eitaa logo
طلوع
764 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_چهاردهم سال بعد، پس از تلخی‌هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروس
🖋📖 بعد از اتمام دبستان، وارد دوره‌ی تازه ای از زندگی‌ام شده بودم. در آستانه‌ی ورود به دوران ناشناخته‌ای که باید آرام آرام با کودکی‌هایم خداحافظی می‌کردم. مادرها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می‌بینند و می‌فهمند و حس می‌کنند. از این‌رو ، مادرم برای بزرگ شدن و قدکشیدن من تلاش می‌کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم . به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم . او یکی از اتاق‌های خانه‌اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می‌بایست در طول تابستان، هفته‌ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه‌ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه‌ی شکل‌ها و حرف‌ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک‌کردن خودشان بودند. بعضی‌ها سرشان زیر رنگ بود. بعضی‌ها در حال بند انداختن بودند. یکی مو صاف می‌کرد، آن یکی مو فر می‌کرد. خلاصه هیچکس زشت از در خانه‌ی نغمه خانم بیرون نمی‌رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه می‌انداختند و یک خرگوش بیرون می‌آوردند، آدم‌هایی که وارد می‌شدند با یک رنگ و چهره می‌آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه‌ی نغمه خانم خارج می‌شدند، همه قشنگ و راضی بیرون می‌رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد؛ طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و درحالیکه رنگ بر چهره‌اش نمانده بود گفت: اوه چه خبره، مگه سر آوردیدن؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ درحالی که زیر لب غرولند می‌کرد برای بازکردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می‌گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آن‌ها، موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند: کی گفته پاتو اینجا بذاری؟ خواستم بگویم با زری آمده‌ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه‌ایه ولی زری هم بیخود کرده اومده اینجا. در آن لحظه فکر کردم، عجب جایی آمده‌ایم . مگر اینجا کجاست که اینقدر زود خبرا پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه‌ی نغمه خانم کشانده. در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته؛ بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم . وای، چه می‌دیدم! همه‌ی برادرها بیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم. @Tolou1400
🖋📖 پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت: بگو ببینم چند تا دختر دوازده ساله و هم سن و سال شما اونجا بود؟ کی به تو گفته بری آرایشگری یاد بگیری؟ مادر بیچاره ام که نمی‌دانست با بردن من به آرایشگاه چه آشوبی در خانه راه می‌افتد مات و مبهوت به پسرها نگاه می کرد. بنده ی خدا که فکر می‌کرد با این کارا می‌تواند از من یک خانم تمام عیار و هنرمند بسازد با قیافه‌ی حق به جانب گفت: دختر باید از هر انگشتش یه هنر بباره، بالاخره باید یه چیزی یاد بگیره که به درد در و همسایه‌ها هم بخوره! رحمان گفت: بله، ولی قبل از اینکه دستش توی صورت تو و خاله توران و همسایه‌ها بره اول توی صورت خودش میره... رحیم با تعجب و عصبانیت گفت: ننه چشم مون روشن، یعنی می خوای جای ننه بندانداز رو بگیره؟ بالاخره بعد از کلی جروبحث به مادرم قبولاندند که مرا برای یادگیری هنری دیگر به جایی دیگر بفرستد. قرار شد از فردای آن روز به خانه ی خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم. از فردا باز هم ، من و زری هم مسیر بودیم اما با اختلاف دو تا خانه. او به آرایشگاه نغمه خانم می‌رفت و من کلاس خیاطی خانم دروانسیان می‌رفتم . کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمی‌شد. برعکس مشتری‌های نغمه خانم که همه جوان و زیبا بودند یا اگر هم زشت بودند زیبا می‌شدند، مشتری های خانم دروانسیان زنان میانسال و خسته‌ای بودند که تحملشان در همان لحظه‌ی ورود سخت و ملال‌آور بود. خانم دروانسیان با لهجه‌ی ارمنی تلاش می‌کرد شمرده‌شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم کند. من و بقیه کارآموزها دور یک میز می‌نشستیم و هرکسی از دری سخن می‌گفت و بُرش می‌زد و می‌دوخت و تن پوشی ابتدایی را ردیف می‌کرد و همه به‌به و چه‌چه می‌گفتند. این هنر هم دلپسندم نبود. حضور در جمع، بی قرارم می‌کرد. خانم دروانسیان که متوجه بی‌قراری و بی‌حوصلگی من شده بود بعد از کلاس مرا با بچه‌هایش آشنا کرد. دوتا بچه‌ی تمیز و اتوکشیده به نام هنریک و هراچیک. هراچیک دختری زیبا با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه‌هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسم هایی که می‌شناختم داشتند. ابتدا فکر می‌کردم آن‌ها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی، دینی و فرهنگی بین ما نبود. اما تفاوت ها همیشه جذابند. تفاوت ها لزوماً باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد می‌شوند. ما در یک شهر زندگی می‌کردیم اما سبک زندگی مان متفاوت بود . فاصله‌ی خانه‌ی ما تا خانه‌ی دروانسیان آنقدر کم بود که من آن مسیر را پیاده می‌رفتم . هراچیک با وجود فراهم بودن همه‌ی شرایط ، در درس ریاضی تجدید شده بود و این بهانه‌ی خوبی شد برای دوستی ما و فرار از کلاس ملال‌آور خیاطی. هنریک هم از همان اول صبح با پدرش از منزل بیرون می‌رفت. آن‌ها در کار نجاری استاد بودند. حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آن‌ها می رفتم و خانم با سبک و سلیقه‌ی خاصی از من پذیرایی می کرد. هر روز با کیک ها و شیرینی‌های قشنگ و خوشمزه و میوه‌های چیده شده در ظرف‌های زیبا در ساعات مختلفی به سراغ ما می آمد و با نگاهی مهربان و لبخندی شیرین می‌گفت: «خدای من! فسفر تمام کردید، به مغزتان فشار نیاورید». لبخندی به لب های من و هراچیک هدیه می‌کرد. من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچ‌گونه فشار، بدون صرف هیچ‌گونه انرژی اضافی از روزنه‌ای وارد مغز هراچیک می‌کردم که برایش قابل درک باشد. هدف و شغلم از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت بود. در ضمن هر روز باید با تکه‌پارچه‌هایی که مادرم می‌داد نمونه‌ی کار به خانه می‌بردم. خانم دروانسیان برای جبران تلاشی که در آموزش به هراچیک داشتم در هر روزی خیاطی را سریع برایم توضیح می‌داد و از اینکه مغزم را تحت فشار قرار داده مرتب عذرخواهی می‌کرد و برای جلوگیری از این فشار مضاعف، خودش الگوها را می‌کشید و روی پارچه اجرا می‌کرد و می‌دوخت و مادرم نیز مرا تشویق می‌کرد که چقدر در این زمینه استعداد داشته‌ام. از نظر مادرم من که فقط دوخت شورت های عیالواری ننه‌دوز را بلد بودم حالا در فاصله‌ی کوتاهی ماشاءالله پیشرفت خوبی کرده بودم. بیچاره مادرم نمی‌دانست که این‌ها کار دست خانم دروانسیان است. روزهای اول به توصیه‌ی مادرم هرچه تعارف می‌کردند نمی‌پذیرفتم . حتی نباید در آنجا آب می‌خوردم. با زبان خشک می‌رفتم و با زبان خشک برمی‌گشتم . از این دست ملاحظات بسیار بود اما فنجان قهوه‌ی خانم که با آدابی خاص، ساعت ده برای ما می آورد برایم وسوسه‌انگیز بود. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸جامعه‌ای که اهل مواسات نباشد، تفکر لیبرال، آن‌را به خاک سیاه می‌نشاند 🔸عدالت در جامعه‌ای که اهل «شحّ نفس» باشد برقرار نخواهد شد 🔸بعضی‌ها مواسات را در حد صدقه تنزل می‌دهند؛ مواسات فراتر از صدقه است 🌼 مهمترین راه پیشگیری از سقوط انسان و نابودی جامعه(ج6) 🔻 امروز ضرورت عدالت و عدالت‌خواهی برای مردم جاافتاده اما ضرورت «مواسات» جا نیفتاده است. هرچند همیشه مطالبۀ عدالت و عمل به آن لازم است. 🔻 اولویت امروز جامعۀ ما تقویت پیوند و تعامل مؤمنین با یکدیگر و از خودگذشتگی مؤمنین برای یکدیگر است، الان «مواسات و ایثار» و فاصله گرفتن از «بخل و شحّ نفس» اولویت دارد. 🔻 کسانی عدالت را در جامعه برقرار خواهند کرد که اهل مواسات و ایثار باشند. وقتی بخل‌ورزی در فرهنگ جامعه، منحوس و محکوم شد بی‌عدالتی اصلاً جایی در آن نخواهد داشت. 🔻 عادلانه‌ترین حکومت‌ها هم-مثل حکومت علی(ع)- در میان مردمی که فرهنگ شحّ نفس در بین‌شان پذیرفته شده است موفق نخواهد بود. 🔻 وقتی یک جامعه، اهل مواسات نباشد، تفکر لیبرالیزم در آن رأی می‌آورد و مملکت را به خاک سیاه می‌نشاند. ولی اگر تفکر مواساتی حاکم باشد هیچ‌وقت لیبرال‌مسلک‌ها در این جامعه، جایی نخواهند داشت. 🔻 بعضی‌ها مواسات را به «کمک مؤمنانه» یا صدقه ترجمه می‌کنند، مواسات فراتر از اینهاست. مواسات یعنی آمادگی برای گذشتن از دارایی‌های خود، یعنی تو حق نداری بهتر از برادر دینی‌ات زندگی کنی. حالا ببینید چند نفر از مسئولین ما این‌گونه‌اند؟ https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ژله رنگ های همرنگ میوه تون رو درست کنید. به ازای هر بسته یک لیوان آب جوش و نصف لیوان آب سرد بریزید. چند سانت از ژله رو کف قالب بریزید و بذارید تا نیم بند بشه، حالا میوه ها رو روش بذارید و با قاشق اطراف میوه ها رو ژله بریزید، اون قدر بریزید که میوه ها شناور نشن، بذارید یخچال تا میوه ها فیکس بشن، بعد ثابت شدن میوه ها در ژله، اطراف میوه ها رو تا جایی که دوست داشتید از ژله های رنگی پر کنید. میوه ها، انگور، کیوی و پرتغال هستن، کیوی و پرتقال رو از قبل یه مقدار کم بجوشانید یا بخار پز کنید تا ژله ببنده. 😊❤️ https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوردها یه تعبیر مهرآگین دارند به اسم "باوان" ترجمه ساده‌اش میشه جگرگوشه اما در اصل از بابان و بابا میاد، یعنی خانه‌پدری. چیزی فراتر از جگر گوشه. وقتی میگه «باوانِم» یعنی چنان با دل و جانم آمیختی که گویی ریشه منی♥️ https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf