8⃣ قسمت هشت
جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:" حاجآقا اگر عبا و عمامه هم دارید بیزحمت بپوشید که لازممون میشه" سید سرش را از روی شانهی جواد بیرون آورد و گفت:" با من کارداری یا با لباسام؟"
جواد همانطور که دستمال دور گردنش را باز میکرد، با صدای آرام گفت:" حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره" سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:" اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت میکنیم"
جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد.
سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامهاش را بیرون آورد و پوشید و سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لبهای سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:" توکل بهخدا" یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت میکردند و ما با فاصلهی کمی دنبالشان میرفتیم.
وارد روستا شدیم و کنار یک خانهی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادیم. سید تاخواست پیاده شود بازویش را گرفتم و با نگرانی گفتم:" مراقب باشیا" سری تکان داد و پیاده شد.
جواد و دوستش قیافهی بهظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تکوتنها بودم کمی میترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخههای درخت میخورد منظره را ترسناکتر کرده بود. گوشم حتی صدای بَعبَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند میشنوید.
داشتم با ترس و لرز اطرافم را میپاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویلهی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آنلحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه میگفت:" هروقت دیدی الاغی عرعر میکنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغها سر ساعت عرعر میکنن" ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست میگفت.
فقط چند دقیقه میشد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. سرم از درد تیر میکشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:" چیشد؟؟" سید هم درجوابم گفت:" کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه"
توی دلم شروع کردم به خواندن آیتالکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد.
سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانهام و گفت:" حواست باشه پلههارو که میری بالا چادرت گیر نکنه"
پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پلههای آهنی بافاصله از هم نصب شدهاند. با یک بیدقتی سقوط از آن بالا توی کاههایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمیخواست توی آنها پرت شوم. پلهی آخر را که رد کردم آیتالکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبالمان آمد.
وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیسهایی که از دو طرف روسریاش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجهی غلیظ ترکی گفت:" سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟"
سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم بهخط کردم و با دستپاچگی گفتم:" ساغول ننهجان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟" بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه میکرد. از خندهی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد.
جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور میداد و میگفت:"احمد چای دم کشید یانه؟"
احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد.
جواد یک استکان و نعلبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:" آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند" بعد همانطور که قند را تعارف کرد ادامه داد:" من چندساله میرم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بیکس و کارم بهم دختر نمیدن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا میکردم"
اصلا فکرش را هم نمیکردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد.
سیدرضا هم که از قیافهاش معلوم بود از حرفهای جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:" نگران نباش. توکلت به خدا باشه. انشاءالله تو هم به مراد دلت میرسی اما خونسرد باش. با دعوا که کسی بهت زن نمیده"
ادامه دارد ....
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
9⃣ قسمت نهم
تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم.
میگفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمیفهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت میکنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق میکنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچهای نداشته. همین میشه که عمهی جواد اون رو بزرگ میکنه."
حالا جواد ۲۰ساله عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و بهخاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود.
بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره"
به سمت پیرزن رفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان."
از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند...
ادامه دارد... 😊
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
🔟 قسمت دهم
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم همراه خودت آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:" سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》
من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکسالعمل آقامجتبی میترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.
حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط میآمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیلهای پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال میدادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.
وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم بهاستقبالمان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیراییشان نشستیم. جواد از خجالت همانجا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق میگرد. سربهزیر و آرامتر بهنظر میرسید.
سیدرضا که میدانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.
از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیلهای پرپشت اصلا نمیآمد آنها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا بهخاطر آقا جواد که دلش توی خونهی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشمهایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظهی سرخی صورتش بیشتر میشد.
سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیلهایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاجآقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》
آنطور که اقا مجتبی حرف میزد معلوم بود که جواد یک مهرهی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خندهی مصنوعیای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشهی در اتاق سرک میکشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همانطور که داشت چادرش را زیر بغل میزد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزهمیزهای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر میرفت و با گیرهی روسریاش بازی میکرد.
بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرفهایی همکه شنیده بود حدس میزدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.
مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را میداد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بیاحترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو میشناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》
بعد یک نیمنگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》
اقا مجتبی که احساس میکردم کمی با حرفهای سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یکدفعه دیدم جواد سرش را از توی گلهای قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، خیره شد به لبهای آقا مجتبی که زیر آنهمه سیبیل پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》
ادامه دارد....
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
آقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم.
اما اینبار بهخاطر شما میخوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون میکنه》 آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پولمول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》
جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همهی سختیهای من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》
هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشهی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش میگفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمیگفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها میکردی؟》
اقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم میخزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من آخرتمو به دنیا نمیفروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت...
ادامه دارد... ☺️
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.
جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی هم اندازهی قد و قوارهی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.
توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر میکردم. باد ملایمی که به صورتم میخورد حرارت وجودم را خاموش میکرد.
توی دلم خداخدا میکردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزهای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جادهی خاکی روستا وارد جادهی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از اینطرف جاده به آنطرف جاده میجهید.
من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را میفهمیدم. هروقت سکوت میکرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.
هنوز دهدقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ میزد توجهمان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》
سید ماشین را کنار زد و شیشهی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همانطور که کف دستانش را روی شیشهی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.
صدای هقهق گریهی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریهی جواد گریم گرفت. سید اما اشکهایش را پنهان میکرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همونطور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》
سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزشترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد.
جواد به سمت نایلونی که به دستهی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشکهایم را سریع با گوشهی روسریام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت.
-حاجخانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچهی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. جواد حرف میزد و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میلغزید و روی روسریام میچکید.
نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمهای به این خوبی دارید》
جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》
لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانهیشان برویم.
سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همانجا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه میکرد. هنوز بعد سالها چهرهی آن شب جواد را از یاد نبردهام.
جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس میدرخشید...
آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه چیز بگذری تا به خدا برسی...
نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گلهای قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق میزد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشکشده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهرهی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمیرفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همهی اون ناراحتیهارو شست و برد. 》
سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعهی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》
چشم دوخته بودم به جاده و بیابانهای اطراف.
انگار جاده کِش آمده بود.
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
قسمت سیزدهم
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》
جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیرهبرقهایی با فاصلهی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.
خانهی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان کَند یُخاری《بالای روستا》
هرچقدر نزدیکتر میشدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه میخوردم.
همهی اهالی روستا کنار خانهی هاشمخان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.
قبل از اینکه پیاده شویم، قیافهی رنگ و رورفتهام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر بیخوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همانطور که داشت عمامهاش را از روی صندلی عقب برمیداشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》
با بسمالله از ماشین پیاده شدیم. خانمهای روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعدها فهمیدم بهخاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.
سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانمها ایستادم. به هرچهرهای که میرسیدم سلام میکردم. جوانترها با لهجه فارسی و سنوسالدارها ترکی حرف میزدند.
یکی مدام گوشهی چادرم را میکشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمهکشیده نگاهم میکند. خندید و سلام کرد. محو چالهای دوطرف گونهاش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》
احساس میکردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال میدادم آنها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانمها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش میبارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》
لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد اندر جد سید هستیم.》 اینرا که گفتم نزدیکتر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپهایم دیگر مال خودم نیست.
وقتی که روبوسیاش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتفهایم گذاشت و با لهجهی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》
احساس میکردم از خجالت قدم کوتاهتر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》
از آن شب به بعد دیگر همه مرا "سید خانم" صدا میزدند. هربار که سیدخانم خطابم میکردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکیام میفتادم.
زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچهای زندگی میکردیم که همهی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.
هروقت که به بقالی سر کوچه میرفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا میزد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.
بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم انشالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونهی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》
از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانهی حسن عمو از خانهی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچهها باریکتر شده بود ماشین را کنار خانهی هاشم خان پارک کردیم. چمدانهارا برداشتیم و به سمت خانهی حسن عمو حرکت کردیم.
دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانههای قدیمی و گِلی که صدای بَعبَع گوسفندان از آغلهایشان میآمد، گذشتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانهای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و گفت:《 نترس حیوان اینها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به رفتن ما خیره شد.
آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و به کمک زنحسنعمو وارد اتاقی شدیم که....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖════════
@tollabolkarimeh
قسمت چهاردهم
خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد.
وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاهگلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس پسر حسنعمو بود و قسمت دیگریاش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینهی زهوار دررفته هم بیخ دیوار بود.
یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آنطرف است.
تا وسایلهارا گوشهای جا دهیم زنحسنعمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زنحسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسنعمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاجخانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》
تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت میدرخشید.
سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسنعمو چون بچهدار نشدن حسنعمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》
دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم.
صبح با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم.
چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی میداد بیرون آمدم. اولینکسی را که دیدم همان پیرزن لپقرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلویموهای حناییاش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سالهاست که مرا میشناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقهام رفت که من هم مثل خودش لپقرمزی شدم. وقتی میخندید چشمانش دیگر جایی را نمیدید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》
خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَنننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》
بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردومحسنعمو که تازه فهمیدم اسمش فریباست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی میکرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همهی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظرهی زیبایی روبهرویم است.
یک دشت وسیع پر از درختچههای کوچک با کلی گَون و بوتههای چسبیده به زمین روبهرویم روی کوهها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدریام میرفتیم و اینچیزها برایم عادی شده بود.
صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم.
ساعت 10 صبح همراه بقچهی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم.
صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانههای قدیمی و تکوتوک تازهساز گذشتم. خانههایی با درهای خوش رنگ. اسمکوچهها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14.
یک رودخانهی خشک شده هم انتهای کوچهی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظرهی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچهی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچهای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچهی مسجد است.
نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیلهای پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایهبان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک میزند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا میتونم پیدا کنم؟》 فیتیلهی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》
وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد بود.
بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ میآید. به سمت صدا حرکت کردم.
تا نزدیکتر شدم صدای ترکی حرف زدن سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:
ادامه دارد...
ترجمه 👇
1'حاج خانم اسم شما چیه؟
2'از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه
3'قربونت برم
4' فریبا بیا بیا
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
#طلبه_نوشت
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
5⃣1⃣قسمت پانزدهم
2️⃣1️⃣ قسمت ۱۲
#خاطرات_تبلیغ
سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه میکردم.
چشمم که به پنجرهی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزوی دوران کودکیام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثلهمهی دخترها با عروسکهایم خاله بازی میکردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرندهها به گلدان لب پنجرهام آب بدهم و قربان صدقهشان بروم.
توی خیالاتم پرواز میکردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همانطور که بقچهی نان و پنیر را باز میکرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》
هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونهی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 میخوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم.
توی راه سیدرضا را سوالپیچ میکردم تا از تجربیاتش بگوید. سید بهخاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربهی بیشتری نسبت به من داشت.
همهی حواسم به حرفهای سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کمحرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغیمان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.
دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچپچ میکردند و ترکی جواب هم را میدادند. من هم تکوتنها یکگوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.
چشمهایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوششانس بود که رسیدیم جلوی در آبی که بهتازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحبخانه در را باز کند میدیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره میکند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.
در که باز باشد یک خانم میانسال و صورت آفتابخورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوهای روشن و گیرایش خوشآمد گفت و به داخل تعارفم کرد.
چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم میپیچید.
خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمیدانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را میکشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یکنفر را میشناسم خوشحال شدم. صندلی آورد و کنارم ایستاد.
توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهیمهست دختر نقلی باجیست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.
برای اینکه نگرانیام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》
دخترها کمکم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبهرویم نشسته بود که زیباییاش تمرکزم را بهم میزد. چشمان سبز با روسری آبیای که میتوانست توجه هرکس را بهخودش جلب کند. لبهایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالیبافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.
دختر ریزهمیزهای که صورت آفتابسوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》
دخترها از سمت راست شروع کردند یکییکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》
بعد که انگار دخترها سوژهی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوشهم ریزریز حرف زدن. فهمیه وسط خندهی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》
بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.
برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابهلای صحبتها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:
ادامه پست بعدی 👈🏻
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
ادامه قسمت 5⃣1⃣
《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالیهارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》
دخترها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم میبافتند و هم مرا سوالپیچ میکردند.
گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع بهسمتش رفتم که یکدفعه دیدم...
ادامه دارد...
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
6⃣1⃣ قسمت شانزدهم
سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》
از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آنلحظه اصلا حواسم به تخممرغهایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود.
توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟
همانلحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》
این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود.
حالا من مانده بودم و دنیای تخممرغهای معجزهگر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیبتر از این دیگر نمیدانستم با چه رسمورسومهایی روبهرو هستم.
نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》
کفشهایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریانها بشوم.
خواستم بگویم نمیآیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمیتوانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》
این را که گفتم سیل پشیمانی و غلطکردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم.
نقلیباجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خودبهخود باز شد.
یاللهکنان وارد شدیم. تا چشم کار میکرد توی حیاط گلهای خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش پهن بود.
کفشم را کنار دمپاییهای پلاستیکی قرمز نقلیباجی در آوردم و وارد خانه شدیم.
نقلیباجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم.
تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یکدفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمیدانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن.
شرشر عرق میریختم و پلک سمت راستم میپرید. با هربوسهایکه او میزد رنگ من بیشتر میپرید.
سرش را گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم میدید؟》 خندهی بیجانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》
ننه مروارید حرف میزد و سر من بیشتر به زیر خم میشد. یکلحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》
بعد همانطور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》
در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》
این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》
از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن میخونم 》
نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همهی دندانهایش ریخته است.
خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود.
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣1⃣ قسمت هفدهم
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم.
خواستم به سمت خانهی هاشمخان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلیباجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 میدونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسهی تخممرغهارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》
تخممرغهارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلیباجی جدا شوم که یکنفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار میشود
قدمهایم را تندتر برداشتم و از نقلیباجی خداحافظی کردم.
شبِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتابسوختهاش افتادم. همیشه توی جاده و بیابانها خورشید صورتش را میسوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعتها خیره میشد تا نان حلال به دست بیارد.
بهخانهی هاشمخان که رسیدم دیدم سیدرضا توی حیاط دارد پاهایش را میشوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسهی تخممرغهارا که توی دستم دید و با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغوخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》
تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغبیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخمهارو برداری》
سید ریزریز میخندید و ابروهایش را بالا میانداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خندهاش قطع شده بود و به لبهایم خیره شده بود.
گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخممرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافهاش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》
تخم مرغهارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبهمو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرفهایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَکالله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم.
وقتی توی روستا کنار سید راه میرفتم احساس میکردم زیر ذرهبین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری میشنوند. وقتی از در ورودی خانمها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم، احساس کردم همهی کفشها و دمپاییهای رنگووارنگ به کفشم چشم غره میروند.
سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهممیکردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
8⃣1⃣ قسمت هجدهم
جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگبهرنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد.
از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》
قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید.
《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار میشود.》
بعد از صلوات خانمها به سمتم آمدند. اغلب چهرهها را همان شب اول دیده بودم، اما اسمها را نمیدانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》
همانطور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانمها قبل نماز داشتیم حرف میزدیم که از امشب شما هرشب مهمان یکنفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب حسنعمو و خانوادش باشیم.》
از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دنداننمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون میشیم.》
خانمها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچهای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت.
خانمها هم باچادرهای گلگلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجهی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تندتند حرف میزد و کلمات قلمبهسلمبه ترکی میگفت. از همهی حرفهایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم.
سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد، به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست میکنند را آماده کنند.
قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاقمان تکمیل شود.
از این همه مهماننوازی اهالی زبانم بند آمده بود. با
سید به سمت منزل حسنعمو حرکت کردیم.
توی راه مدام به سید میگفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》
سید گفت:《 خب از اون هدیههایی که برای بچهها گرفته بودیم میبریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچهها؟》
سید که یکچیزهایی از سوالوجوابهای من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》
تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغیام بود ماندن در خانهی همسایهها کمی سخت شده بود. این زیر ذرهبین ماندن برایم تازگی داشت.
سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم میکنم که راحتتر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》
سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخممرغی》
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم...
ادامه دارد..
