🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده ی خندق
شش ماه از شهادت برادرم می گذشت و پدر نگران فرزندان رزمنده اش بود. بعد از حادثه دلخراش ده بزرگ در سال ۱۳۵۹ و شهادت برادرم در آبان ماه سال گذشته حق داشت نگران باشد.
به اتفاق پیران به سه راه محور رفتم تا گزارش دیده بانی را به عزت الله ولی پور بدهم. پیران شب قبل به قول خودش سومین وصیت نامه اش را می نوشت. بدهکاری اش به عمویش كاسرخاب را که ششصد و پنجاه تومان بود، روی کاغذ آورده بود. از همسرش خواسته بود تنها پسرش یاسر را به حوزه علمیه بفرستد. نوشته بود از بنیاد شهید چیزی نخواهید و در این راه با خدا معامله کنید، آدم باصفا و اهل دلی بود. چشمان ریز، ریش پر، هیکل ورزیده و تنومندی داشت، برای همسرش نوشته بود: مثل ياسر و اعظم و خديجه از رقیه و سكينه مواظبت کن. رقیه و سکینه را بیشتر از فرزندان خودت احترام کن." پیران! پیرنشی، تکه کلام بعضی از بچه های اطلاعات از جمله عزت الله ولی پور بود.
پیران به من و حسن وکیلی علاقه خاصی داشت. مثل بچه هایش دوستمان داشت.
در حال خواندن نامه پدرم که بودم، پیران شاهد اشکهایم بود. نمی دانست پدرم چه نوشته، اما بهم گفت: پدره دیگه، نگران فرزندشه. بعد ادامه داد: تا پدر نشی قدر پدر رو نمی دونی!
برای اینکه فضای درونم را عوض کند، گفت: سید! دوربین عکاسی ات رو بیار چند تا عکس بگیریم، میخوام این عکس ها رو که چاپ کردی بفرستم برای زن و بچه هام.
آذر ماه سال ۱۳۶۵ دومین ماه حضورم در جنگ یک دوربین عکاسی کداک ۱۱۰ آمریکایی خریده بودم. در بین بچه های تخریب فقط من و اسماعیل پرهون دوربین داشتیم. بچه ها از خط مقدم که برای حمام به شهر می رفتند فیلم می خریدند و ظرف دو روز یک فیلم بیست و چهار تایی را با دوربین من عکس می گرفتند. تا آخرین روزهای جنگ همیشه این دوربین همراهم بود. بهش گفتم:
- دوربین سه، چهار تا فیلم بیشتر نداره، دو تاشون برای تو. - رفتی هویزه بهت پول میدم یه فیلم بیست و چهار تایی برام بخر.
کنار پلهای خیبری و سنگر با صفای اطلاعات چهار عکس باقیمانده از فیلم بیست و چهارتایی را گرفتم. همه بچه های اطلاعات بودند؛ به جز ولی یاری خواه که بالای دکل بود. حسن وکیلی، ولی زرجام، على برزدرست، پیران مستوفی زاده، عبدالعلی حق گو و الله خواست پرگانی. قرار بود ظرف چند روز آینده هویزه و یا اهواز بروم و فیلم را چاپ کنم.
عکس ها را بهرام درود گرفت. آخر سر بهرام به شوخی گفت: - تا حالا خیلی ها با من عکس گرفتن و شهید شدن. منظورش برادرم سید هدایت الله بود. به بهرام قول دادم این بار که برگشتم باشت عکسی را که با برادر شهیدم در ارتفاعات ژاژیله کردستان گرفته بود، برایش دوباره چاپ کنم. بهرام از بچه های واحد ادوات و فامیل مان بود. پسر سرزنده و شوخی بود. با بچه های اطلاعات بیشتر قاطی بود.
بعد از این که در آب های جزیره شنا کردیم، روی پلهای خیبری نشسته بودیم که شوخی بهرام گل کرد و گفت:
- تک عراق حتمیه، نمی خواید بدونید سرنوشت هرکدوم تون، تو این جزیره چه می شه؟
بهرام یک تکه کاغذ را به چهار قسمت تقسیم کرد، روی هر کاغذ چیزی نوشت و از ما خواست هر کدام یکی را برداریم. روی کاغذها به صورت جداگانه نوشته بود: شهید، اسیر، مجروح، جامانده.
هرکدام، یک کاغذ برداشتیم و فال ها را باز کردیم. پیران مستوفی زاده شهيد. الله خواست پرگانی جامانده. عبدالعلی حق گو اسیر. من مجروح.
از چهار تکه کاغذ فال بهرام، دو فال درست از آب درآمد. فال دو نفر از بچه ها فردای آن روز به واقعیت پیوست؛ اما فال دو نفر دیگر نه.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
ادامه در قسمت بعد......
🌹کانال طلاب بصیر
http://eitaa.com/tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۳
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده ی خندق
حضور در جمع بچه های اطلاعات برایم لطف خاصی داشت. آنها همرزمان و هم واحدی های برادر شهیدم بودند. بعد از شهادت برادرم، در مقر گردوی کردستان با عزت الله ولی پور فرماندهی واحد اطلاعات صیغه برادری بسته بودم.
