«اگه فرزندت از مسخره شدن میترسه این قصه رو واسش بخون»
صدای خنده ها پارک را خوشحال کرده بود همه بچه ها غرق در شادی بودند هوا هم فوق العاده بود اما روی صندلی پارک پسری نشسته بود چشمهای او خیلی غمگین بود. آرش از دور
او را دید پیش او آمد و نشست و پرسید به نظر ناراحتی رفیق!". پسر به آرش نگاه کرد و گفت آره چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!". آرش به او نزدیکتر شد و گفت: پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی.
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری زندگی می کرد. اسم این پسر ویکی" بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت لباسهای او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی میداد. برای همین همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد راه او این بود" دنبال بهانه باش تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی اینطوری راحت میشی!".
ویکی بعد از پیدا کردن راه حل بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آنها بازی کند "سو" هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمیکرد با اینکه سو کتابش را در دست داشت اما خیلی خوب بازی میکرد و یکی نمیتوانست مثل سو بازی کند. برای همین عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کرد و به لباس سوزد پشت پینه نوشته بودند تو بی عرضه ای" سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند هر چقدر و یکی میپرید و بازی می کرد بوی بد پینه های لباسش بیشتر میشد و بیشتر اذیت میشد.
برای همین دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام خسته شد و گفت:" ممممن می می میمیرم آاااااب بخخخخورم با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!". ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده میداد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود تو حرف نزنی بهتره!"
تام بعد از چسبیدن پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت میکشید ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه میکردند و یکی از اینکه فکر میکرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده با خوشحالی بازی میکرد اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند در همین بین، چشم و یکی به سادی افتاد که نمیتوانست خوب بدود پاهای او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده میداد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود دست و پا چلفتی!".
سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند برای همین کنار سو و تام نشست آنها آن قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جایشان تکان نخوردند همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. و یکی هم رفت اما کمی بعد پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا سو و تام و سادی خشکشان زده بود تا اینکه ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند.
او چهار دست و پا میگشت تا اینکه پاهای دوستانش را دید. پاهای سو و تام و سادی سو گفت: دنبال پینه های بدبو میگردی؟ بیا بگیرشون بگیر و برگرد خونه و یکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت وقتی قصه به اینجا رسید پسر شاد شد و به آرش گفت فهمیدم پس اونی که مسخره کرد و خندید داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه! سپس، آرش لبخندی زد گفت: " دقیقا همینطوره اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده وگرنه خونه راش نمیدن".
#پایان
#قصه_آموزشی
«اگه میخوای فرزندت طرفدار آشتی و مهربونی بشه این قصه رو واسش بخون.»
امروز مهلا کمی بی حوصله بود برادرش خانه نبود و او نمیتونست با کسی بازی کنه برای همین فکر کرد تا یه - راهی پیدا کنه که حوصله ش سر نره ناگهان یادش اومد که بابا براشون مدادرنگی ها و قلم موهای جادویی خریده مهلا فورا اونا رو برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن مهلا یه دایناسور عجیب غریب که شبیه شتر بود کشید.
وقتی نقاشیش تموم شد ناگهان دید که نقاشیش به یه دایناسور واقعی تبدیل شد مهلا اول تعجب کرد. اما کمی بعد، خیلی هیجان زده شد. او دایناسور رو به بیرون برد تا پرواز کند مهلا تازه فهمیده بود که واقعا مدادرنگی ها و قلم موهایش جادویی هستند.
او منتظر موند تا این خبر رو به داداشش بده.
کمی بعد محمد وارد خونه شد مهلا با ذوق و شوق پیش برادرش رفت و از مدادها و قلم موهای جادویی تعریف کرد. محمد خیلی کنجکاو شد برای همین فورا چند تا قلم مو برداشت و به اتاقش رفت او فکر میکرد که چه چیزی رو خیلی دوست داره تا واقعی بشه و بعد ایده ای به ذهنش رسید او شروع کرد به نقاشی کردن .
محمد عاشق پرواز بود برای همین خودش و خواهرش و دوستش رو کشید که دارن پرواز میکنن بعد پیش خواهرش رفت و گفت اگه نقاشیمون واقعی بشه ما باید پرواز کنیم پس بیا بریم بیرون! و بعد با خواهرش بیرون رفت هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان محمد و مهلا شروع کردن به پرواز اونها خیلی خوشحال بودن که ناگهان دوستشون رو هم دیدند. محمد از اینکه نقاشیش به واقعیت تبدیل شده بود خیلی خوشحال بود.
