🌺 روزی شخص سخنرانی در میان گروهی از عوام، درفواید سحرخیزی سخن می راند که:
🔊 ای مـــردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است. 👌
بهلول که در آن جمع بود گفت:
" ای خواجه❓
«تو از خواب بر نمی خیزی،
ز رختخواب بر می خیزی
و میان این دو، تفاوت از زمیــ🌍ـــن است تا آسمـــ☀️ـــان.»
بیاید از خــــــ😴ــواب برخــ😳ـــیزیم
نه از رخـــ😶ـــتخواب.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفرج
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
🌀 مَرد مُرغداری بود که هر بار سیلی میآمد و مرغداریاش را آب فرا میگرفت، مرغهایش را به زمینهای مرتفعتر میبُرد.
🌀 بعضی سالها صدها مرغ او میمردند؛ زیرا نمیتوانست آنها را به موقع ببرد.
💠 یک سال، سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانهاش برگشت و
💠 با نااُمیدی به زنش گفت: دیگه تمام شد. من نمیتوانم زمین فعلی را بفروشم و زمین بهتری بخرم.
🌿 زنش با خونسردی گفت:
اُردک بخر❗️👌
✅ زمانیکه مشکلی برایتان پیش میآید، بهجای نااُمیدی، بر روی راه حل تمرکز کنید 🤔💯
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👈 قدر لحظات در کنار هم بودن را بدانیم
💠 پیرزن هر شب از صدای خروپف پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگز نمیپذیرفت. شبی پیر زن صدای خروپف او را ضبط کرد تا صبح حرفش را ثابت کند.
🥺 اما صبح پیرمرد هرگز از خواب بیدار نشد و آن صدای ضبط شده، لالایی هر شب پیر زن شد.
💠 گاهی تصوّرِ اینکه، روزی من یا همسرم از دنیا میرویم و دنیا با همهی خوبی و بدیهایش تمام میشود عاملی برای ندیدن بسیاری از عیوب و نقصهای همسر میشود.
💠 قدر لحظات هر چند سختِ در کنار هم بودن را بدانیم.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
🐜 مورچه ای دانه ای برداشته بود و در بیابان می رفت
🪴از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: میخواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.
🪴 گفتند: تو اگر هزار سال هم عمر کنی، نمیتوانی این همه راه را پشت سر بگذاری تا به او برسی.
🪴 مورچه گفت: مهم نیست،
همین که من در این مسیر باشم،
او خودش می فهمد که دوستش دارم.
❤️ من خدا را در قلب کسانی دیدم
که بی هیچ توقعی مهربانند 🌸🌱
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
🌤 روزی فیل با سرعت از جنگل میگریخت❗️
علت را پرسیدند. 🤔
گفت: شیر دستور داده تا گردن همه ی زرافهها را بزنند❗️
گفتند: تو که فیل هستی پس چرا نگرانی❓☹️
گفت: بله می دانم که فیل هستم؛
اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری
این دستور مأموریت داده ❗️😏
🔚 نتیجه : وقتی مأموریت مهم را بر دوش افراد بی سواد میگذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود 🤷♂
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🪴 مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» 🥲
🪴 دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
«وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم..!» 🥺
🪴 انسان زمانی که پیـــ👨🦳👵ــر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی 🤗
همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشتهها بوده .🧐
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
👳♂ عالمی را پرسیدند:
خوب بودن را کدام روز بهتر است❓🤔
👳♂ عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند:
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند 😳
👳♂ عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد ‼️🥺
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🍏 میگويند: يكی از صحرانشينان، سگی و الاغی و خروسی داشت كه خروس، او را برای نماز صبح بيدار میكرد...
سگ مراقب او بود و الاغ، بار او را میبرد.
🍎 شبی روباه، خروس او را برد و خورد، آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد...!
🍏 روز ديگر گرگ آمد و الاغ او را گرفت و شكم الاغ را دريد...
آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد.!
🍎 روز ديگر سگ او مُرد...
گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله»، شايد صلاح من در آن باشد.!
🌱 اتفاقا جمعی از دشمنان، قصد قبيله او كردند.
نزدیک به خانههای آنها آمده، انتظار فرصت میكشيدند...
🌿 چون شب شد، سر آنها ريختند و اموال آنان را غارت كردند و مردان را به قتل رساندند، اما چون از خانه آن مَرد هيچ صدایی نمیآمد، او را نكشتند...
🦚 کار خدا بیحکمت نیست👌
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌱 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش هم جا پیچیده بود.
🌸 روزی به آبادی دیگری رسید و به یک نانوایی رفت؛ چون لباس کهنه و مندرسی پوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
🌺 مردی که آنجا بود عابد را شناخت به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ :گفت :نه !گفت فلان عابد بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
🌼 نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
🌸🌺🌼 عابد گفت: دوزخ یعنی اینکه برای رضای خدا یک نان به بنده ی خدا ندهی ولی برای رضایت دل بنده ی خدا یک روستا و آبادی را نان بدهی.🍃🍃
#داستان_کوتاه
#لبیک_یاحسین
#اربعین_جهانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🧑روزی جوانی از
پیــــــ👨🦳ــــری نصیحت خواست
💟 پیر گفت:
ای جوان قرآن بخوان قبل
از آنکه برایت قرآن بخوانند...
💫
نماز بخوان
قبل از آنکه برایت نماز بخوانند
💫
از تجربه دیگران استفاده کن
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی
💫
#داستان_کوتاه
#لبیک_یاحسین
#اربعین_جهانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
📔❤️#داستان_کوتاه
پیرزنی دو کوزهٔ آب داشت که آنها را
آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش
خود حمل می کرد.
یکی از کوزه ها ترك داشت و مقدارى از
آب آن به زمين مى ريخت، درصورتیکه
دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن
به طور کامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار
میشد و زن همیشه یک کوزه و نیم
آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت
بسیار شرمگین بود که فقط می توانست
نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته
به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد و گفت:
"هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای
این جاده در سمت تو روییده اند
و نه در سمت کوزهٔ سالم؟"
اگر تو اینگونه نبودی این زیبايی ها
طروات بخش خانهٔ من نبود.
طی این دو سال این گلها را می چیدم
و با آنها خانه ام راتزیین میکردم...!!
٭٭هر یک از ما شکستگی خاص خود را
داریم ولی همین خصوصیات است که
زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و
دلپذیر میکند.
باید در هر کسی خوبی هایش
را جستجو
کنیم و بیاموزیم.
پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه
به گونه ای شکستگی داریم،
فقط نوع آن متفاوت است...!
🔆 از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست❓
🔅گفت :درد دندان و داشتن همسر بد.
🔆 پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد 🙄
🔆 بدترین دردها درد چشم و
داشتن فرزند بد است ❗️نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد 🤷♀
♻️ سعی کنید همیشه وجودتان
باعــــــــث افتــــــخارپدر و مادرتان باشد. ♻️
#داستان_کوتاه
#لبیک_یاحسین
#اربعین_جهانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🐟 دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم.
خیلی دوستش داشتم. 🐥
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم 🐤
که یهو نوک زد توی چشمم 🤦♀️
خیلی دردم اومد.
🐟 تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود❗️
تقصیر خودم بود❗️
💯 هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه❗️
این یه قانونه ⚖️
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🕊 چندين سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خردهکاریهای پایانی بودند.
🕊 پیرزنی از آنجا رد میشد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است❗️
🕊 کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد❓
🕊 بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد.
🕊 کارگران گفتند مگر میشود مناره را با فشار صاف کرد❓
🕊 معمار گفت: نه❗️ ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت❗️
اگر پیرزن میرفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم❗️
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌳 مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛
اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد.
🌳 روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
🌳 در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.»
🌳 بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». 🤭
🦋 چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم❓ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم❓🦋
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🍄 روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
🍄 وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
🍄 چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
🍄 و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
🍄 حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
🍄 وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 روی میز این داروخانه نوشته شده ، داروی مسکن قلب موجود است ، موثر و بدون عوارض ،
💕 مشتری پس از خرید داروی خود درخواست داروی مسکن قلب هم می نماید و ببینید اقدام بسیار جالب مسئول داروخانه را 💓
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👳♂ لقمان حکیم گوید:روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
🌾 خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند
👀 نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را
لـــــمس کردم 🤌
😳 شگفت زده شدم وقتی خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم
🦋 با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
📚#داستان_کوتاه
✍به همسرم گفتم :
همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!
او گفت : علتش را نمیدانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.
🔹چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت : خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.
🔸طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده،
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت:
در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!
🚨ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
🌞 زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند.
🌞 راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد.
☄ ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.»
🌞 راهب گفت:« برای زنت دعا
می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم
نمی آید.»
🌞 راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان
می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.»
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🦚 یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل
می كند كه:
✨ پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد،
از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛
🌸🌼
✨ روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،
گفتم: فرموده بودید چھل تومان❓❗️
پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...
🌼🌸
🔅امام علی (علیه السلام) :
انصاف برترین فضیلتھا است🔅
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🦚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود...
🦚 پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
🦚 مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
🦚 به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...❗️
ای خالق هـستے...❗️
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
🦚 ندا آمد: ای موسے(ع)...❗️
مهـر مادر را میبینے...❓
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم❗️❗️❗️
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
📚#داستان_کوتاه
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصف مي كردند.
يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
🔹درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔸در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :
درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامان گرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔹سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است.
تا آن كه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند.
آن ها مدتي به هم خيره شدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند.
📚#داستان_کوتاه
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصف مي كردند.
يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
🔹درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔸در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :
درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامان گرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔹سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است.
تا آن كه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند.
آن ها مدتي به هم خيره شدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند.
📚#داستان_کوتاه
✍گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت :
اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🚨#زندگیهمبدینشکلاست.
🔹در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.