سیدهدایت که شهید شد، ولی پور از حسن خواست، پیش آقاسی فرمانده تخریب برود و انتقالی مرا از واحد تخریب به واحد اطلاعات بگیرد. آقاسی زیر بار نمی رفت. روزهای اول می گفت: ایشون دوره تخصصی انفجارات دیده، سپاه براش هزینه کرده، حدود دو ساله که تو تخریب بوده، از تخریب فقط شش نفر این دوره رو دیدن، دوتاشون شهید شدن، یکی شون رفته قرارگاه رمضان، مشکل پیدا می کنیم. ولیپور که با او صحبت کرد، تو رودربایستی افتاد، موافقت کرد و من به واحد اطلاعات آمده بودم. به آقاسی قول داده بودم برای مأموریت های خاص تخریبچی اش باشم. دلم می خواست توی واحدی باشم که یادگار برادر شهیدم بود. از این که آمده بودم اطلاعات خوشحال بودم.
غروب امروز مثل همه روزهای جمعه دلگیر بود. نیم ساعت مانده به غروب مثل بعداز ظهر روز قبل توپخانه قرارگاه که روی جاده شفیع زاده مستقر بود، دومین آتش سنگین خود را روی مواضع دشمن ریخت. توپخانه قرارگاه پشت خط اول، سه ضلع جنوبی جزایر، روبه روی در خندق و سمت راست و چپ در آتش سنگینی ریخت. ساعت حدود نه شب بود. جزیره ساکت و آرام بود. هیچ گلولهای شلیک نمی شد. به همراه ولی زرجام، حسن وکیلی و اصغر دلروز بیرون سنگر روی پل های شناور گپ میزدیم. ولی مثل همیشه شوخی اش گل کرده بود. نمی دانم چه شد که حرف رفت روی بچه یتیمهای جبهه و آنهایی که مادر ندارند. از بین چهار نفرمان من و اصغر و ولی مادر نداشتیم. من در سن نه سالگی و اصغر در سن ده سالگی مادرمان را از دست داده بودیم. ولی گفت:
- سید! میدونی من و تو و اصغر چون مادر نداریم، مصیبت مون خیلی راحت و بی دردسره!
- چطوری بی دردسره؟
۔ معلوم نیست تو جنگ چه به روزمون بیاد، نبودن مادر نعمته، بودنش هم مصيبته؛ اگه شهید بشیم خیال من و تو راحته؛ دیگه غصهی غصه خوردن مادر رو نداریم، ای کاش هیچ شهیدی مادر نداشت، تو این دنیا هیچی بدتر از داغ فرزند نیست!
یاد صحبت طلبه شهید باقر جاکیان بچه بهمئی افتادم که گفت: یکی از دوستانم که در یک سالگی مادر و چهار سالگی پدرش رو از دست داده بود، گفت من که مادر ندارم برام شروه بگه و گریه کنه، محبت مادر رو ندیدم، اما دلم میخواد وقتی شهید شدم، برام گریه کنن. اگه شهید شدم برید یه نصف قالب یخ بگیرید، بذارید روی قبرم، تا آب بشه بره توی قبرم به جای اشک مادرم. دلم میخواد به جای اشک پدر و مادرم، یخ برام گریه کنه خواسته زیادی نیست
مشغول صحبت بودیم که عبدالعلی حق گو صدایمان زد و گفت: ولی پور کارتون داره، همه بیاین سنگر فرماندهی
عزت الله ولی پور از جلسه فرماندهان و از قرارگاه خاتم ۳ برگشته بود. از وضعیت دشمن و حضور یگان های عراق در منطقه صحبت کرد و گفت: با اطلاعاتی که داریم، دشمن می خواد تو جزیره پاتک بزنه.
او بعضی اطلاعات را از زبان سرهنگ عراقی محمد فاتح فرماندهی تیپ پیاده ۴۲۹ عراق که چند روز قبل در شلمچه اسیر شده بود، بیان کرد. با صحبت هایش فهمیدیم فردا یک جنگ نابرابر بین ما و دشمن صورت می گیرد. ولی پور اطلاعاتی از یگان های ارتش عراق که چند روز قبل وارد جزیره شده بودند در اختیارمان گذاشت. تیپ ۶۰۱ پیاده از سپاه سوم عراق، لشکر ۲۵ از سپاه سوم، دو گردان از لشکر ۱۶ عراق، تیپ کماندویی قادسیه و دو گردان از نیروهای مخصوص گارد ریاست جمهوری و ... وارد جزیره ی مجنون شده بودند.
ولی پور گفت: همین الان که من با شما صحبت می کنم، یگانهایی که اسم بردم دارن نیرو، تجهیزات و تدارکات شون رو تو البيضه، الصخره، الهدامه، پد روطه و جاده های منتهی به جزایر مجنون و کانال صويب خالی میکنن ..
خودم از بالای دکل دیده بانی تحرکات و نقل و انتقالات خطوط دشمن را شاهد بودم. امروز خط عراق خیلی شلوغ بود. تردد و ترافیک بیشتر از روزهای قبل بود.
گزارشی از مشاهداتم را از بالای دکل دیده بانی ارایه دادم. گزارشات و هر آنچه مطرح شده بود، خبر از یک پاتک سنگین داشت.
بعد از فتح فاو و شلمچه، محسن رضایی به حیدرپور فرماندهی تیپ مان گفته بود: عراقی ها در گام های بعدی به سراغ جزیره خواهند آمد، حواستان را خوب جمع کنید، این جا آخر خط است!
این صحبت آقا محسن را از ولی پور شنیدم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد......