محمد ماجرای مدادرنگیها و قلم موهای جادویی رو به دوستش گفت و بعد از او پرسید: " تو دوس داری چه چیزی بکشی که تبدیل به واقعیت شه؟". دوستش جواب داد:" همیشه دوست داشتیم زنبور بشیم و بریم همه جای جنگل رو با دقت ببینیم و بعد با همون مدادرنگی های جادویی نقاشیش رو کشید ناگهان دید که همه مثل زنبورهای کوچولویی شدن و دارن توی جنگل خوب میگردن و همه چیزو کشف میکنند.
اونها انقدر توی جنگل گشتند که خسته و خسته شدن. برای همین تصمیم گرفتن به خونه هاشون برگردن. وقتی به خونه رسیدن مهلا به برادرش گفت بیا یه روز با همه دوستامون فکر کنیم که چه چیزی از همه قشنگتره. چی هستش که خیلی زیباست و همه مون دوست داریم به واقعیت تبدیل شه؟ و بعد همونو نقاشی کنیم محمد با نظر خواهرش موافق بود اونها مدادرنگی ها و قلم موهای جادویی شون رو برداشت و پیش دوستانش رفتند تا همه با هم فکر کنند.
همه بچه ها با هم فکر کردن و بعد تصمیم گرفتن در مورد مهربونی نقاشی بکشن اونها همه آدمها رو کشیدن که با هم خیلی دوست و مهربونن و کمی بعد این نقاشی هم به واقعیت تبدیل شد. حالا همه با هم مهربون بودن مهلا از دیدن این همه دوستی و مهربونی کیف میکرد. حالا مهلا و محمد و دوستاشون تونسته بودن همه آدم ها رو با هم دیگه مهربون کنند توی دنیایی که اونها کشیده بودن، زندگی خیلی قشنگ و رنگارنگ بود. همه اونها به هم قول دادن که تا همیشه باهم دوست و مهربون بمونند.
پایان...
حالا تو بهم بگو عزیزم
دوست داری چی بکشی که به واقعیت تبدیل بشه؟
#قصه_آموزشی
«اگه میخوای فرزندت کم نیاره و همیشه تلاش کنه این قصه رو واسش بخون.»
روزی روزگاری بچه عنکبوت قشنگی در گوشه دیوار یه خونه زیبا زندگی میکرد. نام این بچه عنکبوت رونی" بود. رونی مثل همه عنكبوتا میتونست با تارهای خودش شکلهای مختلفی رو درست کنه. اما او دوست داشت شکلهای قشنگی بکشه. او خیلی دوست داشت زیبا نقاشی بکشه برای همین تصمیم گرفت نقاشی های قشنگی بکشه او فورا دست به کار شد، اما نتونست نقاشی قشنگی بکشه.
رونی خیلی ناراحت و ناامید شد. او یه گوشه نشست و زانوی غم بغل گرفت. او با خودش فکر میکرد که هیچ وقت نمیتونه نقاش خوبی بشه برای همین خیلی ناامید شده بود. تا اینکه مامانش رونی رو دید مامان سمت رونی رفت و گفت: " اینطوری نشستی به نظرم ناراحت میای چی شده عزیزم؟". رونی با ناراحتی مدادش رو زمین انداخت و گفت من نمیتونم نقاشیای خوبی بکشم اصلا بلد نیستم به درد نمیخورم. رونی آنقدر ناراحت و ناامید شده بود که شروع کرد به گریه کردن.
مامان از اینکه رونی ناراحت و ناامید شده بود خیلی ناراحت شد. نزدیکتر رفت و رونی رو بغل کرد کمی بعد که حال رونی بهتر شد مامان گفت: رونی جان ناامیدی تو رو میفهمم این طبیعیه که وقتی نتونی کاری رو انجام بدی کمی ناامید شی اما اگه همیشه یه گوشه بشینی و فقط ناامید باشی این کار درستی نیست تو تازه شروع کردی باید تمرین کنی باید از چیزهای ساده تر شروع کنی رونی فهمید که نباید به ناامیدی اجازه بده تا همیشه توی قلبش بمونه فورا مدادش رو برداشت و از چیز ساده تری شروع کرد.
