#قصه_متنی
مسابقه مدرسه
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
#قصه_متنی
رشد دانه
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد، و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
#قصه_متنی
کوثر، خیر و برکت فراوان ⭐️🌙
روزی روزگاری در زمان های خیلی دور مردی بسیار مهربان و نورانی در کنار همسرش حضرت خدیجه زندگی می کرد. نام ايشان محمد(صلی الله علیه و آله) بود. او مردم را به کارهای خوب دعوت می کرد. از کارهای بد باز می داشت.
به خاطر همین شیطان و آدمهای بد خیلی ناراحت بودند. چون دوست داشتند بدی ها زیاد بشه. مردم به هم دروغ بگویند. با هم دعوا کنند و سر پدر و مادرشون داد بزنن و...
اما پیامبر با محبت و مهربانی، جلوی آدم های بد می ایستاد و اجازه نمی داد.
حضرت محمد یک پسر داشت که نامش ابراهیم بود. ابراهیم بعد از مدتی از دنیا رفت.
به خاطر همین هم اون آدم های بد خیلی پیامبر مهربون را مسخره کردند. به ایشون گفتند: تو که دیگه پسر نداری، تو نمی تونی نوه داشته باشی.
خدای مهربون تا این رفتار آدم های بد رو دید، به فرشته ی زیبایش فرمود: برو به محمدم بگو که صبر کن، من به تو کوثر عطا می کنم. کوثری که خیر و برکت فراوان است.
بچه های گلم؛ بعد از مدتی خداوند به پیامبر و همسر مهربان شدختری بسیار زیبا و نورانی عطا کرد.
آن دختر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) یعنی کوثر بود.
امامان ما همه فرزندان حضرت فاطمه ی مهربان هستند. اینگونه شد که نسل پیامبر از بهترین ها ادامه پیدا کرد که همه مردم را به کارهای خوب دعوت می کنند.
آدم های بد هم از این موضوع خیلی حرصشون دراومده بود.
پیامبر مهربان خیلی خدا رو شکر کرد.
#قصه_متنی
👦 پسر پرخور
توی یه جنگل سر سبز و قشنگ یه روز صبح حیوونا که از خواب بیدار شدند متوجه شدند مهمونای ناخونده دارند. بچه های زیادی به اونجا اومده بودند. همه به همراه معلم اومده بودند تا تفریح کنند. حیوونا با دیدن اونا خیلی خوشحال شدند. بچه ها شروع کردن به بازی کردن و خوردن تنقلات. با حیوونا بازی می کردند. برای حیوونا هم غذا آورده بودنو داشتن به حیوونا هم غذا میدادن. ولی مواظب بودند که زیادی به حیوونا نزدیک نشن که یه وقت اونها نترسن. اونا خیلی تمیز و مرتب، هر چی غذا میخوردن و تنقلات می خوردن ،آشغالا رو جمع میکردن و توی پلاستیک می ریختند. حیوونا از این که اینقدر بچه ها با ادب و مرتب بودند، خیلی خوشحال بودند.
اما از بین این بچه ها یه پسر بچه ای بود که خیلی پرخور بود. اون مدام در حال خوردن بود. از یه طرف هم که همه ی حیوونا جز خرس اونجا بودند. آخه آقا خرسه خیلی مغرور بود و می گفت:«من قوی ترین حیوون جنگلم نمیخوام بیام اونجا.» به هر حال تا شب بچه های قصه ما مشغول بودن و بازی میکردن. تا این که صدای آقا معلم بلند شد. به همه گفت:«آی بچه ها وسایلتونو جمع کنین که وقت رفتنه،دیگه باید برگردیم.»
بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و صحبت کردن،که ای داد بیداد، چه قدر کم بود چه قدر زود میخوایم بریم.» آقا معلم گفت:« بچه ها سرو صدا نکنید، باید برگردیم، تا شب اینجا نمونیم، چون شب جنگل خطرناکه، بعد هم موقع استراحت حیووناست. ما اگه اینجا باشیم مزاحمشونیم.»
پسر بچه ی پر خور یه نگاهی به اطراف انداخت. رفت داخل چادر، بعد دید چه قدر خوراکی تو چادرا مونده با خودش یه فکری کرد، با خودش گفت بهتره خوراکیارو بخورمو بعد خودم برم. بعد هم شروع کرد به خوردن خوراکیا، وقتی به خودش اومد دید ای داد بیداد، هیچ کس اونجا نیست، اتوبوس رفته و هوا تاریک شده. یه صداهای مختلفی هم میاد. از پشت درخت آقا خرسه اومد بیرون.پسر بچه با دیدن اون از حال رفت و غش کرد. بعد یه مدت که به بهوش اومد فهمید که آخ جون همه ی اینا خواب بوده، اون کنار خوراکیا خوابش برده. واسه همین سریع خوراکیارو جمع کرد و ریخت تو کوله پشتیشو راه افتاد. آخه متوجه شد جنگل که جای بچه ها نیست و باید همراه سایرین به خونه برگرده. شب جنگل خطر ناکه و باید به حرف آقا معلمش گوش کنه.