🌺کانال طلاب بصیر
http://eitaa.com/tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۴
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده ی خندق
از روزها قبل با تجزیه و تحلیل هایی که از اوضاع داشتیم، می دانستیم تا زمانی که دمای هوا بالای ۵۰ درجه است، دشمن تک نمی زند. در دمای بالای ۵۰ درجه توپخانه و ادوات دشمن نمی توانست به طور مستمر روی نیروهای ما آتش بریزد. شلیک زیاد در دمای بالا باعث میشد، لوله ی توپ های دوربرد بترکد.
امروز بعدازظهر دمای هوا نسبت به روزهای قبل چند درجه کمتر بود. هر چند برای ریختن آتش تهیه از غروب تا موقع طلوع خورشید مشکلی نبود؛ برای دشمن مشکل در روز و گرمای بالای ۴۵ درجه بود. دشمن با شلیک گلوله های دودزا و فسفری برای ثبت تیر، جاده خندق و جاده های عقبه و پشتیبانی ما از جمله جاده های سیدالشهدا، بدر قمربنی هاشم، صاحب الزمان، شهید همت و جاده جدیدالاحداث شفیع زاده معروف به توپخانه را گراگیری کرد. در این جور مواقع دشمن جاده ها، سنگرهای فرماندهی، محل تجمع نیروها، آتشبارهای ادوات و توپخانه را با گلوله های دودزا نشانه گیری می کرد، دیده بان های عراقی محل اصابت گلوله ها را رصد کرده و برای پاتک ثبت تیر می کردند. آن طور که بچه های اطلاعات قرارگاه می گفتند، عراقی ها روبه روی جزیره مجنون فقط ۱۳۰ کاتیوشا در خط دوم شان مستقر کرده بودند.
بعد از توجیه و رد و بدل شدن سؤالات و صحبت های لازم، ولی پور بچه های اطلاعات را به عنوان راهنمای گردان ها معرفی کرد. ولی زرجام، نعمت الله پایدار، ولی یاری خواه، الله خواست پرگانی، علی برز درست، آیت الله پرور و ترابعلی توکل پور به گردان های حضرت رسول (ص) و امام علی(ع) معرفی شدند. پیران به گروهان قاسم بن الحسن که در پد خندق بود، رفت. حسن وکیلی پیک و رابط اطلاعات با محور بود. از بچه های اطلاعات تنها عبدالعلی حق گو به عنوان هماهنگ کننده کارها در سنگر اطلاعات ماند.
امشب بچه های اطلاعات از هم حلالیت طلبیدند و هر کس به یگانهایی که مشخص شد، رفت. حسن با موتور تریل پیران را به پد خندق برد. پیران همیشه می گفت: حسن آچار فرانسه واحد اطلاعاته.
پیران قبل از رفتنش، مدارک و دستنوشته هایش را تحویلم داد تا برایش نگه دارم. شب تلخی بود. وقتی با او خداحافظی کردم کمرم را فشرد و گفت: این بار که برگردم با هم میریم تنگ سپو، سیدهدایت قول داد بیاید خانه مان، نیامد!
هرکس عازم گردانی شد. جمع بچه های اطلاعات برای همیشه از هم جدا شدند. علی یوسفی سوره راست می گفت که عمر دوستی های جبهه کوتاست. فکر می کردم سالهای سال در سنگر اطلاعات کنار بچه ها هستم. به مهربانی پیران مستوفی زاده، خجالتی بودن الله خواست پرگانی، کم حرفی عبدالعلی حق گو، جنب و جوش حسن وکیلی، شوخی های ولی زرجام، جدیت علی برزدرست، بردباری آیت الله پرور و تبسم های همیشگی عزت الله ولی پور عادت کرده بودم.
سرنوشت جنگ در این ماه به شکل باورنکردنی رقم خورد. بچه ها که رفتند، دلم گرفت. احساس کردم خیلی از آنها را دیگر نمی بینم. الله خواست بابت پریروز از من حلالیت طلبید. آن روز وقتی توی آبهای جزیره با هم شنا می کردیم، الله خواست به شوخی سرم را داخل آب نگه داشت، داشتم خفه میشدم. می گفت: به نیروی اطلاعات باید بتونه یک دقیقه و سی ثانیه سرش رو زیر آب نگه داره. من تو ثانیه های آخر کم می آوردم. آن روز کمی از او دلخور شدم، اما علاقه ام به او کم نمی شد. بچه ها که رفتند من ماندم و عبدالعلی حق گو، ولی پور از علاقه من به دکل و دیده بانی آگاه بود. عاشق دکل، دیده بانی و دوربین ۲۰×۱۲۰ بودم. به شوخی بهش می گفتم: اگه منو توی دکل دیده بانی بپزن، سیر نمیشم! بالای دکل احساس می کنی از همه بالاتر و بلندتری. مخصوصا ما بچه ها که همیشه بلند پرواز بودیم و دوست داشتیم در کارها چیزی از بزرگ ترها کم نداشته باشیم و خودمان را در جنگ ثابت کنیم. بالای دکل دیدن کسانی که تو را نمی بینند، دادن گرا به توپخانه برای هدف قراردادن سکوهای تانک، آتشبارهایی که ما را هدف قرار می دادند، سنگرها، جاده ها، ماشین های در حال تردد و... برایم جذبه داشت.
ساعت حدود ده و نیم شب، بنا به دستور ولی پور باید به دکل دیده بانی واحد توپخانه میرفتم. الله خواست با موتور تریل مرا تا دکل توپخانه رساند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد.............