رونی اول خطهای صاف کشید حتی کشیدن خط صاف هم برای رونی آسون نبود اما او دست از تلاش برنداشت. کشید و کشید تا کم کم تونست خطهای بهتری بکشه رونی خیلی از اینکه تلاشاش مفید بود خوشحال بود برای همین تصمیم گرفت یه چیز سخت تری بکشه اما فکر میکرد حالا میتونه بهترین نقاشی ها رو بکشه برای همین تصمیم گرفت نقشه به خونه زیبا رو بکشه اما هر چقدر تلاش کرد موفق نشد. نقشه او خیلی بد شده بود.
دوباره یه گوشه ناراحت نشست همین که مامان رونی رو ناراحت دید بهش نزدیک شد و گفت خب دوباره ناراحتی میخوای حرف بزنیم؟! رونی با صدای آروم و لرزون گفت فکر کنم باید نقاشی رو بذارم کنار چون واقعا نمیتونم ببین چقدر نقشه خونه رو زشت کشیدم و بعد از خجالت سرش رو پایین انداخت. مامان به نقاشی نگاه کرد نقاشی رونی واقعا خوب نشده بود. برای همین مامان گفت آره میتونست از این بهتر باشه این اون چیزی نیست که تو دوست داشته باشی ،خب به نظرت میتونی ناامیدی و ناراحتی رو شکست بدی؟ میتونی دوباره تلاش کنی؟! رونی گفت: باید از یه نفر که بلده کمک بگیرم از بابام که نقاشیش خوبه کمک میگیرم.
مامان رونی رو تشویق کرد و گفت آفرین پسرم باید از یه استاد خوب کمک بگیری از بابات کمک بگیر رونی منتظر باباش بود. همینکه بابا اومد از بابا خواهش کرد تا نقاشی رو به او یاد بده بابا دست رونی رو گرفت و یه گل زیبا بهش یاد داد و بعد گفت : پسرم حالا خودت تنهایی باید بکشی تلاش کن و انقدر بکش تا مثل همین گل بکشی رونی کشید و کشید تا بلاخره تونست اون گل زیبا رو بکشه او خیلی خوشحال بود و همینطور تمرین میکرد. رونی تا میتونست تمرین کرد او بعضی وقتا خیلی بد میکشید و بعضی وقتا هم خیلی خوب او گاهی اوقات ناامید میشد و گاهی اوقات شاد.
رونی وقتی موفق نمیشد و نقاشی خوبی نمیکشید خیلی ناراحت و ناامید میشد اما او قوی شده بود او با تمرین کردن و تلاش کردن اون احساسات غم و ناامیدی رو شکست میداد انقدر تمرین کرد و تمرین کرد تا بلاخره موفق شد حالا رونی میتونست بهترین و زیباترین نقاشیها رو بکشه و لذت ببره پدر آخرین نقاشی رونی رو دید و آفرین گفت. رونی دست باباشو گرفت و گفت: من فهمیدم اگه بخوام توی هر کاری موفق بشم باید تمرین کنم و احساسات بدمو شکست بدم!". حالا رونی بهترین نقاش خونه شده بود.
پایان...
#قصه_آموزشی
قصه کودکانه اضطراب کودکان در مدرسه
یکی بود یکی نبود ، در شهر شیراز پسری باهوش و مهربان بنام آرمان زندگی میکرد. آرمان عاشق سعدی و حافظ بود و با کمک مادرش بعضی شعرهای حافظ را توانسته بود ، حفظ کند. یکروز که آنها به حافظیه رفته بودند و در گوشه ای خلوت نشسته بودند . آرمان به مادرش گفت : میدانی مادر ، من وقتی اینجا می آیم خیلی آرامش دارم ، درست بر عکس زمانی که به مدرسه می روم. مادر که با دقت به حرفهای پسرش گوش می داد گفت : دقیقا چه زمانی دچار اضطراب میشوی ؟ آرمان گفت : وقتی باید در کلاس با صدای بلند حرف بزنم یا موقع امتحان یا گاهی هنگام بازی با بچه ها . مادر دستی به سر آرمان کشید و گفت : اگر بخواهی من میتوانم کمکت کنم تا لحظاتی که دچار این حس میشوی بتوانی خودت را آرام کنی. آرمان از مادر خواست که به اوکمک کند . مادر گفت: به من بگو چه منظره یا مکانی را دوست داری و آنجا احساس آرامش می کنی و خوشحالی ؟ آرمان کمی فکر کرد و گفت : کنار دریا ، وقتی حافظیه و سعدیه هستیم ، جنگل . مامان گفت : عالیه ! و ادامه داد: هر وقت حس کردی که نیاز به آرامش داری تا بتوانی فعالیت و کاری را شروع کنی مثل موقع امتحان یا شروع مسابقه و بازی ، چشمانت را ببند، یک نفس عمیق بکش و آرام آرام نفس را بیرون بده و این کار را چند بار تکرار کن و در ذهنت تصویر جایی را که دوست داری ، ببین . مثلا تصور کن کنار دریا هستی و صدای آن را میشنوی . مطمئن هستم این کار به تو کمک می کند احساس بهتری داشته باشی . چند روز بعد آرمان سر کلاس بود که معلم صدایش زد و از او خواست سعری را با صدای بلند بخواند. دوباره همان حس اضطراب و دلشوره که نکند خوب شعر را نخواند به سراغش آمد . اما یاد حرفهای مادرش افتاد. شروع کرد به نفس عمیق کشیدن و بعد صحنه ی یک ساحل زیبا را در ذهنش رسم کرد . خودش هم باورش نمی شد . احساس خوبی به
سراغش آمد . آرام شد و توانست با صدای بلند شعر را بخواند . یک روز دیگر آرمان امتحان ریاضی داشت . با اینکه خوب درسش را خوانده بود اما دوباره دچار اضطراب شد . این بار نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: آرام باش آرمان تو خیلی خوب درس خواندی و میتوانی از عهده ی امتحان بر بیایی. آرمان با آرامش و حواس جمع امتحان ریاضی را حل کرد و نتیجه ی خوبی هم گرفت . چند روز بعد ، موقع زنگ ورزش معلم بچه ها را دو تیم کرد و قرار شد آنها با هم فوتبال بازی کنند . آرمان متوجه شد یکی از بچه ها بنام رضا ، کمی نگران است . آرام به او نزدیک شد و گفت: اتفاقی افتاده رضا ؟ رضا گفت : فکر نمیکنم بتوانم خوب حمله کنم ، میترسم باعث بشوم تیم ببازد. کاش در دروازه ایستاده بودم . آرمان گفت: خب چرا در مورد این نگرانی که داری با معلم صحبت نمی کنی ؟ او حتما کمکت می کند رضا به سراغ معلم ورزش رفت و احساسش را از نقشی که در تیم فوتبال داشت بیان کرد و گفت که فکر میکند اگر دروازه بان باشد هم آرامش بیشتری دارد و هم بهتر میتواند به تیمش کمک کند . معلم قبول کرد و رضا هم یاد گرفت با بیان احساسش میتواند نگرانی اش را از بین ببرد . او از آرمان خیلی تشکر کرد. آرمان حالا یاد گرفته است که وقتی دچار نگرانی یا اضطراب یا همان استرس می شود ، چطور از هر کدام از این روشها استفاده کند تا آرام بشود و از زمانی که در مدرسه می گذراند لذت ببرد . امیدوارم قصه آرمان به شما هم کمک کند تا بتوانید بیشتر از خودتان مراقبت کنید .
پایان...
#قصه_آموزشی
«قصه کودکانه صبر و احترام به نظر دیگران»
در شهری کوچک و پر از آدمهای مهربان دختر بچه ای بنام ریحانه زندگی می کرد. ریحانه هرگز صبر نمی کرد و نمیتوانست جواب نه بشنود. قوانین و مقررات را رعایت نمی کرد و همیشه دوست داشت کارها را آنطور که خودش میخواهد انجام دهد. یک روز ریحانه تصمیم گرفت در حیاط خانه شان یک جشن برگزار کند . او بدون اینکه از والدینش اجازه بگیرد به دوستانش دعوت نامه داد و شروع به آماده کردن جشن کرد . اما در روز جشن همه چیز به هم ریخت....... با شروع جشن ریحانه برنامه هایی را اجرا کرد که خودش دوست داشت بدون اینکه به نظرات و خواسته های دوستانش توجه کند و بازی هایی را انتخاب کرده بود که فقط برای خودش جذاب بود و اگر دوستانش بازی دیگری پیشنهاد می دادند ، ریحانه آن ها را نادیده می گرفت . وقتی یکی از بچه ها جلو آمد و از او خواست سرگرمی دیگری انجام دهند . ریحانه با عصبانیت پاسخ داد : نه ! این جشن من است و باید طوری برگزار شود که من دوست دارم . کم کم دوستان ریحانه از رفتارهای او خسته شدند و یکی یکی جشن را ترک کردند. ریحانه تلاش کرد توجه بچه ها را جلب کند اما آنها دیگر دوست نداشتند آنجا بمانند و در نتیجه ریحانه تنها ماند. ریحانه با ناراحتی در حیاط نشست . ناگهان دست گرمی را روی شانه اش احساس کرد . مادربزرگ بود. آرام کنار ریحانه نشست و گفت : چرا تنها نشسته ای؟ پس دوستانت کجا هستند ؟ ریحانه گفت : آنها رفتند. با ناراحتی هم رفتند . مادر بزرگ پرسید: چرا ناراحت شدند ؟ ریحانه بغض کرد و گفت : چون من فقط به خودم فکر کردم و نظر بچه ها برام مهم نبود . حتی به قوانین خانه توجه نکردم و میدونم الان پدر مادرم ناراحت هستند. مادر بزرگ دستی به سر ریحانه کشید و گفت : چقدر خوب که متوجه شدی . با هم درستش میکنیم. من بهت یاد میدم چطور صبور باشی و به نظر دیگران احترام بگذاری. مادربزرگ با ریحانه درباره ی اهمیت صبر و احترام به قوانین و نظرات دیگران صحبت کرد و توضیح داد که این کارها باعث بهتر شدن روابط ریحانه با دیگران خواهد شد . مادر بزرگ به ریحانه تمرینهای کوچکی داد تا صبر و احترام قوانین را در عمل تجربه کند. مثلا یک روز از او خواست همه دور هم جمع نشدند شیرینی روی میز را نخورد ،
در هنگام انتظار نفس عمیق بکشد و به خودش یادآوری کند که همه چیز را نمیتوان فورا بدست آورد و کمی صبر لازم است . مادر بزرگ شبها برای ریحانه داستان میخواند . قصه هایی که شخصیت های آن هنگام رو به رو شدن با مشکلات سعی میکنند صبور و محترم باشند و از نظرات و تجربه های دیگران استفاده کنند . مادربزرگ هنگام تصمیم گیری های خانوادگی نظر ریحانه را هم می پرسید و از او میخواست به نظرات دیگر اعضای خانواده هم توجه کند . این کار به ریحانه کمک کرد تا متوجه شود قبل انجام هر کاری از نظرات دیگران هم آگاه شود . هر بار که ریحانه صبوری و رفتار محترمانه ای از خود نشان می داد ، مادر بزرگ به او یک پاداش می داد ، این پاداش گاهی یک لبخند ، یک نگاه زیبا ، یک آفرین ، یک داستان مورد علاقه یا یک بازی همراه با مادربزرگ بود . کم کم ریحانه توانست این مهارت و رفتارها را در زندگی خود بکار برد و دوستانش تغییرات مثبت و خوبی در رفتارهایش دیدند . از آن به بعد ریحانه در موقعیتهای مختلف صبور بود و احترام گذاشتن به نظرات دیگران را فراموش نمی کرد او یاد گرفته بود که همه ی انسانها ارزشمند و باید به آنها احترام گذاشته شود .
پایان...
