eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.4هزار دنبال‌کننده
110.5هزار عکس
120.4هزار ویدیو
4.4هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹هر کس با اموالِ بیت المال سر و کار دارد، حتماً این خاطره را بخواند 🔸نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه. وقتی علت رو ازش پرسیدند، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن، آتش جهنم رو بخرم؟!!! 👤خاطره ای از سردار جاویدالاثر شهید حسن غازی 📚 منبع: کتاب ستاره های آسمانی ، صفحه ۳۷ خاکریز خاطرات ۴۹ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎 🔰
✍️ وقتی شهید زین الدین حاضر نشد عکس دخترش را ببیند... 🔹نزدیکِ عملیات بود. می دونستم مهدی زین الدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبش زده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه... گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته، می ترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات... 👤خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین 📚منبع: یادگاران۱۰ کتاب شهید زین الدین صفحه ۶۵ خاکریز خاطرات ۵۰ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎 🔰
🔸کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی رو به دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام... به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام... 👤خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی نواب صفوی 📚منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام خاکریز خاطرات ۵۱ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎
💐شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد... 🔹 نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت... 🔸یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود.. 👤خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین ایران، شماره۱۶، صفحه۲۷ خاکریز خاطرات ۵۲ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎 🔰
🔸پیغامِ جالبِ مادر شهید برای امام خامنه ای وقتی برای تصویربرداری رفته بودیم منزل شهید پیش بهار؛ ننه مسعود (مادرشهید) ازم پرسید: تو برای فیلم گرفتن از سخنرانی های آقای خامنه ای هم میری؟ اولش فکر کردم نامه یا خواسته ای داره. پرسیدم: چطور مادر؟... سجاده اش گوشه ی اتاق نیمه باز بود. اون رو نشونم داد و گفت: اگه رفتی به آقا بگو ننه مسعود گفت: مدیونِ خونِ پسرم باشم اگه پای این سجاده دو رکعت نماز بخونم و بعد از نماز، اولین دعایم برای تو نباشه؛ و واسه سلامتی، سربلندی و موفقیتت دعا نکنم... 👤خاطره ای از زندگی سردار شهید مسعود پیش بهار 📚منبع: پایگاه اینترنتی مشرق؛ به روایت محمود جوانبخت خاکریز خاطرات ۵۵ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎 🔰
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسر شهید : «از وقتی که بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شدند به پیشنهاد آقای امیرعبداللهیان در خانه‌مان رسم شد که برای هر کار و هر تصمیمی نظرسنجی کنیم و نظر جمع را اجرایی کنیم. اما از ۱۰ روز قبل از شهادت‌شان هر بار که قرار بود تصمیمی بگیریم، ایشان فقط نگاه می‌کردند می‌گفتند شما سه نفری نظر بدهید و به نتیجه برسید، خیال کنید من اینجا نیستم! حالا که فکر می‌کنم انگار حرف آن روزهایشان بی دلیل نبود شاید می‌دانستند که رفتنی‌اند و مراعات دل همیشه نگران من و بچه‌ها را می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔸اگه تو هم مثلِ این نوجوانِ شهیده نگاهت به زندگی این‌گونه زیباست؛ محبوب خدایی... 🔹آنقدر مقاله و انشـاء قشنگ می نوشت، که همیشه می‌زدند به دیوارِ مدرسه؛ چون همه‌ی بچه‌ها دوست داشتند بخـونن. یه روز موضـوعِ انشـاء این بود: می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟ سیده طاهره نوشت: به من الهام شده که خیلی زود می میرم، البته با شهادت... اگر هم الان درس می خوانم برای دکتر و مهندس شدن نیست، فقط برا اینه که خدا رو بهتر بشناسم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهیده سیده طاهره هاشمی 📚 منبع: کتاب عروس آسمان ، صفحه ۳۸ 🔻خاکریز خاطرات ۱۲۶ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
🔸محمد مهدی! شهیدِ عیدِ مبعث.‌.‌. 🔹صبحِ روز عید مبعث بود. رفتارهایِ محمدمهدی نظرم رو به خودش جلب کرد. اون‌ روز حال و هوای عجیبی داشت. رفت یه گوشه و نماز صبح رو با یه معنویتِ خاصی خواند. وقتی هم سفره رو انداختیم تا صبحونه بخوریم؛ ایشون نیومد و گفت: می‌خوام صبحونه رو از دستِ پیامبر (ص) توی بهشت بگیرم. یه سیـب بهش تعارف کردند؛ که اون رو هم نخـورد و گفـت: دلم میوه‌ی بهشتی می‌خواد... محمد مهدی همون روز به شهادت رسید... 👤 خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد مهدی خادم‌الشریعه 📚 منبع: کتاب هلال ناتمام؛ صفحه ۵۱ 🔻خاکریز خاطرات ۱۲۷ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفت‌زده خواهید شد 🔹يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه می‌تونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...] 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع‌ مقدس؛ به نقل از مادر شهید 🔻خاکریز خاطرات ۱۲۸ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
🔸عشق رو باید مثل شهید میثمی، عملی هم نشون داد... 🔹هر وقت خونه بود، توی بچه داری کمکم می‌کرد. از شستنِ بچه گرفته تا پهن کردنِ لباس‌هاش رویِ بند... خلاصه از هیـچ کمکی دریغ نمی‌کرد. هیچ‌وقت هم سخت‌گیری نمی‌کرد که چیزی بخرم یا نه ... البته من هم اهلِ ریخت و پاش نبودم، عبدالله هم این رو می‌دونست... 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی 📚منبع: کتاب نیمه پنهان ماه۱۱ شهیدمیثمی ، صفحات ۲۶ و ۳۳ 🔻خاکریز خاطرات ۱۲۹ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی داشت ازش خون می‌رفت، یهو به رفیقش گفت: بلندم کن بشينم.. رفیقش گفت: واسه چی؟ تو حالت خوب نیست سجاد! گفت: اربابم اومده می‌خوام بهش سلام بدم و بعد از چند دقیقه، شهید شد :) 🌹🌹🌹🌹🌹
📌راه رفتن با شهدا... 🔸توی خاک عـراق ناگهان پیکـر شهیدی را دیدیم. داشـتم پیـکر را روی چفیـه می گذاشتـم کـه فـریاد سعید کریمی مرا به خود آورد: «بلنـد شو فـرار کن! عراقیها دارند ما را محاصره میکنند.» 🔹خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرارکنم اما دلم نیامد. پیکر را در آغوش گرفتم و به سرعت دویدم. شهیدِ در آغوشـم، تـرس را از دلـم خـارج کـرده بود. ▪️دیوانـه وار به میـدان مین زدم تا مسیر کـوتاه شود. سمت دیگر جـاده، عـراقی ها درازکـش منتـظرند که مینها زیر پای من منفجر شوند. ▫️سیمهای تله والمری بود که به پایم گیر می کرد و کلاهک والمری بسوی دیگری پرتاب میشد؛ اما هیچ کدام عمل نمیکرد! 🔻شهـید را روی زمین گذاشتم و منتـظر بقیه بچـه ها شدم. همه رسیدند؛ یک ذکـر مصیبت و اشـک بود که آراممان کرد. از آن روز به بعد راه رفتن با شهید در میدان مین برایم بسیار آسان شده است ... 📜تفحص / محمد احمدیان 🔹️ جهاد تبیین