🌺کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۵
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده ی خندق
چند روز قبل همراه او برای تهیه گزارشی از سکوهای تانک که پشت کانال صویب روبه روی جزایر مجنون شمالی مستقر بودند، بالای دکل رفته بودم. الله خواست آدم کارکشته ای بود. بالای دکل می گفت: سید! ما بالای این دکل، دیده بان جزیره و بخشی از جنوب خوزستان نیستیم؛ ما دیده بان سی و پنج میلیون ایرانی هستیم. وقتی با دوربین خط دشمن را نگاه می کرد، می گفت: سید! اون روبه رو هیچ به دجله و فرات دقت کردی؟! بعد می گفت: اون روبه رو دجله و فرات توی هم ضرب می شوند و اروند را تشکیل می دهند و می ریزن تو خلیج فارس. می گفت این فرات اشک است که توی دجله ضرب می شود؛ اشک شرمندگی از حسین (ع). این اشک در دجله که ضرب می شود چند برابر می شود، آدم اهل دلی بود.
کنار دکل از الله خواست خداحافظی کردم. از او که جدا شدم به شوخی بهش گفتم: الله خواست! فراموش نمی کنم، ما دیده بان سی و پنج میلیون ایرانی هستیم. باید مشاهدات خودم را با دوربین دید در شب، از بالای دکل به ولی پور گزارش میدادم. فاصله دکل تا خط عراق چهار کیلومتری می شد. از این دکل مناطق البيضة، الصخره، الهاله، همایون و الكرام دیده می شد.
از پله های فلزی بالا رفتم. خسرو مرتب فرماندهی توپخانه تیپ بالای دکل بود. چند پله مانده به اتاقک دکل، از اتاقک دکل سرک کشید و گفت: کی هستی؟
- حسینی پورم، ولیپور منو فرستاده این جا! .
او را می شناختم. در کردستان زیاد دیده بودمش. بچه بهبهان بود و از فرماندهان پر کار جنگ. مرا نمی شناخت. با برادر شهیدم رفیق بود. نیم ساعتی که گذشت، یخ غریبیام شکست. آدم ساده و بی آلایشی بود. شام را با او نان و پنیر و گوجه خوردم. شب ساکت و خاموشی بود. در آن سکوت شب فقط صدای قورباغه ها و جیرجیرکها از لابه لای نیزارهای جزیره به گوش میرسید. پشت دوربین قرار گرفتم و اوضاع خط عراق را رصد کردم. از پاتک عراق که پرسیدم، گفت: چند ساعت دیگه این سکوت میشکنه!
او چیزهایی می دانست که من اطلاع نداشتم. با این که می دانستم دشمن قرار است پاتک بزند، حرفش را و آه سردی را که از ته دل کشید، درک کردم. نمازمان را بالای دکل خواندیم. دلم میخواست دکل دو برابر قد معمولی اش قد می کشید، تا از آن بالا بالاها آن سوی اتوبان استراتژیک العماره - بصره و هور شیطان را که آن طرف اتوبان بود، خوب ببینم.
به تمام گردان ها و واحدهای رزمی مستقر در جاده خندق آماده باش داده بودند. نیزارهای جزیره زیر قرص ماه شاهد راز و نیاز کسانی بود که تا ساعاتی دیگر به مهمانی خدا می رفتند. با دوربین خط دشمن را نگاه می کردم؛ ترافیک خودروها، تریلرها، نفربرها، پیام پیها، ماشین های سنگین که قایق حمل می کردند و کمپرسیهای حامل تجهیزات در جاده ای که از الهدامه به پد روطه و الهاله در تردد بودند، همه و همه نشانگر یک جنگ تمام عیار و نابرابر بود.
🔅 شنبه ۴ تیر ۱۳۶۷
جزیره مجنون - جاده ی خندق
شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. بی خوابی کلافه ام کرده بود. دلم لک می زد برای یک خواب درست و حسابی، پشت دوربین دید در شب پلکهایم را به زور از هم باز نگه داشته بودم. گزارش لحظه به لحظه آن سوی خاکریزها را با بی سیم مخابره می کردم.
ساعت سه و ربع بامداد در یک چشم به هم زدن آسمان جزیره صحنه آتش و انفجار شد. حمله توپخانه ای عراق شروع شد. خمپاره اندازها، کاتیوشاها، مینی کاتیوشاها و توپ های دوربرد دشمن مثل
باران بهاری روی جزیره شمالی و جنوبی مجنون، جاده و پد خندق آتش میریخت. از بالای دکل حجم عظیم آتشبارهای سبک و سنگین دشمن پیدا بود. خسرو مرتب با بی سیم به خدمه توپخانه های تحت امرش گرا میداد و توپخانه خط دشمن را می کوبید. خسرو توضیحات لازم را که به آتشبارها میداد، گلوله های بعدی دقیق تر به هدف مینشست. توپخانه یگان با بردی بیشتر از آتشبارهای واحد ادوات، خط اول و دوم عراق را می کوبید. آتشبار کمکی با برد بیشتر از توپخانه یگان، توسط توپخانه قرارگاه انجام می شد. آنها تا عقبه دشمن را می کوبیدند. چندین تریلر حامل قایق و تجهیزات عراق کنار سیل بند روبه رویی مان هدف قرار گرفت. فرماندهی توپخانه در دادن گرا دقيق بود. یک تانکر حامل بنزین در جاده الصخره هدف قرار گرفت و برای ساعتی عبور و مرور دشمن مختل شد. بچه های ادوات خوب کار کردند. خدمه های خمپاره اندازها و مینی کاتیوشاها، برای شلیک محدودیت داشتند؛ چون سهمیه شلیک هرروزشان مشخص بود.