#قصه_آموزشی
«قصه کودکانه اعتماد کردن به حس درونی»
روزی روزگاری در شهری کوچک خواهر و برادری بنام تارا و آراز زندگی می کردند، از آنجا که آنها عاشق ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بودند مادر مدام به آنها میگفت که همیشه به حسی که نسبت به شخص یا انجام کاری دارند دقت کرده و به آن اعتماد کنند ، به این صورت که اگر متوجه شدند نسبت به شخصی حس خوبی ندارند فورا از او دور شوند و همینطور اگر حس کردند توان انجام کاری را دارند حتما آن را انجام دهند. یکروز تارا و آراز همراه پدر مادرشان به پارک جدیدی رفتند . آنها از والدینشان اجازه گرفتند تا با هم به گردش بروند و کمی دورتر از پدر مادرشان بازی کنند. مادر توصیه ی همیشگی را به آنها یادآوری کرد. در گوشه ای از پارک ، آنجا که تارا و آراز مشغول بازی بودند ، مرد غریبه ای به آنها نزدیک شد و ازشون خواست که به او کمک کنند تا توپ گمشده اش را پیدا کنند. بچه ها به هم نگاه کردند ، هر دو در نگاه هم حس ترس و نگرانی را می دیدند . در همین موقع صدای مادر در گوش آراز پیچید که :
به حس درونی ات اعتماد کن و اگر نسبت به فردی حس خوبی نداشتی فورا از او دور شو . بنابراین آراز مودبانه گفت که نمیتوانند به او کمک کنند و فورا دست همدیگر را گرفتند و به سمت پدر مادرشان برگشتند . چند روز بعد مسابقه ی دو در مدرسه برگزار شد. تا را دوست داشت در مسابقه شرکت کند اما دوستانش به او گفتند که بهتر است شرکت نکند چون ممکن است برنده نشود . تا را دچار شک و دو دلی شده بود که یاد حرفهای مادرش افتاد :
به حس درونی ات اعتماد کن و اگر حس کردی توان انجام کاری را داری ، حتما انجامش بده . تا را از ته قلبش دوست داشت که در این مسابقه شرکت کند و آن را تجربه کند حتی اگر برنده نشود از طرفی با تمام وجودش حس میکرد که میتواند این کار را انجام بدهد . تارا با تمام توان در مسابقه دوید و یکی از بهترین نتایج را بدست آورد . تارا و آراز از اینکه به راهنمایی حس درونی شان اعتماد کرده بودند و نتیجه ی خوبی هم گرفته بودند به خودشان افتخار میکردند . آنها کم کم یاد گرفتند که می توانند به کمک این راهنمای درونی که همیشه همراهشون هست ، تصمیمات بهتری بگیرند و موفق باشند .
پایان...
#قصه_آموزشی
«قصه کودکانه اهمیت سلام کردن»
در دهکده ی کوچک و زیبایی مردم با خوشی و آرامش زندگی می کردند. مردم دهکده به همدیگر احترام می گذاشتند و همیشه به هم سلام می کردند . اما روزی اتفاق عجیبی افتاد . در وسط دهکده ، درخت کهنسال و قدیمی بود که اهالی آن را درخت دوستی می نامیدند . این درخت انرژی زیادی به سراسر دهکده می فرستاد که باعث می شد همیشه بچه ها به بزرگترها سلام کنند . یک شب طوفان بزرگی آمد و درخت دوستی آسیب دید .
از روز بعد مردم متوجه شدند که بچه ها سلام کردن را فراموش کرده اند. اتفاقی که صدها سال پیش افتاده بود و به گفته ی بزرگترهای دهکده ، ده سال طول میکشید تا انرژی درخت دوباره برگردد . پس باید راهی پیدا می کردند تا بچه ها دوباره سلام کردن را به یاد آوردند . زینب که دختری سرزنده و شاداب بود ، دیگر از سلام کردن خجالت میکشید. هر وقت کسی را می دید سرش را پایین می انداخت و به سرعت رد میشد . ماهان که پسری پر انرژی و ماجراجو بود ، دیگر به سلام کردن اهمیت نمی داد و فکر میکرد سلام کردن وقت تلف کردن است. او وقتی کسی را میدید بی توجه به بازی خودش مشغول میشد . آرنوشا دیگر نمی دانست که سلام کردن نشان دهنده ی ادب و احترام است ، به همین خاطر دیگر به کسی سلام نمی کرد. معلم مهربان مدرسه ، خانم حسینی تصمیم گرفت اهمیت سلام کردن را دوباره به یاد بچه ها بیاورد تا حس دوستی و احترام به دهکده برگردد .
بنابراین به بچه ها گفت بچه های خوبم ! سلام فقط یک کلمه نیست بلکه نشان دهنده ی محبت و توجه به دیگران است و حس خوبی که به افراد میدهد به خود شما هم بر میگردد . چطور است تکلیف امروز را به صورت یک ماجراجویی انجام دهید. امروز به هر کسی که رسیدید سلام کنید و ببینید چه حسی دارید و آن را بنویسید . زینب با اینکه خجالت میکشید موقع خروج از مدرسه وقتی به بابای مدرسه رسید، سلام کرد . بابای مدرسه با لبخندجوابش را داد و از اینکه زینب به او سلام کرده خوشحال شد . زینب احساس کرد که خجالت او از بین رفته و سلام کردن باعث ارتباط بهتر با دیگران میشود و او حس خوبی نسبت به خودش پیدا می کند . او متوجه شد که اگر سلام نمی کرد ممکن بود هیچ وقت یخ خجالتش آب نشود . ماهان که اهمیتی به سلام کردن نمی داد برای انجام تکلیف معلم وارد یک بقالی شد و به فروشنده سلام کرد . فروشنده خوشحال شد و به او یک آبنبات داد .
ماهان از اینکه فروشنده را خوشحال کرده بود خودش هم احساس کرد که روحیه اش بهتر شده. آرنوشا به کتابخانه رفت و به خانم کتابدار سلام کرد. خانم کتابدار با روی خوش جواب داد و کتابی را که مدتها آرنوشا به دنبالش بود را برای او آورد. آرنوشا به یاد آورد که سلام کردن باعث تقویت و بهتر شدن رابطه بین آدم ها میشود.
روز بعد همه ی بچه ها انشایی را که درباره ی احساسشان از سلام کردن داشتند خواندند. در پایان کلاس ، بچه ها به یاد آوردند که سلام نشان دهنده ی محبت ، احترام و توجه آدمها به یکدیگر است و این کلمه ی ساده می تواند تاثیر زیادی بر شروع و یا بهتر شدن روابط آنها بشود .
بچه ها تصمیم گرفتند همیشه به دیگران سلام کنند تا بتوانند دوستان جدید پیدا کنند و از آنها چیزهای جدید یاد بگیرند و لحظات شادی را با هم داشته باشند .
رفته رفته ، انرژی زیادی از سلام کردن بچه ها در تمام دهکده پیچید و باعث شد آسیبی که به درخت دوستی رسیده بود برطرف بشود و دوباره حال خوب و شادی در سراسر دهکده جریان پیدا کرد .
پایان...
#قصه_آموزشی
قصه کودکانه
«تنهایی بازی کردن بچه ها»
یکی بود ، یکی نبود، در شهری زیبا و خوش آب و هوا پسری بنام گرشا زندگی میکرد. او عاشق بازی کردن بود و همیشه دلش میخواست با دوستانش بازی کند و اگر آنها نبودند به مادرش اصرار میکرد تا با او بازی کند. ولی همیشه دوستانش کنارش نبودند و مادر هم کار داشت و امکان اینکه مدام با او بازی کند را نداشت و این موقع ها گرشا شروع میکرد به بهانه گرفتن و گریه و زاری تا بلکه بتواند دل مادرش را به رحم بیاره تا با او بازی کند روز که آنها مهمان داشتند و مادر حسابی مشغولآشپزی بود ، گرشا به مادرش گفت که حوصله اش سر رفته و با او بازی کند. از آنجا که مادر خیلی کار داشت قبول نکرد گرشا با ناراحتی به حیاط رفت . در حال راه رفتن کنار باغچه بود که چشمش به درخت چنار افتاد . در کوچکی به رنگهای رنگین کمان توجهش را جلب کرد . او کنجکاو شد ، به سمت درخت رفت. با خودش فکر کرد که چرا تا به حال آن در را ندیده بوده است. در رنگارنگ را باز کرد . ناگهان به یک سرزمین شگفت انگیز و جادویی وارد شد . یک پری مهربان بنام پانیسا به گرشا نزدیک شد و گفت :
به سرزمین بازی خوش آمدی! اینجا میتوانی کلی بازی کنی و شاد باشی . گرشا نگاهی به اطراف کرد و گفت: دوستانم هم اینجا هستند؟ میخواهم با آنها بازی کنم .
پری پانیسا یک جعبه پر از لگوهای رنگارنگ به گرشا داد و گفت: اینجا سرزمین تنهایی بازی کردن است . تو اینجا با بازیهایی آشنا میشوی که به تنهایی میتوانی انجامشون بدهی و نیازی به کسی نداری. گرشا گفت: چه جالب ! نمیدانستم تنهایی هم میشود بازی کرد او لگوها را از پری پانیسا گرفت . پری گفت : تو با این لگوها میتوانی هرچیزی که در ذهنت هست بسازی گرشا یک قلعه بزرگ ساخت . بعد از تمام کردن قلعه ، پری به او یک بسته مدادرنگی و کاغذ داد و گفت : حالا یک نقاشی بکش ! هر چیزی که در ذهنت هست و دوستش داری . گرشا یک جنگل زیبا که رودی از وسطش رد میشد کشید .
پری نگاهی به تصویر کرد و گفت تو واقعا خلاق و هنرمندی سپس او را به یک گوشه ی دیگر سرزمین برد که پر بود از طرح های مختلف نقاشی الماسی ، پری گفت: تو میتوانی هر طرحی که دوست داری را انتخاب کنی و
به تنهایی آن را کامل کنی و یک تابلوی زیبا خلق کنی .
