📚 داستانی از یک عشق راستین ...
👈 پیرمرد صبح زود از
خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. 🤕🥴
👈 عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به
اولین درمانگاه رساندند. 🏥
👈 پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند سپس به او گفتند: باید از شما
عکسبرداری شود چون ممكن است جایی
از بدنتان دچار آسیب و
شکستگی شده باشد🦵💪
👈 پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. 🥺
پرستاران دلیل عجلهاش را پرسیدند.
👈 پیرمرد گفت: زنم خانهی سالمندان است.
هر صبح به آن جا میروم و صبحانه را با
او میخورم . نمیخواهم دیر شود❗️
پرستار به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. ☎️
👈 پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد و چیزی را متوجه نخواهد شد❗️
حتی مرا هم نمیشناسد❗️
👈 پرستار با حیرت گفت:
وقتی که نمیداند
شما چه کسی هستید،
چرا هر روز صبح ☀️
برای صرف صبحانه پیش او میروید⁉️🤔
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
درست است که او من را نمیشناسد اما من که او را میشناسم... 🥺❤️
#داستان_کوتاه
#وعده_صادق
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👳♂ روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکــ🤴ــم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است⁉️
ملا گفت : بیست تومان🙁
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.🤨
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری.😉😅
#داستان_کوتاه
#وعده_صادق
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
☘ هر بار که پدرم برنج جدیدی
می خرید ، مادرم پیمانه را کمتر از همیشه می گرفت .
🍀 می گفت طریقه ی طبخِ برنج ها ، با هم فرق دارد ، همه شان یک جور ، دم نمی کشند ،
نمی شود طبقِ یک اصل و برنامه ، پیش رفت ❗️🍚
☘ برای همین بود که بارِ اول ، مقدارِ کمتری می پخت تا به قولی برایِ دفعاتِ بعدی پیمانه "دستش بیاید" ، یا اگر خراب می شد ، اسراف نکرده باشد ❗️
🍀 آدم ها هم دقیقا همینند .
قبل از اعتماد و بذلِ محبت ، آن ها را خوب بشناسید ،
از تنهاییِ تان ، به هرکس و ناکس پناه نبرید ❗️
🍃 نه هر آدمی لایقِ همنشینی است ،
🍃 نه می شود با تمامِ آدم ها ، یک جور تا کرد !
🌳 بعضی ها جنسشان از همان اولش خراب است و با هیچ اصل و منطقی اندازه ی باورهای شما قد نخواهند کشید ...
👀 حــــواستان باشد ؛
مبادا محبت و توجهِ خودتان را اسراف کنید 🤭
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
#داستان_کوتاه
داستان کوتاه شعر بنی آدم و معلم بی توجه
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی!
•✾📚 📚✾•
🔰 مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد😤
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد
پیـــر شده است و از من میخواهد
یک روز در مزرعه گندم بکارم
روز دیگر میگوید پنبه بکار
و خودش هم نمیداند دنبال چیست❓🤷♂
مرا با این بهانه گیری هایش
خسته کرده است بگو چه کنم؟
عالـــــــم گفت: با او بساز
گفت: نمــــیتوانم😩
عالم پرسید:
آیا فرزنـ👶ـد کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را
خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه چون اقتضای سن اوست
🍀🍀🍀
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت: میدانی چرا با فرزندت
چنین برخورد میکنی❗️❓
گفت: نه
گفت: چون تو دوران کودکی را
طی کردهای
و میدانی کودکی چیست
اما چون به سن پیری نرسیدهای
و تجربهاش نکردهای هرگز نمیتوانی
اقتضای یک پیر را بفهمی
🍀🍀🍀
🔰 در پیری انسان زود رنج میشود
گوشه گیر میشود، عصبی میشود
احساس ناتوانی میکند و ...
پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن
اقتضای سن پیری جز این نیست👌
#داستان_کوتاه
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
💠 پدری به فرزندش گفت: این هزار تا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.
💠 بچه با خود فکر کرد : یعنی باید آرزو کنم هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم⁉️
ولش کن کفشهای پاره خوبه‼️
🤲 خدایا ...
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون
سینه هایی کوچک میگذاری که شرمسار میشویم، از بزرگی که برای خود ساختهایم ..
#داستان_کوتاه
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
💟 بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی
🔅 بابا که حوصله بازی نداشت
ی تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت:
فرض کن این پازله درستش کن
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
🔅 بابا، با تعجب پرسید:
تو که نقشه دنیا رو بلد نیستی
چطور درستش کردی؟
💟 بچه گفت:
آدمای پشت روزنامه رو درست کردم
دنیا خودش درست شد...
✅ آدمای دنیا که درست بشن...
دنیـا هم درست میشه 👌
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
♻️ پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
♻️ سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
🔚 چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان❗️
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾
💞 مردی نزد حکیمی رفت و گفت:
فلانی پشت سرت
چیزی گفته است.
👳♂ حکیم گفت: در این گفته ات سه
خیانت است:
💞 شخصی را نزد من خراب کردی،
فکر مرا مشغول کردی
و خودت را نزد من خوار.
◀️ "یادمان نرود هیچوقت سبب
نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم.." ▶️
#داستان_کوتاه
#محرم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 کرامت امام حسین علیه السلام
🎥 حاج آقا عالی
#داستان_کوتاه
#محرم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
🌀 کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. 🤷♂
🔹 از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد.🤷
🔹 تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
🔹 کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟
🧑 کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.. 😇
👌"حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است" 😌☺️
#داستان_کوتاه
#محرم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
🔗 زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
⚜ پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
🔅 و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
🔅 از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
⚜ مشاور جواب داد:
🖇 شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید. ⏫
#داستان_کوتاه
#محرم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