به خاطر تحریم هایی که شده بودیم، از نظر مهمات، امکانات و ادوات نظامی کمبودهای زیادی داشتیم.
_____
.. جاده خندق بین جزایر مجنون و شط علی در منطقه هور قرار دارد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد...
🌺کانال طلاب بصیر
http://eitaa.com/tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۶
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
ظرفیت و توان توپخانه ای ما در مقابل دشمن قابل مقایسه نبود. فکر می کنم دشمن هر دقیقه بیش از هزار گلوله در نقاط مختلف جزایر مجنون روی سر بچه ها می ریخت.
ساعت چهار و نیم بامداد، عراقی ها سوار بر قایق به سمت جاده خندق پیشروی کردند. شدیدترین آتش دشمن روی پد و در خندق بود. جایی که گروهان قاسم بن الحسن، یکی از سه گروهان گردان حضرت رسول (ص) آنجا بود. بیشتر بچه های این گروهان پاسداران رسمی بودند.
ساعت حدود پنج صبح شد. باید دکل را ترک می کردیم و به سه راه محور بر می گشتیم. عراقی ها سعی داشتند دکل توپخانه را منهدم کنند.
چنان حجم آتش روی دکل بالا بود که چند رشته سیم بکسل هایی که دکل را مهار می کرد، به خاطر انفجارهای پی در پی، قطع شد. یک پایه دکل ول بود و روی سه پایه سر پا بود.
برای لحظاتی که آتش روی دکل فروکش کرد، از دکل پایین آمدیم دلم پیش دوربین ۲۰×۱۲۰ بود. اگر دکل سقوط می کرد، دوربین توی آب می افتاد. حاضر بودم خودم از آن بالا به درون آب جزیره بیفتم، اما آن دوربین گران قیمت سالم بماند. از پله های فلزی دکل که پایین آمدم، گفتم:
- آقای مرتب! دوربین رو چه کار می کنی، اگه این جا سقوط کنه، می افته دست عراقی ها؟
- دو سه تا از بچه ها رو می فرستم بیارنش پایین.
۔ اگه بچه ها نیان چی؟
- تو این وامصیبت نمیخواد به فکر دوربین باشی، کارهای مهم تری داریم، بیا برو پیش ولی پور شاید کارت داشته باشه، مأموریت شما پیش من تموم شده!
تویوتا لندکروز خسرو مرتب بر اثر انفجارهای پی در پی آبکش شده بود و جای سالمی نداشت. شیشه هایش خرد شده بود و یک لاستیک چرخ ماشین هم سوراخ شده بود. تایر را عوض کردیم و سوار ماشین شدیم. چند نفر را بین راه سوار کردیم. در مسیر برگشتن بین حد فاصل دکل توپخانه تا سه راه محور، تعدادی از بچه ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت: شهدا رو فعلا کاری نداشته باشید، مجروحین رو سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود. مثل باران آتش می ریخت. در تمام مدتی که جبهه بودم حجم آتش تهیه ای به این سنگینی ندیده بودم. برای لحظاتی نعمت الله پایدار را دیدم که جنازه تعدادی از شهدا و مجروحین را به عقب می برد.
ساعت حدود شش صبح بود. دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد؛ محور شمالی، میانی و جنوبی. عمده فشار دشمن روی بچه های پد خندق بود. در محور میانی از جناحین مختلف به جاده و پد خندق حمله کرد. در محور جنوبی نیروهای گارد ریاست جمهوری در جزایر شمالی و جنوبی خیبر از جناح نشوه و کانال صویب حمله کردند. دشمن تلاش می کرد از محور جنوبی خود را به جاده سیدالشهدا برساند، قرارگاه سپاه ششم را دور بزند و جاده خندق را قیچی کند. در محور شمالی هم قصد داشت جاده حنظله و فلکه امام رضا (ع) را تصرف کند و نهایتا به سمت منطقه عملیاتی ترابه، ابوذکر و ابوليله محل استقرار تیپ ۵۱ حجت برود.
لشکر ۲۵ عراق از سمت شط على و لشکر ۶ زرهی، ۵ مکانیزه و گارد ریاست جمهوری هم از سمت جزایر جنوبی خیبر سعی داشت به پیشروی خود به سمت طلائیه و پاسگاه زید ادامه دهد و از پیچ کوشک خود را به جفير و سه راه فتح برساند. در این مرحله فلش اصلی دشمن در طلائیه لشکرهای ۲۱ حمزه و ۹۲ زرهی اهواز بود.
از خسرو مرتب جدا شدم. سه راه محور شلوغ بود. جواد عظیمی فر و عوض شهابی فر درحال سازماندهی و توجیه فرماندهان و نیروها بودند. کار عظیمی فر سخت تر از دیگر فرماندهان بود، او که فرمانده پر جنب و جوش و زیرکی بود در عملیات بیت المقدس تكلمش را از دست داده بود. عظیمی فر در هر شرایطی دستوراتش را روی کاغذ می نوشت و بی سیمچی اش به فرماندهان گردان ها و واحدها ابلاغ می کرد. سلاح اصلی او خودکار و کاغذ بود که همیشه به مقدار کافی همراهش بود.