بعد از آن ، آنها به سمت دیگری رفتند که پر از عروسک های مختلف بود . پری پانیسا گفت اینجا میتوانی با این عروسک ها یک داستان هیجان انگیز بسازی . گرشا هم شروع کرد به ساختن یک داستان درباره ی ماجراجویی عروسک ها در یک جنگل اسرار آمیز گرشا بعد از کلی بازی به خانه برگشت . او یاد گرفت که چطور وقتی که دوستانش نیستند و پدر و مادرش کار دارند یا خسته اند به تنهایی خودش را سرگرم کند. چند روز بعد گرشا دوباره به سراغ درخت چنار رفت ولی هر چه گشت اثری از در کوچک رنگین کمانی پیدا نکرد. گرشا دستش را روی تنه درخت گذاشت و گفت: ممنونم پری پانیسا ! تو به من یاد دادی که چطور تنهایی بازی کنم و از خلاقیتم استفاده کنم . گرشا فهمید که تنهایی بازی کردن هم ، میتواند جذاب باشد و از آن روز به بعد همیشه راهی برای سرگرم کردن خودش پیدا میکرد .
پایان...
#قصه_آموزشی
« لباس گرم نپوشیدن»
یک روز برفی و سرد زمستانی پسری به نام ایلیا تصمیم گرفت بدون پوشیدن لباس گرم به حیاط برود و آدم برفی درست کنه و خودش را سرگرم کند. او به مادرش گفت: من نمی خواهم پالتو و کلاه بپوشم میخواهم آزاد باشم ، لباس های گرم ، سنگین و مزاحم هستند و نمی گذارند راحت حرکت داشته باشم و برف پرتاب کنم و بدوم " مادر ایلیا هر چه تلاش کرد او را متوجه کند که در این هوای سرد باید لباس گرم بپوشد، ایلیا گوش نداد و بایک بلوز و شلوار سبک به حیاط رفت. او فکر میکرد که با این لباس ها راحت تر میتونه حرکت داشته باشه و بهتر میتونه بازی کند. در ابتدا از سرمای هوا لذت میبرد و فکر میکرد که همه چیز خوب است. اما بعد از چند دقیقه ایلیا شروع به لرزیدن کرد باد سرد به صورتش میوزید و احساس سرمای شدید میکرد دستانش یخ زدند و نتوانست به خوبی بازی کند هر چه تلاش کرد گرم شود، موفق نشد و فهمید که بدون لباس گرم نمیتواند به راحتیممنونم که لایک کردی در حیاط بازی کند. وقتی به خانه برگشت، مادرش با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت " پسرم، لباس گرم برای این است که تو را از سرما محافظت کند باید همیشه به فکر سلامتی ات باشی ایلیا به شدت مریض شد. او تب کرد و سرفه های شدید داشت. مادرش با نگرانی او را به دکتر برد و دکتر گفت که او باید استراحت کند و دارو مصرف کند. ایلیا متوجه شد که گوش نکردن به توصیه های مادرش باعث شده تا مریض شود. در طول مدتی که ایلیا بیماربود، نمیتوانست بازی کند و مجبور بود در رختخواب بماند و شربت و قرص بخورد. این تجربه به او یاد داد که همیشه باید به توصیه های بزرگترها گوش دهد و به فکر سلامتی اش باشد. بعد از بهبود یافتن یعنی خوب شدن حالش ، او تصمیم گرفت که همیشه در هوای سرد لباس گرم بپوشد. از آن روز به بعد او هر وقت بیرون می رفت پالتو، کلاه و دستکشهای گرمش را می پوشید . چون دوست داشت سلامت باشد و از تمام روزهای قشنگ زمستون استفاده کند. وقتی برف میاد ، آدم برفی درست کند . وقتی بارون میاد تو چاله های آب بپرد و روی برگهای خشک راه برود و صدای خش خش آنها را بشنود . ایلیا عاشق پاییز و زمستان بود .
این تجربه به ایلیا یاد داد که لباسهای گرم برای محافظت از بدنش در برابر سرما ضروری هستند و او را از بیمار شدن محافظت میکنند. او همچنین فهمید که با پوشیدن لباس های گرم هم، میتواند آزادانه بازی کند و از وقتش لذت ببرد بدون اینکه نگران سرما باشد.
پایان...
#قصه_آموزشی