eitaa logo
طلوع
615 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
88 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf 👈 ارتباط با ما🌻 @fereshte1404j کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته، داشتم غذا می‌خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر 1367 بود. مات مانده بودم. همۀ مردم گورسفید از خانه‌هاشان ریختند بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می‌کردند، بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوشحال نیستی؟» نمی‌دانستم چه بگویم. حتی بچه‌ها از پایان جنگ حرف می‌زدند. با خودم گفتم کاش رحیم اینجا بود و به من می‌گفت چه شده...» با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم‌ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم. با چند تا از رزمنده‌ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟ رحیم و بقیه به من نگاه می‌کردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. 598 یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب می‌جنگیدیم. کاش همه‌شان نابود می‌شدند.» رحیم، قطرۀ اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو... براگم رو... رفیقانم رو...» از اینکه رحیم این‌طور با غم و غصه مور می‌خواند، گریه‌ام گرفت. کنارش نشستم دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می‌کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می‌آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم‌. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... می‌بینم بارت سنگین است. خدا را شکر.» علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.» لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آن‌ها را روی پشتم می‌گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس‌نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم: «تو خسته‌ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی کم . برو خستگی‌ات را در کن.» شوهرم ‌آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط می‌دویدم و گونی‌ها را خالی می‌کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می‌گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «می‌روم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «می‌خواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه خودم بار می‌زنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چقدر سهم ما می‌شود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوشحالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر.» و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می‌کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک‌نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پرکرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!» لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر می‌شود دستش را گرفتم و گفتم: «تا یک کم ‌دیگر بازی کنید، آماده می‌شود.» بچه‌ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست‌هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبه‌رو نگاه کردم. باورم نمی‌شد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمی‌گشتند. بعضی‌ها از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند: «فرار کنید! تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خورده‌ایم؟ شکسته‌ایم؟ نظامی‌های خودی، خسته و وحشت‌زده، همه در حال فرار بودند.کلاه‌ها و لباس‌هاشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند: «فرار کنید... الآن دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.» چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه ‌کار باید بکنیم؟»
📚 به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدأ کودکی ام. قطاری که در هر پیچ، بارش سنگین‌تر میشود. باری پر از خاطره، لبخند، گریه، درد، شادی، عشق و عشق و عشق. امروز در پس روزهای رفته، در جستجوی کودکی ام، آبادان را در ذهن مرور میکنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم، گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده وتب دار میشود. طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما می‌ماند؛ دلپذیر و شیرین. قطار زندگی را به عقب برمیگردانم تا به اولین واگن آن برسم؛ به واگن بچگی‌هایم . هنوز صدای خنده‌ی بچه‌ها به گوش میرسد. میدوم تا گمشده‌هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرنها با امروز فاصله دارد. از پنجره‌ی واگن، در میان خانه‌های شهر جست‌وجو میکنم. آهان! خانه ام را پیدا کردم. آنجاست؛ بین خانه‌های یک‌شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی انگشتان کودکی نازپرورده که شهر آرمانی‌اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروزآباد. کوچه ی بیست و سه، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن می‌گفتیم کواترها*(۱) ، و همه‌ی سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر میکردم دنیا همین آبادان و محله‌ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه میشد. خانه‌ی ما آبادانی‌ها، کوچک اما شلوغ بود. من و دو خواهر و هشت برادرم؛ کریم ، فاطمه، رحیم ، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم . فاصله‌ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود، سبزینه‌هایی بودیم که از دامن پرمهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم . به این گُردان کوچک عبدالله اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاس برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از خانه‌شان با ما زندگی میکرد. همه‌ی خانه‌ها دو در داشتند؛ یکی در ورودی که از کوچه وارد آن می‌شدیم و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغها روبه‌روی شانزده خانه‌ی دیگر قرار داشتند که کوچه‌ی بعدی را شکل میدادند. داخل هر خانه دو باغ بود؛ یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه‌اش در آن درخت و گل و چمن می‌کاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد از طارمه*(۲) شروع میشد؛ خانه‌ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود. *۱.کواترها: در زبان انگلیسی به معنی محل استراحت است. در آبادان به خانه‌های شرکتی کواتر میگفتند. *۲.طارمه: اتاقی که سقف داشت اما در و پیكر نداشت و به روی باغ باز می‌شد. تقریبا شبیه به بهارخواب ها یا تراسهای امروزی. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_چهاردهم سال بعد، پس از تلخی‌هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروس
🖋📖 بعد از اتمام دبستان، وارد دوره‌ی تازه ای از زندگی‌ام شده بودم. در آستانه‌ی ورود به دوران ناشناخته‌ای که باید آرام آرام با کودکی‌هایم خداحافظی می‌کردم. مادرها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می‌بینند و می‌فهمند و حس می‌کنند. از این‌رو ، مادرم برای بزرگ شدن و قدکشیدن من تلاش می‌کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم . به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم . او یکی از اتاق‌های خانه‌اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می‌بایست در طول تابستان، هفته‌ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه‌ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه‌ی شکل‌ها و حرف‌ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک‌کردن خودشان بودند. بعضی‌ها سرشان زیر رنگ بود. بعضی‌ها در حال بند انداختن بودند. یکی مو صاف می‌کرد، آن یکی مو فر می‌کرد. خلاصه هیچکس زشت از در خانه‌ی نغمه خانم بیرون نمی‌رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه می‌انداختند و یک خرگوش بیرون می‌آوردند، آدم‌هایی که وارد می‌شدند با یک رنگ و چهره می‌آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه‌ی نغمه خانم خارج می‌شدند، همه قشنگ و راضی بیرون می‌رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد؛ طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و درحالیکه رنگ بر چهره‌اش نمانده بود گفت: اوه چه خبره، مگه سر آوردیدن؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ درحالی که زیر لب غرولند می‌کرد برای بازکردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می‌گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آن‌ها، موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند: کی گفته پاتو اینجا بذاری؟ خواستم بگویم با زری آمده‌ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه‌ایه ولی زری هم بیخود کرده اومده اینجا. در آن لحظه فکر کردم، عجب جایی آمده‌ایم . مگر اینجا کجاست که اینقدر زود خبرا پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه‌ی نغمه خانم کشانده. در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته؛ بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم . وای، چه می‌دیدم! همه‌ی برادرها بیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم. @Tolou1400
📒 سال ۱۳۵۶ باز هم موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق فرا رسید اما این بار در مقطع جدید تحصیلی. دوباره کلاس اولی شده بودم با وجود اینکه اول دبیرستان بودم انگار از نوک کوه به دامنه پرتاب شده بودم. این روند غیرمنطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می‌شدم اصلا دوست نداشتم. این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می‌ریخت. وقتی به پایه پنجم دبستان رفتم در آستانه‌ی بلوغ بودم که یکباره به کلاس اول راهنمایی پرتاب شدم و چقدر تلاش کردم تا به سوم راهنمایی برسم و اکنون به کلاس اول دبیرستان پرتاب شده بودم؛ دبیرستان دکتر مصدق. آن سال روپوش دبیرستان، سورمه‌ای بود که قد آن الزاما باید تا یک وجب بالای زانو می‌رسید همراه با جوراب و کمربند سفید و کفش مشکی. فضای دبیرستان چهار برابر مدرسه‌ی راهنمایی شهرزاد بود. دبیرستان دکتر مصدق، بزرگترین دبیرستان دخترانه ی آبادان بود. آن سال یک فرق اساسی با سال‌های گذشته داشت و آن اینکه زری با همه ی شیطنت هایش با معدل بالای نوزده در رشته‌ی جامع در مدرسه‌ی فردوسی که در محله‌ی کارمند نشین‌ها بود، پذیرفته شد. او استعداد همه چیز را داشت، فقط زبان بیان این استعدادها را نداشت. تفاوت دبیرستان مصدق با دیگر دبیرستان‌ها فقط به وسعت مدرسه و تعداد دانش‌آموزان آن نبود بلکه حضور دختران درشت هیکل و سر و زبان‌دار جامانده از نظام آموزشی قدیم که در کلاس یازده و دوازده درس می‌خواندند، از دیگر تفاوت های این مدرسه بود. اگرچه از لحاظ آموزشی فقط سه سال با هم تفاوت داشتیم اما همه به ما میگفتند «کلاس اولی‌ها» و به آن‌ها می‌گفتند «کال دوازدهی‌ها». فاصله‌ی سنی ما از آن‌ها، ترسی توأم با احترام را در ما ایجاد می‌کرد. این دختران عموما دخترانی بودند که زورکی می‌خواستند دیپلم را یدک بکشند و هر دو سال یک کلاس را به اجبار گذرانده بودند. مثل جوجه‌هایی‌ که می‌ترسند زیر پا له شوند در میان آن‌ها جا گرفتیم . ما را در حیاط پشتی، و کلاس بالاتری‌ها و نظام قدیمی‌ها را جلو چشم مدیر کلاس‌بندی کردند. مدیر و ناظم‌ها طوری قدم می‌زدند که همه از آنها حساب می‌بردند. معلم‌های نظام آموزشی در دو حیاط مجزا بودند. فقط آقای یوسفی؛ معلم ادبیات و انشا، در هر دو حیاط رفت و آمد می‌کرد که همیشه با خودش هم دعوا داشت. وقتی می‌خواست از جمع دخترها عبور کند و وارد دفتر شود پاهاش به هم پیچ می‌خورد. نمی‌توانست رفتارهایش را با موضوع درسش انطباق دهد . درسی که خیلی به آن علاقه داشتم ادبیات و انشا بود. سر این درس ها از زمان و مکان فارغ می‌شدم. برعکس مدرسه‌ی شهرزاد، اینجا کتابخانه‌ی بزرگی داشت اما کتابخانه در حیاط نظام قدیمی‌ها بود. یواش‌یواش پای من به کتابخانه باز شد و آنجا پاتوق من شد. فهرست کتاب‌ها را به خط زیبا بازنویسی و شماره‌بندی‌های فرسوده را اصلاح کردم و تن بعضی از کتاب‌های کهنه لباس نو کردم و با این کارها جا پایم در کتابخانه قرص و محکم شد. یک روز صبح که کلاس انشا داشتیم ، آقای یوسفی موضوعی متفاوت از موضوعات معمول را تعیین کرد. موضوع انشای آن روز از این قرار بود: اگر جای من بودید؟ @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_بیست‌ویکم هیچ کاری و هیچ جایی به اندازه ی در کنار بچه‌ها بودن برایم آرا
📓 موسم مهر و مدرسه در سال ۱۳۵۹ با صدای میگ‌های بمب افکن عراق آغاز شد. و با به پرواز در آمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی، صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید . زنگ مدرسه با خمپاره‌هایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا درآمد. کسبه وحشت‌زده کرکره‌ی مغازه ها را پایین می‌کشیدند و سراسیمه به سوی خانه و خانواده‌های خود می‌دویدند اما کسی نمی‌دانست این صدای مهیب و وحشت‌آور از کجاست. بعضی‌ها می گفتند انفجار رخ داده اما بعضی که بیشتر می‌دانستند می‌گفتند دیوار صوتی شکسته است. رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می‌کرد. در فاصله‌ی کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان‌ها پیچید و صدای ضجه ی مادران داغدیده و کودکان وحشت زده همراه با صدای پی در پی خمپاره‌ها گوش شهر را پر کرد. تن مردم بی‌دفاع، سپر گلوله‌ها شده بود تا شهر نمیرد و آرام بماند. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می‌شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پرورش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه‌ی دانش‌آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت‌ها سنگر شدند. شهادت ، مشق شد و معلم ، فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند. جنگ، همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه . صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری‌ناپذیر ضحاک؛ خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می‌کرد. خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی‌قرارم کرده بود که به اصرار و التماس ، کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم. حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_چهل‌ویکم با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دل‌پیچه‌ام آرام گرفته ب
(زندان الرشید) همه‌ی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دست‌اندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک‌باره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی‌توانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بی‌‌اختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمی‌فهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینک‌ها را از روی چشم‌مان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید. جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینک‌های کوری‌مان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه‌ی چندم پیاده شدیم. در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله‌های قطوری از بدنه‌اش عبور می‌کرد و محکم به زمین کوبیده می‌شد و قفل‌های بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد. از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه‌ای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمان‌مان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشی‌های قهوه‌ای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچه‌ی بی‌بی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچه‌ای که بی‌بی جواهرات و ظرف‌های عتیقه و میهمانی‌اش را در آن نگه می‌داشت آورده‌ای؟ صندوقچه‌ای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بی‌بی چادرش را روی سرمان می‌انداختیم و به داخل آن می‌رفتیم و خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی می‌کردیم، اما آخرش بی‌بی ما را پیدا می‌کرد! چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشه‌ای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم. بی‌آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویه‌ها و رنگ و شکل و اندازه‌ها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دست‌هایم را باز می‌کردم به دیوار می‌خورد. وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میله‌های آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شده‌ام. روی در صندوقچه دریچه‌ای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را می‌دانستم اما نمی‌دانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازه‌ی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهره‌ای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش… و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفل‌های در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه! سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباس‌ها و شلوار همه را درآورید.) ما را که بی‌حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد. بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی) باید یک گوشه می‌ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی می‌کرد می‌گفت: الگطعه التالیه. (تکه‌ی بعدی) فاطمه یک گیره‌ی سر سیاه رنگی داشت که می‌خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می‌کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_پنجاه‌ویکم با وجودی که سرم غذایی دوم هم داشت وارد بدنمان می شد ، اما
این برگ آبی ، نامه فوری است که ظرف 24 ساعت به خانواده شما داده می شود و هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتبا روی این موضوع تاکید می کرد : - Just two words . بعثی ها هم می ترسیدند ما در نامه اول که express-letter بود بیشتر از دو کلمه بنویسیم و مرتب تکرار می کردند : کتب کلمتین فقط ( فقط دو کلمه بنویسید ) خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت : به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید . از فاطمه وحلیمه عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانواده تان بفرستیم . خوشحال بودم خواهر بودنمان برای صلیب سرخ پذیرفته شد . بعد از نوزده ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامه ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود دردستم بود و باید به دوربین نگاه می کردم و لنزدوربین در واقع چشم وطنم و هموطنانم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آنها می خواستند از این دریچه همه چیز را بدانند . فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد . به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه آنهایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست ، تبسمی که حکایت از بی دردی و شعف بود. بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد . بعد از دوسال و این همه بی خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد . اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دوسال آیا خانه ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام وهمان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد . به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دوساله ، دو کلمه نوشتم : - من زنده ام …. بیمارستان الرشید بغداد معصومه آباد61/2/25 سلمان روزهای انتظار بعد از مفقودشدنم ؛ همان روزهای اول جنگ (مهر1359) و پس از آن را این گونه برایم روایت کرد : هر سه چهارروزدر میان در فاصله درگیری ها و پیشروی و پسروی عراقی ها ، به بهانه های مختلف سری به خانه می زدم که نیم بند سرپا ایستاده بود و مقاومت می کرد . اولین جایی که به آن سرک می کشیدم ، جایی بود که دو بار برایم یادداشت گذاشته و نوشته بودی《من زنده ام》 بعد از آن دیگه یادداشتی از تو دریافت نکردم . یک روز که دوباره برای گرفتن خبر از تو به خانه آمدم و در اتاق ها دنبال نوشته ای از تو می گشتم ، آقا تصادفی و گذرا به خانه آمد . پرسید : آقا چیزی گم کردی؟ حواست به خودت باشه، جنگ داره طولانی میشه ، شب هوا سرد و گرم میشه ، لباس گرم بپوش ، هوای خواهرتو داشته باش ، براش سنگر صحرایی درست کردم که شب بیاد خونه ، این بچه کله اش داغه ، معلوم نیست چی می پوشه ، چی می خوره ، کجا می خوابه ، ژاکتی که دارم براش می بافم به آستین رسیده بگو بیاد تا یه اندازه بزنم . گفتم : آقا نگران نباش ، همه خواهرها یا تو مسجد مهدی موعودند یا تو مقر هلال احمر یا امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی ).. خداحافظی کردم . چند قدمی برنداشته بودم که آقا صدام کرد و دو لقمه نان و حلوا دستم داد گفت : اینو امشب آشپزخونه بیمارستان برای دوتا از مجروح ها که شهید شدند درست کرده ، یکی را خودت بخور و فاتحه بفرست یکی دیگه روهم به خواهرت بده . سلمان ، حتما پیداش کن و مطمئن شو که می خوره ، می دونم تو این شرایط همه چیز مهمه الا خودش. رفتم مسجد مهدی موعود ، ازخواهر دشتی خواستم تورا صدا بزنه تا بگم الان ده روزه هیچ خبری ازت نیست . الوعده وفا … خواهردشتی گفت : معصومه اینجا نیست شاید هلال احمر باشد. سرراه رفتم هلال احمر. از مریم فرهانیان پرسیدم ، او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره سراغ خواهر دشتی به مسجد برگشتم . گفتم : خواهر دشتی ، معصومه هلال احمر نبود ، صداش کن ، حتما چیزی را باید به او بدهم . لقمه نان و حلوا بهانه خوبی شده بود که دنبالت دور شهر بچرخم. ادامه دارد… ✒ @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_نوزدهم روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را یه آنجا رسا
عکس را که دیدم ، بغضم ترکید . تبسمی تلخ بر لبانت بود که می خواست همه رنج های اسارت را کتمان کند با دست ، بینی و لب هایت را می پوشاندم و فقط به چشمانت خیره می شدم . غم و غصه در نگاهت موج می زد . دوباره دست روی چشمانت می گذاشتم و به لب هایت خیره می شدم ، تبسمی تلخ بر لبانت نشسته بود که می خواستم همه غم و غصه های اسارات را کتمان کند . با خودم گفتم : - معصومه ؛ چقدر تلاش کرده ای که همه لحظه ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی ، دو کلمه ای که می خواستی با نوشتن شان به قولی که داده بودی وفادار بمونی ؛ « من زنده ام» ******************* عکس و نامه آبی از بیمارستان با عبارت《 من زنده ام 》به یکدیگر الصاق و توسط صلیب سرخ به سوی هلال احمر ایران ارسال شد ، من و مریم و حلیمه خبری از خانه هایمان نداشتیم . به آقای هیومن گفتیم : - ما آدرسی از خانه هایمان نداریم . نامه هایمان را به چه آدرسی باید ارسال کنیم ؟ گفت : - شما که خانه هایتان در منطقه جنگی بوده نامه هایشان را به آدرس هلال احمر ایران ارسال کنید . یکی از اعضای هیات صلیب سرخ گفت : -you have suffered immensely to visit us and register to the Red cross. Please promise us to ent the first and softest meal supervision. Your health is important to us. Your families in Iran are surely waiting for your return. ( شما برای ثبت نام و دیدار صلیب سرخ رنج زیادی متحمل شده اید . قول بدهید تحت نظر پزشک اولین و نرم ترین غذا را میل کنید . سلامتی شما برای ما مهم است . حتما خانواده هایتان نیز منتظر برگشت شما هستند ) بساط عکس و نامه را جمع کردند و گفتند : ایران برای اسیران جنگی - هدیه ای فرستاده که هر چهار نفرتان می توانید با هم از آن استفاده کنید کتاب قرآن مجید با ترجمه مرحوم الهی قمشه ای ارزشمند ترین هدیه ای بود که در آن غربت می توانست ما را زنده نگه دارد و به ما حیاتی نو ببخشد ، هر چهار نفر دور قرآن حلقه زدیم و دست روی ان می کشیدیم . با دیدن قرآن بی اختیار و بی ملاحظه بغض دو ساله مان ترکید ، قطره های اشک آرام و بی صدا روی جلد قرآن می چکید ، بهت زده پرسیدند : -what is this book about? این کتاب چگونه کتابی است؟ گریه هامان اجازه سخن گفتن نمی داد ، خودشان به سوال خودشان پاسخ گفتند : -That’s God’s book like Bible کتاب خداست ، مثل انجیل ؟2 خواستم بگویم کتاب هدایت است دیدم نه ؛ بشارت هم هست . خواستم بگویم کتاب سعادت است دیدم نه ؛ حکایت هم هست ، خواستم بگویم کتاب قیامت است ، دیدم نه ؛ حیات هم هست . خواستم بگویم این کتاب آخرت است دیدم نه ؛ دنیا هم هست . گفتم این کتاب اصلا” ، همه چیز است . اگر سالها اینجا با قرآن بمانیم دیگر تنها نخواهیم بود . بهره ای که ما از قرآن می بریم ما را تا همیشه زنده نگه خواهد داشت . ما توانستیم با امید و توکل به خدا از سیاهچال هایی که به گفته داوود ؛ رئیس زندان《 باید تا آخر عمر در آن می ماندیم 》خلاص شویم ، بله خواست خداست که برهمه چیز حاکم است . نیروهای صلیب سرخ به امید دیدار بعدی با ما خداحافظی کردند و گفتند ما از دولت عراق خواسته ایم تا بهبودی کامل در بیمارستان بمانید . شما هم به دستورات پزشک توجه کنید ، وضعیت جسمانی هیچ کدام مان بهتر از دیگری نبود . دچار خونریزی معده و روده شده بودیم . به محض خوردن غذا - حتی غذای سبک - دچار استفراغ خونی ادامه دارد…✒️ @Tolou1400