عزت الله ولی پور سه راه محور بود. هیچ یک از بچه های اطلاعات همراهش نبودند. در سه راه محور یکی از گروهانهای گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود. ولی پور دو دل بود که مرا به عنوان راهنما و بلدچی این گروهان جلو بفرستد، یا نه. فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمی خواست جلو بروم. می ترسید شهید شوم. ذهنش را خواندم. دنبال یکی دیگر از بچه های اطلاعات بود که بلدچی آنها باشد. الله خواست پرگانی که رفاقت خاصی با برادر شهیدم داشت سعی می کرد ولی پور را قانع کند مرا جلو نفرستد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌺کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۷
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
دلم می خواست همراه بچه ها جلو بروم. نمی خواستم در این شرایط حساس پشت خط بمانم. منتظر بودم ولی پور مرا با بچه ها جلو بفرستد. وقتی دیدم کاری بهم محول نمی کند، تحملم به سر رسید و بهش گفتم:
- حاج آقا! منو باهاشون بفرست جلو!
- شما نه!
- چرا من نه، می دونم چرا نمی خواید من برم جلو!
- بمون کارت دارم.
- شما فرماندهی منی، هرچه بگی گوش می کنم، ولی الان وقتش نیست که به خاطر شهید شدن هدایت بخوای از من استفاده نکنی. الان هدایت از این کار تو ناراضيه. با اصرارم ولی پور قانع شد مرا به عنوان راهنما و بلدچی بچه های گردان ویژه ی شهدا جلو بفرستد. چند روز قبل که آمده بود بالای دکل دیده بانی، بهم گفت: سیدهدایت الله توی این واحد شهید شده، اگه بعد از چند ماه شما هم تو این واحد از دست بری، پدرت نمی گه این ولی پور چه فرماندهی بی وجدانی بود؛ دو پسر منو ظرف چند ماه تو واحد اطلاعات به کشتن داد؟!
قبل از طلوع خورشید بچه ها در سه راه محور نماز صبح شان را خواندند. خیلی از آنها آخرین نمازشان بود.
حدود ساعت شش به اتفاق بچه های گردان ویژه ی شهدا عازم فلکه چراغچی شدم. بین بچه هایی که همراهم بودند، علی محمد کردلو، صفرعلی کردلو، محمد حسین حقجو، سالار شفیع نژاد، سید غلام قاسم زاده، سیدمحمدعلی غلامی، رحمت الله اشکوه و عبدالرضا دیرباز را می شناختم.
از بس آتش شدید بود که پشت وانت دست هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسبانديم تا اگر خمپاره ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می شود!
چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلو غیر ممکن بود. زیر آتش شدید دشمن زمین گیر شدیم. برای رفتن تا نزدیکی های پد خندق باید از چراغچی، پد اردنی، پد سیدالشهدا و در نهایت پد بیت اللهی عبور می کردیم. ولی پور گفته بود چه کار کنیم. قرار بود تعدادی از بچه ها را ببریم پشت پد خندق در بیت اللهی برای پشتیبان بچه های گروهان امام حسن مجتبی(ع)، تعدادی هم در طول جاده مستقر شوند و جاده را پوشش دهند. بچه های پد خندق در محاصره بودند. دشمن از سمت راست جاده خندق، پشت بریدگی پد خندق رخنه کرده و بچه ها را محاصره کرده بود. قرار بود بچه ها در پدها و سنگرهایی که در امتداد جاده بود، مستقر شوند. پدهای اردنی، سیدالشهدا و بیت اللهی در فواصل سیصد، چهارصد متری هم قرار داشتند. و
بچه های گروهان امام سجاد(ع) از گردان حضرت رسول (ص) در چراغچی مستقر بودند. باید از چراغچی عبور می کردیم و می رفتیم جلو، دو، سه نفر از بچه ها در چراغچی در همان ده، پانزده دقیقه ای که توجيه می شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند، روی آن چند خطی وصیت نوشتند و دادند بچه هایی که چراغچی بودند. تا دژ خندق حدود دو هزار متری فاصله بود. این دژ در انتهای جاده ی خندق قرار داشت و روبه روی در عراقی ها بود.
تیربارچی ها و تک تیراندازهای دشمن که از سمت شط على خودشان را به بخش هایی از جاده رسانده بودند، جاده را زیر آتش گرفته بودند. دود و گرد و خاک و باروت خفه مان کرده بود. عراقی ها جرأت نداشتند وارد جاده شوند. نقطه ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد. آسمان و زمین و آب های جزیره صحنه ی تبادل آتش و گلوله بود. بچه های گردان حضرت رسول (ص) ناراحت بودند. گویا سیدشکرالله واهبی زاده فرماندهی گردان شان در پد بیت اللهی مجروح شده بود. بعضی ها می گفتند واهبی زاده شهید شده، تعدادی از بسیجی های این گردان برای او گریه می کردند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد.....
🌺کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۸
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
برای رسیدن به پد جلو باید از کانال کم عمق سمت چپ جاده عبور می کردیم. در مسیر رفتن به جلو تعدادی از بچه ها شهید شدند. هر کس صد متر جلوتر از چراغچی شهید می شد، جنازه اش همانجا می ماند. در همان چند قدم اول خمپاره ای توی کانال کنار بچه ها خورد. سه، چهار نفر از بچه ها از جمله خدامراد شرافتی و نادر رجبی شهید شدند. ترکش پهلوی نادر را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله حزینش دل را به درد می آورد. خونش اطرافش را رنگین کرده بود. هدایت الله رکنی خم شد پیشانی اش را بوسید و او را در قسمتی از کانال که عمق بیشتری داشت، دراز کرد. نادر که نای حرف زدن نداشت، می گفت: منو از اسلحه ام جدا نکنید. هدایت الله بچه ها را در طول جاده آرایش داد. باران آتش تهیه دشمن مجال هر حرکتی را از ما گرفته بود. تنها ترددی که در جاده صورت گرفت، فردی بود که زیر آتش و گلوله با موتور تریل از خط برمی گشت. از کنارمان که گذشت، او را شناختم. واهبی زاده فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) بود. لباس هایش خونی بود. خوشحال شدم که زنده است. می دانستم نیروهایش، همان بسیجی هایی که چند دقیقه قبل برایش گریه می کردند، با دیدنش چقدر خوشحال می شوند. به پد اردنی که اولین پد بعد از فلکه چراغچی بود، رسیدیم.
ساعت حدود هشت و نیم صبح بود. عبور و مرور عراقی ها از سمت راست جاده متوقف شده بود. علتش چهار لولی بود که روی سنگر فرماندهی در پد بیت اللهی مستقر بود و سمت راست ما را پوشش میداد. محمد افشین به علی لشکری زاده که پشت چهار لول بود. گفته بود چهار لول را بخواباند به طرف شط على و پاسگاه خاکسار، سمت راست جاده را زیر آتش بگیرد و مانع پیشروی قایق های دشمن شود. افشین می دانست برادرش جمال در پاسگاه خاکسار است، نمی دانست زنده است یا اسیر عراقی هاست. پاسگاه خاکسار در تصرف عراقی ها بود. از داخل پاسگاه به سمت بچه های پد بیت اللهی شلیک می شد. برای افشین مهم نبود چه به روز برادرش بیاید، برای این فرماندهی شجاع مهم نابودی و جلوگیری از پیشروی دشمن بود.
بچه هایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شده ایم. پشت سرمان ماشین لندکروز حامل مهمات با راننده اش آتش گرفته بود. عراقی ها چراغچی را تصرف کرده بودند. با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما می رسید، نه مهماتی. هر چند با تدبیر واحد تسلیحات، در امتداد جاده در فواصل مختلف، گلوله های کلاش، تیربار گرینف و آرپی جی در سنگرهای کوچک زاغه مهمات قرار داده بودند.
عراقی ها سعی می کردند از داخل نیزارها و چولانهای دو طرف مان وارد جاده شوند؛ درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن بود. نمی دانستیم از کجای نیزارها هدف قرار می گیریم. بیشتر بچه ها از پشت نیزارها هدف قرار می گرفتند. در قسمت هایی از جاده که حضور ما کم بود، عراقی ها از محور شط علی وارد کانال سمت چپ جاده می شدند، به سمت بچه هایی که توی جاده در حال حرکت بودند، تیراندازی می کردند و بر می گشتند داخل قایق هایشان پشت نیزارها.
تعدادی از بچه ها برای شکستن محاصره پشت سرمان، تصمیم داشتند به چراغچی برگردند. هدایت الله رکنی مانع شان شد. رکنی به نعمت الله دشتبان که جلودارشان بود، گفت: ما باید جلوی دشمن رو بگیریم که نیاد تو جاده؛ چراغچی رو گردان حضرت رسول (ص) آزاد می کنه.
قرار شد کاری به پشت سرمان نداشته باشیم. مطمئن بودم بچه های گردان امام علی (ع) به فرماندهی علی مردان روستاد اجازه نخواهند داد ما در محاصره بمانیم. تمام طول جاده خندق خاکریز اول و خط مقدم محسوب می شد. پشت سر، روبه رو، سمت راست و چپ مان، دو طرف جاده را نیزارهای پر پشت، بردی و چولان گرفته بود. جایی نبود که عراقی نباشد
دشمن از شب قبل قایق هایش را داخل آبراهها و چولان های اطراف جاده استتار کرده بود. عراقی ها هر کجای جاده که نیرویی نبود وارد جاده می شدند، رضا خشنود و نعمت الله دشتبان که آرپی جی زن بودند، برای شکار قایق هایی که از داخل آبراه کناری عبور می کردند، میان نیها رفتند. بچه ها دو قایق دشمن را در آبراه کناری هدف قرار دادند. بر اثر آتش شدید دشمن روی جاده و آبراهها، رضا و نعمت الله شهید شدند. جنازه رضا بدجوری متلاشی بود.
از سمت راست جاده صفر على الگامه با قایق وارد جاده شد. مهمات آورده بود. عبدالرحمن برهمن، جعفر خشتیان و هومان عباسیان مهمات ها را خالی کردند. بچه ها زیر آتش شدید دشمن گلوله های آرپی جی و تیربار را خالی کردند. الگامه از بچه ها خواست تعدادی از جنازه ها را داخل قایق ببرند. او که آرپی جی زن قابلی بود، در پد پشتی در حال شلیک آرپی جی به قایق دشمن شهید شد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد.......
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۹
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
بچه های گردان امام علی(ع) بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر در چراغچی، آنجا را از دشمن پس گرفتند. فرماندهی گردان امام علی (ع)، گروهانهای سلمان، ابوذر و مالک اشتر را وارد کار کرده بود. این سه گروهان در برابر دو گردان تکاور دشمن جنگید و آنها را از چراغچی پس راند.
