eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
77.9هزار عکس
82.2هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
Qonoote-darya.mp3
4.14M
🎵 قنوت دریا ویژه شهادت حضرت فاطمه (س)
🔶شعر ( پنج‌تنِ آلِ عبا ) 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 پنج نفرند پنج نفر 🌱 پنـج تـنِ آلِ عـبا 🌸 اول مـحمد بـوَد 🌱 بعدش علی و زهرا 🌸 چارم‌حسنْ مجتبی 🌱 پــنجم شهِ کــربلا 🌸حسینِ‌مظلومِ‌ماست 🌱خـــامـسِ آل عـبـا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان آتشی
🔶️روایت هایی از زندگی حضرت فاطمه {سلام الله علیها}🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 احکام دانش آموزی: ماژیک و تخته 🔻بعد کلاس نقاشی بچه ها هر کدوم یه ماژیک برداشتن و شروع کردن نقاشی کشیدن روی تخته. 🔰محمدرضا از این کار دوستاش خیلی ناراحت شد و چهره توی هم کشید و گفت: بچه ها ماژیکا برای مدرسه س، کارتون خیلی بده! ❓نظر شما چیه بچه ها؟ 🔹 ماژیک و تخته مال کلاس خودشون بوده، عیب نداشته! 🔸 استفاده از ماژیک و تخته برای غیر درس، اشکال داره! 🔹 چون خسته شده بودن، عیب نداره! 🔸محمدرضا چون ماژیک بهش نرسیده بود، حسودی کرده! ✅ بچه های گل، محمدرضا درست گفته، استفاده از ماژیک و تخته مدرسه، برای غیر از درس درست نیست و اشکال داره. آخه مدرسه ماژیک و تخته رو گذاشته برای اینکه ما بچه ها باهاشون درس یاد بگیریم، نه اینکه باهاشون بازی کنیم و از بینشون ببریم! 📎 📎 📎 📎
' 🔥سعی کنید بجای گوشی در دستتان باشد و بچه ها را بجای گوشی با کتاب مانوس کنید! 🔹رهبر عزیزان می‌فرمایند: "همه افراد خانه ما وقتی می‌خواهند بخوابند حتما یک کتاب کنار دستشان است. من فکر میکنم که همه ی خانواده های ایرانی باید اینگونه باشند. باید پدر و مادرها بچه ها را از اول با کتاب محشور و مأنوس کنند. حتی بچه های کوچک باید با کتاب انس پیدا کنند." اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاشی حضرت فاطمه س توجه: این نقاشی مناسب سن سوم دبستان به بالاست؛ میشه هم برای آموزش نقاشی استفاده کنید هم برای قصه‌گویی یعنی در حین نقاشی کشیدن، قصه‌ی چیزی که دارید می‌کشید رو هم بگید
قصه کودکانه اضطراب کودکان در مدرسه یکی بود یکی نبود ، در شهر شیراز پسری باهوش و مهربان بنام آرمان زندگی میکرد. آرمان عاشق سعدی و حافظ بود و با کمک مادرش بعضی شعرهای حافظ را توانسته بود ، حفظ کند. یکروز که آنها به حافظیه رفته بودند و در گوشه ای خلوت نشسته بودند . آرمان به مادرش گفت : میدانی مادر ، من وقتی اینجا می آیم خیلی آرامش دارم ، درست بر عکس زمانی که به مدرسه می روم. مادر که با دقت به حرفهای پسرش گوش می داد گفت : دقیقا چه زمانی دچار اضطراب میشوی ؟ آرمان گفت : وقتی باید در کلاس با صدای بلند حرف بزنم یا موقع امتحان یا گاهی هنگام بازی با بچه ها . مادر دستی به سر آرمان کشید و گفت : اگر بخواهی من میتوانم کمکت کنم تا لحظاتی که دچار این حس میشوی بتوانی خودت را آرام کنی. آرمان از مادر خواست که به اوکمک کند . مادر گفت: به من بگو چه منظره یا مکانی را دوست داری و آنجا احساس آرامش می کنی و خوشحالی ؟ آرمان کمی فکر کرد و گفت : کنار دریا ، وقتی حافظیه و سعدیه هستیم ، جنگل . مامان گفت : عالیه ! و ادامه داد: هر وقت حس کردی که نیاز به آرامش داری تا بتوانی فعالیت و کاری را شروع کنی مثل موقع امتحان یا شروع مسابقه و بازی ، چشمانت را ببند، یک نفس عمیق بکش و آرام آرام نفس را بیرون بده و این کار را چند بار تکرار کن و در ذهنت تصویر جایی را که دوست داری ، ببین . مثلا تصور کن کنار دریا هستی و صدای آن را میشنوی . مطمئن هستم این کار به تو کمک می کند احساس بهتری داشته باشی . چند روز بعد آرمان سر کلاس بود که معلم صدایش زد و از او خواست سعری را با صدای بلند بخواند. دوباره همان حس اضطراب و دلشوره که نکند خوب شعر را نخواند به سراغش آمد . اما یاد حرفهای مادرش افتاد. شروع کرد به نفس عمیق کشیدن و بعد صحنه ی یک ساحل زیبا را در ذهنش رسم کرد . خودش هم باورش نمی شد . احساس خوبی به سراغش آمد . آرام شد و توانست با صدای بلند شعر را بخواند . یک روز دیگر آرمان امتحان ریاضی داشت . با اینکه خوب درسش را خوانده بود اما دوباره دچار اضطراب شد . این بار نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: آرام باش آرمان تو خیلی خوب درس خواندی و میتوانی از عهده ی امتحان بر بیایی. آرمان با آرامش و حواس جمع امتحان ریاضی را حل کرد و نتیجه ی خوبی هم گرفت . چند روز بعد ، موقع زنگ ورزش معلم بچه ها را دو تیم کرد و قرار شد آنها با هم فوتبال بازی کنند . آرمان متوجه شد یکی از بچه ها بنام رضا ، کمی نگران است . آرام به او نزدیک شد و گفت: اتفاقی افتاده رضا ؟ رضا گفت : فکر نمیکنم بتوانم خوب حمله کنم ، میترسم باعث بشوم تیم ببازد. کاش در دروازه ایستاده بودم . آرمان گفت: خب چرا در مورد این نگرانی که داری با معلم صحبت نمی کنی ؟ او حتما کمکت می کند رضا به سراغ معلم ورزش رفت و احساسش را از نقشی که در تیم فوتبال داشت بیان کرد و گفت که فکر میکند اگر دروازه بان باشد هم آرامش بیشتری دارد و هم بهتر میتواند به تیمش کمک کند . معلم قبول کرد و رضا هم یاد گرفت با بیان احساسش میتواند نگرانی اش را از بین ببرد . او از آرمان خیلی تشکر کرد. آرمان حالا یاد گرفته است که وقتی دچار نگرانی یا اضطراب یا همان استرس می شود ، چطور از هر کدام از این روشها استفاده کند تا آرام بشود و از زمانی که در مدرسه می گذراند لذت ببرد . امیدوارم قصه آرمان به شما هم کمک کند تا بتوانید بیشتر از خودتان مراقبت کنید . پایان...