#قصه_کودکانه
🍎مثل بوی سیب
(داستان کودکانه از زندگی امام محمد باقر «علیه السّلام)
غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، امام محمد باقر (علیه السلام) بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او امام محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
#قصه_کودکانه
🍎مثل بوی سیب
(داستان کودکانه از زندگی امام محمد باقر «علیه السّلام)
غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، امام محمد باقر (علیه السلام) بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او امام محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
پژمرده شدن گلها.pdf
حجم:
7.1M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:پژمرده شدن گلها
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قصه_کودکانه
#تصویری pdf
🌾عنوان قصه: سفر به سرزمین گندمهای اسرار آمیز
🌼نویسنده: عابدین عادل زاده
🌸قصه در مطلب بعدی👇
سفر به سرزمین گندمهای اسرار آمیز.pdf
حجم:
12.36M
#قصه_کودکانه 👆
#تصویری pdf
🌾عنوان قصه:
سفر به سرزمین گندمهای اسرار آمیز
🌼نویسنده: عابدین عادل زاده
فقط برای خودم_صدای اصلی_53691-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.5M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 فقط برای خودم
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانهنان برکت خداست_صدای اصلی_229218-mc.mp3
زمان:
حجم:
10.51M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🍞 نان برکت خداست
🍃نانی که توی سفره ماست برکت و نعمت خداست.
مادر نغمه به او گفت که سفره را جمع کند، اما نغمه نان های تازه را توی آشغالهاریخت و پدر و ماد رو پدربزرگ نغمه خیلی ناراحت شدند. آنها برای نغمه راهی که گندم برای تبدیل شدن به نان طی میکند را توضیح دادند.
کانال قصه های کودکانهاتوبوس پرماجرا_صدای اصلی_109294-mc (۱)-mc-mc.mp3
زمان:
حجم:
13.26M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🚎 اتوبوس پرماجرا
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانهبیدار بمون_صدای اصلی_517278-mc.mp3
زمان:
حجم:
13.18M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼بیدار بمون
یه شب که بیشتر مردم دنیا خوابیده بودن و فقط بعضی هاشون بیدار بودن، ماه نورانی اون بالا داشت مثل همیشه نورش رو پخش میکرد و زمین و چیزای روی زمین رو نگاه میکرد
ماه توی دلش گفت: ببین اینا چقدر راحت خوابیدن...
🍃کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که با همکاری کردن میتونن خیلی از مشکلات رو حل کنن.
کانال قصههای کودکانه سوزن خاله جان سارا_صدای اصلی_66973-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.18M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 سوزن خاله جان سارا
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانهمن امام رضا (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_388162-mc.mp3
زمان:
حجم:
14.72M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸من امام رضا علیه السلام را دوست دارم
🌼به امام رضا (علیهالسلام) «ضامن آهو» میگویند. مرقد این امام بزرگوار در ایران، در شهر مشهد است.
🍃هرگاه دانشمندان در مسئلهای درمیماندند، برای حل آن مسئله به امام رضا (ع) مراجعه میکردند.
ایشان بسیار آگاه و دانشمند بودند و «مأمون» که خلیفه ی آن زمان بود، از تأثیر امام رضا (ع) بر مردم میترسید.
🌼🌼برای آشنایی با زندگی امام رضا علیه السلام، از تولد تا وفات ایشان، این کتاب یکی از منابع خوب برای ردهی سنی کودک و نوجوان است.
🌸🍃🌼🍃🌸