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اِلتفات پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》
سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشنننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفرهی نذری میاندازم تو مسجد》
جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با اِلتفات دوست بوده و توی مدرسه با همکلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح میداد فهمیدیم.
آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمیکنیا》
ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را بههم زدم. گوشت، سیبزمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچوقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمیکردم. اولینبار بود که میدیدم توی آبگوشت لپه همبریزند.
توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزیهارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست میکرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سالها مزهی آن آبگوشت زیر زبانماست.
بعد از شستن ظرفها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتابهایش نشسته است و مشغول مطالعه است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان دربارهی یک مبحث صحبت کند.
کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت میکشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.
ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن نعناها بود. تا مرا دید قربانصدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست میکنم》
بوی نعنا همه جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانهی ننه مروارید که گوشهی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوانهارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》
آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابهلای همهی آن قوتیهایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دستهی قوری بسته شده بود. یاد خانهی مادربزرگ خودم افتادم. همینطور شلوغ و پلوغ اما در آنهمه شلوغی یک نظم خاصی حکمفرما بود.
با سینی چای برگشتم و شروع کردیم به گپزدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف میزد. گاهی کم میآوردم وفقط سری تکان میدادم. لابهلای حرفهایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم همیشه یه دختر داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.
توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهیمه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان، پیاز و سیبزمینیهایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》
اینرا که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همینطوری اومدم 》
کمکم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم
آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.
۲تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همهوسایل برای ۳۰روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.
از توی بقچهای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچهی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
پنجره مثل پنجرههایی که در کودکی آرزویش را داشتم شده بود. با پردههای سفید که گلهای ریز قرمزش با آدم حرف میزد، اما بدون لهجه
احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانهدار شده است. آنهم کنار خانهی خدا که وقتی پنجرهاش را باز میکند فضای مسجد را میبیند.
از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. ۴گوشهی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاقگچی بوی خوش زندگی گرفت.
از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی میکرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.
دوست داشتم همهچیز برق بزند.
گوشهی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یکپرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعلهی سفید که معلوم بود صاحب قبلیاش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.
تا دمدمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشهی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسهی سفالی توی دستش.
در را باز کردم. فریبا خانم کاسهی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمیخوای سید خانم؟》
بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 میدونستم روز اولی نمیرسی آشپزیکنی》
هروقت از آنروز ها یاد میکنم چیزی که اول از همه به ذهنم میآید همان آشبلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود...
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمیدانم چرا آن شب...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم
#خاطرات_تبلیغ
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.
باید برای سحری چیزی میپختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچهی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بیآب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از اینجا نجات بده》
گوجههارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》
صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو بلند شدی رفتی نگران شدم》
خندهی زورکیای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید میپختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم که فردا سرحال باشم》
دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه میخوای با این حالت روزه بگیری؟》
سریع برگشتم و خودمرا توی آینهی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همهچیز مثل سابق بود. فقط کمی روسریام را شلخته سر کرده بودم.
دستی به روسریام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگوروم پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم
#خاطرات_تبلیغ
پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد و رفت. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.
توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکردم خاطرات مادرم را میخواندم. مادرم همهی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمیکردم مادرم انقدر دقیق و جزئینگر باشد.
روزهای اول که با خانمها توی مسجد جمع میشدیم بدون تجربه بودم. استرس میگرفتم و تپق میزدم. برای همین دستبهدامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارممیآید اما من جوان بودم و غرورم نمیگذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همهچیز از دور زیباست. وقتی واردش میشوی تازه میفهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر میکرد از سید کمک میگرفتم.
یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح میدادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگانلنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسریاش را از پشت سرش بسته بود. من بهجای او از آن گره سفتی که به روسریاش زده بود خفه شدم.
همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانمها فهمیدم اسمش میرزاده عمه است.
اسمش هممثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک تهاستکانی هم زده بود و لرزش حدقهی چشمانش از دور هم مشخص بود.
طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلیباجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یهوقت خیره نشیا》
برگشتم و زل زدم به چشمهای پر از ترس نقلیباجی. تا خواستم لببزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات میگم》
خانمها تکتک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلیباجی هم مدام دستم را میکشید و میگفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.
هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلیباجی گفتم:《باجی چرا اینطوری میکنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانمها چرا یکدفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》
نقلی باجی دستش را روی بینیاش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچههایی که مادرشان بهزور راهشان میبرد دنبال نقلیباجی میکردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم
#خاطرات_تبلیغ
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو میریزه و میره.》
گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرفهارا از نقلیباجی میشنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
صورت نقلیباجی داد میزد که بین دوراهی گیر کرده. هممیخواست چیزی بگوید و هم میترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزادهعمه از جوونی فالگیر بوده، بههرکس پیله کنه کارش ساختهست》 خیرهنگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》
سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانیای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزادهعمه کاری کرد باهاشون که ۱۰روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.
با صدای...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم
#خاطرات_تبلیغ
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلیباجی را صدا میزد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم.
قبل ماه رمضان هرشب خانهی یکی از همسایهها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایهها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود.
صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفرهی سادهای پهن کردم.
در ماه رمضان نماز جماعت یکساعت بعد افطار برگزار میشد.
سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای اللهاکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگهای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》
یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمیدونم یه پیرزن بود و یه پسر همسن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》
تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》
عقبعقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام. تازه فهمیدم دلیل آنهمه بیحالیام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره.
یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمیدانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》
بعد قبل اینکه جوابمرا بدهد جریان مسجد و حرفهای نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان میگفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزادهعمه بنده خدا داره》
بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام میخندید و به من میگفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》
راست میگفت. نمیدانم چرا انقدر تحت تاثیرحرفهای نقلی باجی قرار گرفته بودم. آنلحظه دوباره به بیتجربگی و سن کمم باختم.
آن شب با فکر و مشغلههای ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگیهایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم
#خاطرات_تبلیغ
وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》
خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری بود که کسی با زبان بیزبانی از روی قیافهام میگفت باردار هستم.
اصلا فراموش کردم برای چه به خانهی ننه مروارید آمدهام. اصلا به حرفهای ننه گوش نمیدادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
دلم میخواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.
تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشمخان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه بهآنها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه میکردم.
از سرفهی زیاد همانجا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوالپرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسهی خونه؟ ؟》
بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان التفات با سبزی خوردنها میاد باید تا شب بشوریمشون》
تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهرهام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبههای ماست را گوشهی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانمها هم گفتن میان برای کمک》
با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت میرفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغامپَسغام میفرستادم تا دل بکنی》
سکوت کرده بودم و الکی با دبهی ماست و پارچهای پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر میرفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشمهایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》
دستش را گذاشت زیرچانهام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریشهایش وَر میرفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم میپرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانمهای روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》
گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانممنتظر شماییم بیزحمت پارچ و دبههارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلیی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣2⃣ بیست و هفتم
#خاطرات_تبلیغ
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》
رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک میکردند.
خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسهی پیاز را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست میکندم و اشک میریختم. بهانهی خوبی بود. هم دلم خالی میشد و هم کاری انجام داده بودم.
تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود.
تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینمخیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم.
نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانمها دستور میداد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانمها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》
خانمها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در میآوردند و میخندیدند.
تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم.
رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم. دختری که هرروز به مادرش زنگ میزد و راهنمایی میگرفت، حالا تماسهایش به چند روز یکبار ختممیشد.
وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفرهی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》
بعد یکدفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خندههای من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا میخندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》
دیدمنمیتوانم خودم را نگهدارم و چیزی از خلالپیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. ۱۰۰ بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》
خلاصه بعد حرفهای مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم.
یکساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
8⃣2⃣ بیست و هشتم
#خاطرات_تبلیغ
داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم.
آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار میکنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》
از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که میرسیدم عمه را معرفی میکردم.
وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمهی جواد کسی میتوانست ناراحتم کند؟
آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همهچیز به خوبی و خوشی گذشت.
آخر شب که سید میخواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که دربارهی ساناز از عمه پرسوجو کنم.
عمه میگفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپیاش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی میکرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود.
آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی میکردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند.