در بازپس گیری چراغچی، تکاورهای دشمن تلفات زیادی دادند، هر چند در این قسمت از حماسه خندق، سید بهمن خشاوه فرماندهی گروهان سلمان شهید شد. سلیمان دانشی فرماندهی گروهان ابوذر بیش از پانزده گلوله به بدنش خورده بود و توی کانال افتاده بود؛ دو، سه فرماندهی دسته از جمله جان طلا هم شهید شده بودند.
بیشتر نظامیان عراقی در چراغچی با آتش توپخانه خودشان کشته شدند. گویا توپخانه عراق نتوانسته بود جوری آتش بریزند که نظامیان خودشان در امان بمانند. زمانی عقبه عراقی ها از ریختن آتش روی نیروهایشان باخبر شده بود، که تلفات زیادی داده بودند.
چراغچی که آزاد شد، خیال مان از پشت سرمان راحت شد. اگر چراغچی در تصرف دشمن می ماند، همان ساعات اولیه مقاومت کسانی که در طول جاده می جنگیدند، می شکست.
فرماندهان سه راه محور با بیسیمچیمان در تماس بودند. عراقی ها در جزایر مجنون و جاده سیدالشهدا پیشروی کرده بودند. حدود چهل هلیکوپتر در سمت چپ جاده در آسمان جزایر مجنون شمالی سروکله شان پیدا شد. بیسیمچیمان می گفت: دشمن روی قرارگاه حاج علی هاشمی هلی برن کرده است. وقتی از پرندگان روی موقعیت بلال صحبت می شد. منظور بیسیمچی هلی برن روی قرارگاه علی هاشمی بود. بلال محل دکل مخابرات بود. قرارگاه خاتم ۳ در تقاطع جاده شهید همت با سیل بند شرقی هور بود. توفیقی در حالی که یک بلندگوی دستی همراهش بود، به بچه ها روحیه می داد و رجز می خواند. با این که خیلی جاها نیاز نبود جلوتر برویم، در بین جملاتی که توفیقی تکرار می کرد، به پیش رزمندگان اسلام ... بیشتر تکرار می شد. فکر می کنم حمید نظری بود که داد کشید و گفت: توفیقی! تشویق کن، تو کار فرماندهان دخالت نکن! چقدر درد آور بود زمانی که عباس هواشمی معاون قرارگاه سپاه ششم، توی بی سیم، بدون رعایت کد رمز می گفت: اینجا کربلاست! عمر سعد دارد طبل پیروزی می زند؟
درگیری شدید بود. حفظ جاده خندق مهم تر از رسیدن به بچه های پد خندق بود. همانجا تغییر رویه دادیم. تصمیم گرفتیم کاری به بچه های خندق نداشته باشیم و همه نیرو و توانمان را برای حفظ جاده خندق بکار بگیریم. سمت راست جاده خالی شده بود. قرار بود دو گردان از بچه های لشکر ۸ نجف به کمک مان بیایند، که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند با ما الحاق کنند. پاسگاه شهید خاکسار در محور شط على سقوط کرده بود. به دستور فرماندهی قرارگاه بچه ها امکانات و تجهیزات پاسگاه را داخل آب انداخته بودند. کافی بود توی جاده کسی مقاومت نکند، بخشی از جاده را می گرفتند، سنگرهای تیربار را تصرف می کردند و هیچ کس جلودارشان نبود.
بچه های پد با مقاومت شان حرکت دشمن را کند کرده بودند. اصل جنگ در جاده خندق بود. ضلع چپ ما، جزایر مجنون سقوط کرده بود. نوک جاده که پد خندق بود، در محاصره کامل عراقی ها بود. از سمت راست، فاصله ما با بچه های گردان امام جعفر صادق (ع) که در شط على مستقر بودند، زیاد بود. روز قبل دشمن دو تیپ دریایی اش را که با عملیات و زندگی در آب آشنایی داشتند وارد البيضه و الصخره کرده بود. دشمن در سمت راست ما که خالی از نیرو بود و پوشش گیاهی کمتری داشت، با اجرای یک آتش نفس گیر نیروهایش را داخل کشاند. در جاده ای که دو طرفش آب و نیزار و چولان بود، با دشمنی که او را نمی دیدیم، باید میجنگیدیم. دشمن به تمام آبراه های اطراف آشنا بود. چند شب قبل بچه ها تیپ امام رضا(ع) خراسان، یک تیم گشتی شناسایی دشمن را نزدیک آبراه زید دستگیر کرده بودند. مسئول تیم شان که یک افسر بود، گفته بود: ما تمام آبراهها و مخفیگاه های جزیرهی مجنون را شناسایی کرده ایم و تعدادی قایق داخل آبراههایی که رفت و آمد از آن کمتر انجام می شود، مخفی و استتار کرده ایم. در جاده تعدادی از بچه ها از پشت نیزارها هدف تیربار و دوشیکای قایق سواران عراقی قرار گرفتند.
دلم پیش بچه های پد بود. آنها در یک فضای جزیره ای شکل به مساحتی حدود دو هزار متر مربع در محاصره بودند. ادوات و توپخانه عراق یک نفس روی بچه های پد و دژ و حتی خود عراقی ها آتش می ریخت. همه بدون فرمانده می جنگیدند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد.....
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir