eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
1.9هزار دنبال‌کننده
64.5هزار عکس
66.9هزار ویدیو
2.7هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴📚🌴 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ بالاخره روز جعمه از راه رسید کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن وارد شدیم حاج خانم :حسناجان دخترم چای بیار حسناخانم با چادر وارد شد سرم انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم :بله حتما حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخرهـ شروع کردم حرف زدن -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارمـ اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشومـ -مبارک باشه باهم از در خارج شدیم کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید😁 مادر :دهنمون شیرین کنیم حسنا:هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان شالله نویسنده بانو.....ش 🌴📚❄️📚🌴
16 شوق علم، روح حلیم.mp3
9.08M
📌دوره قاموس بندگی در نهج‌البلاغه 📒با موضوع: "شوق علم، روح حلیم" 🔸قابل استفاده برای عموم مردم عزیز بویژه سخنرانان محترم و مبلغین گرامی
🦋 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زن‌عمو را به یاحسین بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت داعشی‌ها بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه قرآن را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار صاحب‌الزمان (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 🌴💎📚💎🌴
وصیت به امام حسن(ع).mp3
11.87M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای آخرین وصیت های امیرالمؤمنین به امام حسن(ع) 🔵 امام علی(علیه‌السلام) دائم میگفتن: والله والله في الایتام، یعنی حواستون به یتیم ها باشه، مبادا پدر نداشتن اونها رو اذیت کنه 🔹قصه قهرمان ها
وصیت به امام حسن(ع).mp3
11.87M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای آخرین وصیت های امیرالمؤمنین به امام حسن(ع) 🔵 امام علی(علیه‌السلام) دائم میگفتن: والله والله في الایتام، یعنی حواستون به یتیم ها باشه، مبادا پدر نداشتن اونها رو اذیت کنه 🔹قصه قهرمان ها