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم
#خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
0⃣3⃣ قسمت سیام
#خاطرات_تبلیغ
عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هممیرسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانیاش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه میکرد و دعای خیر از زبانش نمیافتاد.
در گوشش گفتم:《دارم مامان میشم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمش و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》
دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرمتر از عمه کسی را نمیشناختم سفرهی دلم را برایش باز کردم. عمه بچهی روستا بود و باتجربه قطعا از اینجور کارها سر در میآورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول میکنید؟》
کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خوابهای بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخنهارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》
بعد نیمنگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سورهی جن رو بخونید》
بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم.
خلاصه بعد از توصیههای عمه راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار میکرد. سید بهخاطر بیحرمتی به خانهی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهیمان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا.
به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر میکردم که کسی اسمم را نمیدانست و همه سیدخانم صدایم میزدند.
تا توی اتاق رسیدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم در به صدا در آمد.
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم
#خاطرات_تبلیغ
تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهرهخانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهرهخانمخداحافظی کرد.
هرچقدر میخواستم خوشبین باشم وقتی که چشمم به پشتی میخورد ناخواسته فکرم هزارجا میرفت.
دیدم اگر توی اتاق بمانم فایدهای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانهام با ننه مروارید راهی خانهاش شدم.
وارد کوچه که شدم بوی فطیر
مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانهی خاورخاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. بهخصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود.
تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسناقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشهی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون میپزه》
با خجالت وارد خانه شدم. حسنآقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمیدانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید.
در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود.
سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمیخواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》
چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخممرغی نبود. یکبار هم تخممرغ نشکسته بود.
اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرسوجو میکردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون میدانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننهمروارید فقط تنهاییاش بود.
دوتا فطیر گذاشتم توی سفرهی پارچهای ننهمروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》
ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》
بعد انقدر خندیدیم که جفتمان پخش زمین شدیم. وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چهکار میکنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا میخندم》 خندهاش را با گوشهی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن.
دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفرهی سفرهی افطار را میچیدم که دل و رودم بهم خورد و اولیننشانهی بارداریام نمایان شد.
دلم برای آنهمه ساعتی که روزهام را نگهداشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانهای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانهی تحکم انگشت سبابهاش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》
نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》
انقدر دم گوشم مسخرهبازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》
آنشب مراسم احیا بهبهترین شکل برگزار شد. همهچیز ساده و خودمانی بود. بهحال مردم روستا غبطه میخوردم. هرگوشهی مسجد را که چشم میچرخاندی خدا را را احساس میکردی...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
✅️ قسمت آخر
#خاطرات_تبلیغ
چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همهی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانهی مسجد کردند و نشستند کنارم.
یکی کلاه و شالگردان بافته بود و با کلی قربان صدقه به دستم داد. یکی نقاشی کشیده بود و دیگری گل خشکشده لای قرآنش را برایمآورده بود.
از این همه مهربانی دخترها زبانم بند آمده بود.
روز آخر هیچکس نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. حتی با زبان روزه برایم نهار پختند.
شب قبل همهی وسایلهای سفر را دور اتاق ریخته بودم، اما دخترها که آمدند همهی وسایلم را مرتب توی چمدان چیدند. از روز اولش بهتر و مرتبتر.
احساس میکردم دیر پیدایشان کردم و دارم زود از دستشان میدهم. فهیمه حال و هوای عجیبی داشت گاهی پابهپای بقیه می خندید و گاهی به پنجره خیره میشد و بغض میکرد.
همهچیز مرتب شده بود جز کتابهای سیدرضا. تاکید کرده بود دست نزنم تا خودش بیاید و مرتب و منظم توی ساکش بگذارد.
دخترهارا که راهی کردم نگاهی به یخچال انداختم. بهخاطر محبت اهالی روستا اغلب اوقات یخچال خالی بود. نگاهم که به تخممرغهای ته یخچال افتاد اشکم درآمد. یکهو دلم برای ننه تخممرغی تنگ شد. این مدت مونس تنهاییام ننهمروارید بود. کاسهی تخممرغهارا از توی یخچال درآوردم و گذاشتم کنار طاقچه تا برای ننه مروارید ببرم. میخواستم خاطرهی روز اول آشناییمان را زنده کنم.