🌛داستان امشب 🌜
🌻روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای🐜 افتاد که دانه گندمی🌾 را با خود به طرف دریا🌊 حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای 🐸سرش را از آب دریا🌊 بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه🐗 به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.🐸
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه🐸 سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه🐜 از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم🌾 را همراه نداشت.❗️
سلیمان(ع) آن مورچه🐜 را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.⁉️
مورچه🐜 گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی 🪨🌊تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه🐸 را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.🐜🐛
قورباغه🐸 مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم🌾 را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم.»
سلیمان(ع) به مورچه🐜 گفت: وقتی که دانه گندم🌾 را برای آن کرم 🐛میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟👀
مورچه🐜 گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ🪨 در قعر دریا 🌊فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.🤍🌱
#قصه_متنی
#قصه_متنی
#علی_باقلا_کار
على باقالوکار
يکى بود يکى نبود غير از خدا هوشکى (هيچکس) نبود. در زمان قديم يک على باقالو (باقلا) کار بود. اين مرد هر چه باقالو مىکاشت يک قلاغ (کلاغ) بود مىرفت و تمام آنها را از زير خاک در مىآورد و مىخورد و وقتى هم سير مىشد مىرفت روى يک درخت که در همان نزديکى بود مىنشست و مىگفت:”قارقار گوز من به ريش على باقالو کار.“ از رفتار اين قلاغ دل على خيلى به تنگ مىآيد، روزى براى گرفتن آن قلاغ نقشه خوبى مىکشد. يک تابه را روى آتيش مىگذارد تا خوب سرخ مىشد و آنرا مىبرد مىگذارد روى همان شاخه درخت که قلاغ روى آن مىنشسته. قلاغه غافل از همه جا مياد رو تابه مىشيند پاواش مىچسبد به تابه. على که در همان نزديکىها کمين کرده بود فورى پيش مىرود و قلاغ را مىگيرد.
مىخواهد او را بکشد اما قلاغ به على مىگد:”مرا نکش زيرا به درد تو مىخورم و اگر مرا آزاد کنى به تو کمک فراوانى مىکنم.“ على مىگد:”براى من چيکار مىکني؟“ قلاغ جواب مىدهد:”در فلان جا يک ديگ دارم کا (که) اگر با چيزى به لب آن بزنى و بگوئى پلو پلو هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلوى پخته حاضر مىشد که يک دبه(۱) هم دارم که اگر با چوبى به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه بيرون دبه فورى هزار تا غلام سياه از آن بيرون مىآيند و باز اگر با چوب رو به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه تو دبه، همهٔ آنها به دالخ دبه مىروند. اين دو چيز را به تو مىدهم و چند تا از بالهاى خودم را هم به تو مىدهم هر وقت عرصه براى تو تنگ شد يکى از آنها را در آتيش بينداز من فورى به کمک تو خواهم آمد.“
(۱) ظرفی است سفالین یا فلزی که در آن روغن چراغ میریزند و تقریبا شبیه آفتابه است البته به شکلهای مختلف هست که یکی از انواع آنها به آفتابه شباهت مختصری دارد.
على قبول مىکند و قلاغ را رها مىکند. قلاغ همه چيزهائى را که قول داده بود به على مىدهد. على هر دو را امتحان مىکند و مىبيند قلاغ راست گفته است. چند شب از اين قضيه مىگذرد شبى على حکمران آن شهر را با همهٔ غلامانش مهمان مىکند. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون مىآورد و حسابى مهماندارى مىکند. يکى از غلامان پادشاه مىفهمد که على از کجا اين همه برنج رنگ به رنگ در مىآورد و وقتى از خانهٔ على مىروند غلام به حکمران اين قضيه را مىگويد. حکمران مىگويد:”اين ديگ براى ما خوب است.“ و چند تا از غلامانش را مىفرستد کا ديگ را از على بگيرند. از قديم مونده، سزا نيکى بدى است.
خلاصه غلامان حکمران به خانهٔ على مىروند و ديگ را از او مىگيرند و پيش حکمران مىبرند اما على هم هيچ نمىگويد و صبر مىکند تا وقتى که غلامات به خونهٔ حکمران برسند آنوقت دبهٔ خود را بر مىدارد و به خونهٔ حاکم مىرود و چوب را به دبه ميزند و مىگد:”دبه دبه همه بيرون دبه.“ ناگهان هزار غلام سياه با شمشيرهاى برهنه از دبه بيرون مىريزند و دور حاکم و افرادش را مىگيرند. چند نفر از غلامان حاکم را که به قتل مىرسانند حاکم امان مىخواهد و تسليم على مىشود، على او را امان مىدهد و به حاکم مىگويد:” دست بالاى دست بسيار است.“ حاکم خجل مىشد اما على او را دلدارى مىدهد و از آن پس با حاکم دوست ميشد تا عمرش به سر مىرسد.
#قصه_متنی
#قصه_متنی
#علی_باقلا_کار
على باقالوکار
يکى بود يکى نبود غير از خدا هوشکى (هيچکس) نبود. در زمان قديم يک على باقالو (باقلا) کار بود. اين مرد هر چه باقالو مىکاشت يک قلاغ (کلاغ) بود مىرفت و تمام آنها را از زير خاک در مىآورد و مىخورد و وقتى هم سير مىشد مىرفت روى يک درخت که در همان نزديکى بود مىنشست و مىگفت:”قارقار گوز من به ريش على باقالو کار.“ از رفتار اين قلاغ دل على خيلى به تنگ مىآيد، روزى براى گرفتن آن قلاغ نقشه خوبى مىکشد. يک تابه را روى آتيش مىگذارد تا خوب سرخ مىشد و آنرا مىبرد مىگذارد روى همان شاخه درخت که قلاغ روى آن مىنشسته. قلاغه غافل از همه جا مياد رو تابه مىشيند پاواش مىچسبد به تابه. على که در همان نزديکىها کمين کرده بود فورى پيش مىرود و قلاغ را مىگيرد.
مىخواهد او را بکشد اما قلاغ به على مىگد:”مرا نکش زيرا به درد تو مىخورم و اگر مرا آزاد کنى به تو کمک فراوانى مىکنم.“ على مىگد:”براى من چيکار مىکني؟“ قلاغ جواب مىدهد:”در فلان جا يک ديگ دارم کا (که) اگر با چيزى به لب آن بزنى و بگوئى پلو پلو هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلوى پخته حاضر مىشد که يک دبه(۱) هم دارم که اگر با چوبى به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه بيرون دبه فورى هزار تا غلام سياه از آن بيرون مىآيند و باز اگر با چوب رو به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه تو دبه، همهٔ آنها به دالخ دبه مىروند. اين دو چيز را به تو مىدهم و چند تا از بالهاى خودم را هم به تو مىدهم هر وقت عرصه براى تو تنگ شد يکى از آنها را در آتيش بينداز من فورى به کمک تو خواهم آمد.“
(۱) ظرفی است سفالین یا فلزی که در آن روغن چراغ میریزند و تقریبا شبیه آفتابه است البته به شکلهای مختلف هست که یکی از انواع آنها به آفتابه شباهت مختصری دارد.
على قبول مىکند و قلاغ را رها مىکند. قلاغ همه چيزهائى را که قول داده بود به على مىدهد. على هر دو را امتحان مىکند و مىبيند قلاغ راست گفته است. چند شب از اين قضيه مىگذرد شبى على حکمران آن شهر را با همهٔ غلامانش مهمان مىکند. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون مىآورد و حسابى مهماندارى مىکند. يکى از غلامان پادشاه مىفهمد که على از کجا اين همه برنج رنگ به رنگ در مىآورد و وقتى از خانهٔ على مىروند غلام به حکمران اين قضيه را مىگويد. حکمران مىگويد:”اين ديگ براى ما خوب است.“ و چند تا از غلامانش را مىفرستد کا ديگ را از على بگيرند. از قديم مونده، سزا نيکى بدى است.
خلاصه غلامان حکمران به خانهٔ على مىروند و ديگ را از او مىگيرند و پيش حکمران مىبرند اما على هم هيچ نمىگويد و صبر مىکند تا وقتى که غلامات به خونهٔ حکمران برسند آنوقت دبهٔ خود را بر مىدارد و به خونهٔ حاکم مىرود و چوب را به دبه ميزند و مىگد:”دبه دبه همه بيرون دبه.“ ناگهان هزار غلام سياه با شمشيرهاى برهنه از دبه بيرون مىريزند و دور حاکم و افرادش را مىگيرند. چند نفر از غلامان حاکم را که به قتل مىرسانند حاکم امان مىخواهد و تسليم على مىشود، على او را امان مىدهد و به حاکم مىگويد:” دست بالاى دست بسيار است.“ حاکم خجل مىشد اما على او را دلدارى مىدهد و از آن پس با حاکم دوست ميشد تا عمرش به سر مىرسد.
#قصه_متنی