🌴🌼🌴
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دهــــم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
🌴📚🌹📚🌴
✍#تنهـا_مـیان_داعش🌴 🦋🌴
#قسمت_دهم
عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند.
سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
جمعیت10مخالفین فرزندآوری.mp3
زمان:
حجم:
4.32M
#قسمت_دهم
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری در ۲۰ قسمت
⭕️ قسمت دهم
🔶 نقش اعتماد به خدا در فرزندآوری
🔹وقتی جایگاه زن و مرد جا به جا می شود!
🔸با حرف مردم در مورد فرزندآوری چه کنیم؟!
🔹فواید خانواده چندفرزندآوری
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
❇️❇️❇️❇️❇️
علی ظهریبانرئیس قوهقضائیه.mp3
زمان:
حجم:
9.78M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجرای قبول کردن مسئولیت قوه قضائیه⚖ توسط آقای رئیسی
🟡 آقای رئیسی اون روزی که میخواست از آستان قدس برود به تولیت بعدی آقای مروی گفت: اگر میشود یک قبر برای من در حرم در نظر بگیرید
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فجرانه|#نقد_فیلم
🎞 درامی پُرتعلیق
👤مجید رنگی؛
پژوهشگر و منتقد سینما
📍فیلم «ناتوردشت» یک روایت پرتعلیق از زندگی یک محیطبان است که کارگردان در آن علاوه بر سختیهای موقعیت درام، توانسته پیچیدگی جغرافیای درام را هم به خوبی تشریح نماید.
#جشنواره_فجر_چهل_و_سوم
#قسمت_دهم
علی ظهریبانداستان حضرت موسی ۱۰.mp3
زمان:
حجم:
10.27M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟡داستان بارش مرغ بریــــ🍗ـــــانی از آسمان😳🤤
🟣حضرت موسی عصبانی شدن و به قومشون گفتند: خداوند از آسمان براتون غذا میفرسته
چرا بهانه میارین چرا هر روز یه ادایی درمیارین چرا اینقدر اذیت میکنین؟!😡
#قصه_قهرمان_های_قرآنی
#قصه_حضرت_موسی
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
علی ظهریبانشهادت حسن آقا.mp3
زمان:
حجم:
12.04M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای غمانگیز شهادت حسن آقا و یارانش در انفجار ملارد😔
🔵 حسن آقا با امام رضا(ع)💚 مناجات کرد و گفت: من میخوام این موشک🚀 رو بسازم تا شیعیان قوی بشن و دست رهبرم پر باشه. لطفاً به من کمک کنید...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_دهم
علی ظهریبان«ماجرای شب عاشورا».mp3
زمان:
حجم:
13.03M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای گفتگوی امام حسین(ع) با یاران با وفای خود درون خیمه
🔴 امام حسین(ع) فرمودند: من یارانی بهتر از شما و اهل بیتی بهتر از خانواده خودم نمیشناسم
#امام_حسین
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
علی ظهریبان«ماجرای شب عاشورا».mp3
زمان:
حجم:
13.03M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای گفتگوی امام حسین(ع) با یاران با وفای خود درون خیمه
🔴 امام حسین(ع) فرمودند: من یارانی بهتر از شما و اهل بیتی بهتر از خانواده خودم نمیشناسم
#امام_حسین
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
علی ظهریبانماجرای شاعر امام رضا(ع).mp3
زمان:
حجم:
14.09M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 ماجرای زیبا و شنیدنی شعرخوانی دعبل خزاعی برای امام رضا(ع)
🟠 امام رضا(ع) به دعبل فرمودند: این اشعار را خودت به تنهایی نگفتی اینها را جبرئیل🧚 به تو آموخت
#قصه_خانواده_کرامت
#حضرت_امام_رضا(ع)
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