چمدانهارا پشت در گذاشتم. دیگر کاری نمانده بود که انجام بدهم. دخترها کاری برایم باقی نگذاشته بودند. فقط مانده بود چندتا ظرف که آنهم این مدت سیدرضا زحمتش را میکشید. بهخاطر آبوهوا، اگزامای شدیدی دستم را درگیر کرده بود برای همین جزموارد واجب دست به مواد شوینده نمیزدم.
همهی دخترا فکر میکردند هرکس زن طلبه شود ظرف نمیشوید. همیشه سر این حرفهایشان کلی میخندیدم و میگفتم:《 همهی مردا مثه هم هستند》
همهی اتاق را سرک کشیدم تا فردا موقع رفتن همه چیز تمیز باشد. از روز اول هم تمیزترشده بود.
اما هنوز به آن پشتی منفور ویار داشتم. از کنارش که رد میشدم حالم دگرگون میشد.
نمیدانستم سید ناخنها و کاغذ را کجا انداخته است. همان لحظه وارد اتاق شد. وقتی دید کنار پشتی ایستادهام و خیرهخیره به پشتی زل زدم پرسید:《 خانم چرا اونجا وایسادی؟》
نگاهش کردم و گفتم:《 نگفتی کاغذ و ناخنهارو چیکار کردی؟》 کفشهایش را درآورد و آمد توی اتاق. عبا و عمامهاش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:《 خیالت راحت انداختم توی آب روون》 نشستم و دوباره هرچی سوره بلد بودم خواندم.
سید نشست کف اتاق و کتابهایش را جمع کرد. چشمانش قرمز بود. همیشه هر وقت زیاد کتاب میخواند و یا عینکش را زیاد به چشم میزد چشمانش کاسهی خون میشد. بلند شدم و از زیپ بالایی چمدان قطرهی چشمش را برداشتم و گذاشتم جلوی چشم تا بعد افطار یادم نرود.
دم افطار که شد هاشمخان میکروفون را برداشت و شروع کرد ربنا خواندن. کار هروزهاش بود اما این روز آخری بدجور با دل من بازی کرد. سریع افطار سیدرضا را دادم و زودتر از همیشه به مسجد رفتم.
چشمانم دوربین فیلمبرداری شده بود. دوباره مثل روز اول به همه چیز دقت کردم و سعی کردم نمایه مسجد را توی ذهنم ثبت کنم. پنکهی سقفی، قفسهی کتابها، استکانهای کمرباریکی که بعد سخنرانی سید پراز چای میشد.
قالیهای دستباف قدیمی، لوستر و مهرهای سیاه توی جامُهری.
پارچهی سبز را توی کشو برداشتم و از اینسر پرده تا آنسر پرده پهنش کردم. همیشه صف اول نماز را نقلیباجی آماده میکرد. اما دوست داشتم شب آخری همهی کارهارا خودم انجام دهم. کتابهای قرآن را دوباره منظم توی قفسه چیدم. سینی چای را آمده کردم.
نشستم روبهروی در و به پشتی تکیه دادم. اولیننفری که آمد نقلی باجی بود. از همان دم در تا مرا دید دستش را بالا آورد و گفت:《 نَیه تِز گلدون؟》 تعجب کرده بود چرا زودتر از خودش آمدم.
صبرکردم تا نزدیکتر شود. تا کنارم نشست گفتم:《 خوبی بدی دیدی حلال کن نقلیباجی》 دستش را انداخت دور گردنم و گفت:《 ما که به شما عادت کردیم. برید دلتنگ میشیم. باز بیاید اینجا》
دلم نمیخواست آنشب نماز تمام شود. سید که روی منبر رفت و بسمالله گفت بهچهرهی همهی خانمها دقت کردم. یکی با بغل دستیاش حرف میزد. یکی بچه شیر میداد. دخترا کنار همنشسته بودند. پیرزنها هم روی صندلیهای پلاستیکی رنگو رو رفتهشان بچههارا ساکت میکردند.
👇
#طلبه_نوشت
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh