eitaa logo
طلوع
696 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته، داشتم غذا می‌خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر 1367 بود. مات مانده بودم. همۀ مردم گورسفید از خانه‌هاشان ریختند بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می‌کردند، بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوشحال نیستی؟» نمی‌دانستم چه بگویم. حتی بچه‌ها از پایان جنگ حرف می‌زدند. با خودم گفتم کاش رحیم اینجا بود و به من می‌گفت چه شده...» با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم‌ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم. با چند تا از رزمنده‌ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟ رحیم و بقیه به من نگاه می‌کردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. 598 یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب می‌جنگیدیم. کاش همه‌شان نابود می‌شدند.» رحیم، قطرۀ اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو... براگم رو... رفیقانم رو...» از اینکه رحیم این‌طور با غم و غصه مور می‌خواند، گریه‌ام گرفت. کنارش نشستم دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می‌کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می‌آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم‌. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... می‌بینم بارت سنگین است. خدا را شکر.» علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.» لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آن‌ها را روی پشتم می‌گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس‌نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم: «تو خسته‌ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی کم . برو خستگی‌ات را در کن.» شوهرم ‌آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط می‌دویدم و گونی‌ها را خالی می‌کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می‌گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «می‌روم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «می‌خواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه خودم بار می‌زنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چقدر سهم ما می‌شود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوشحالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر.» و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می‌کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک‌نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پرکرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!» لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر می‌شود دستش را گرفتم و گفتم: «تا یک کم ‌دیگر بازی کنید، آماده می‌شود.» بچه‌ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست‌هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبه‌رو نگاه کردم. باورم نمی‌شد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمی‌گشتند. بعضی‌ها از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند: «فرار کنید! تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خورده‌ایم؟ شکسته‌ایم؟ نظامی‌های خودی، خسته و وحشت‌زده، همه در حال فرار بودند.کلاه‌ها و لباس‌هاشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند: «فرار کنید... الآن دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.» چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه ‌کار باید بکنیم؟»
📖 راننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.» با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می کردند توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی‌ که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: «بقیۀ راه را خودتان بروید.» همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.» رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر د‌و را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.» وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی ‌راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم . توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌هاشان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چند تا نظامی،‌ با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.» سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.» دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اولِ راهی که به سمت گورسفید میرفت ، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک‌دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی‌حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد وبوسید پرسید: «مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟» با گریه گفتم: «نه خالو. الآن هم اینجا ایستاده‌ام، شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سرش را تکان داد و گفت: «من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.» چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازۀ سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمی‌گردم. شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.» در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.‌ بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانکها را گل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می‌سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.» سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم دلم برایش سوخت. مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه‌ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.» سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.» مادرم گفت: «بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.» به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار می‌دهید؟!» سیما با ناراحتی گفت: «آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.» پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد.
📖 شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقی‌ها کجا هستند؟» سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.» توی گیلان‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می‌گشت.» با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچه‌ها؟» با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوب‌اند. توی کاسه‌گران هستند.» نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.» علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.» خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.» تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه ‌کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقی‌هاست.» لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم: «می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند؟ آن وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.» علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرد‌ه‌ای که ول کن نیستی .» کمی ‌توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟» توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شوی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.» توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف ‌صاف بود. نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی ‌عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی ‌وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!» خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی ‌پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود.
📖 نیمه‌شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه‌شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را ‌لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می‌رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسردایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ ‌کس حرف نمی‌زدم پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.» با ناراحتی گفتم: «غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.» ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.» پسردایی‌ام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.» اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
📖 سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفندها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته‌سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، ‌چشمم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی‌ بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی‌ بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم‌ برداشته.» خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.» با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه‌ خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...» طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله‌کنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.» گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین‌جا بمان. زخمی ‌شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟» انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ‌ور و آن ‌ور را نگاه می‌کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی‌ داشتند زخمی‌ها را جمع می‌کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی‌ که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی ‌شدی؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی ‌نیستم. حالم خوب است.» سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمی‌داند زخمی ‌است!» دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.» ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی ‌بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دو تا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده ام.
📖 سعی کرد دلداری‌ام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست می‌شود. نیروهای ما دارند با عراقی‌ها و منافقین می‌جنگند. من هم دارم می‌روم سراغی از خانواده‌ام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.» پرسیدم خانواده‌اش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانواده‌ام جدا افتاده‌ام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف مانده‌ام.» مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه می‌داد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوه‌های قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی ‌زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگی‌ام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا می‌رسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا می‌رفتند. من این طرف مانده بودم، آن‌ها آن طرف. اگر دشمن پیروز می‌شد، باید چه ‌کار می‌کردیم؟ برای همیشه از هم جدا می‌شدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه می‌آمد. خانواده‌ام در خانۀ فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند. یکدفعه صدای بچه‌ها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره‌ام کردند. همه با خوشحالی مرا می‌بوسیدند و شادی می‌کردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟» اسم آن‌ها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟» در میان گریه‌ام گفتم: «نه، از هم جدا شده‌ایم. آن‌ها توی ماهیدشت هستند.» مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟» گفتم : «داشتم می‌رفتم گورسفید. می‌خواستم بروم سری به خانه‌ام بزنم.» مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!» پدرم گفت: «چه‌کارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمی‌آورد. آنجا خانه‌اش است، زندگی‌اش است.» حرف‌های پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرف‌های دلم را می‌دانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانی‌ام را بوسید وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «می‌ترسم بلایی سر رحمان بیاید.» با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمی‌گذارد صدمه‌ای ببینند. خیالت راحت باشد.» سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی ‌آرام شدم. دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشه‌ای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.» همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی می‌کردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم. نمی‌دانستم چطور به مادرم بگویم دایی‌احمد زخمی ‌شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد می‌شود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف می‌زدند. هر لحظه به تعداد میهمان‌ها اضافه می‌شد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا می‌آمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زن‌ها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید. از پنجرۀ اتاق ستاره‌ها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می‌کرد. کاش می‌دانستم رحمان چه ‌کار می‌کند. همان‌طور که برای سهیلا شعر می‌خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم. صبح زود، زن‌ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همه‌شان سخت بود. باید فکری می‌کردیم. عمویم گفت: «مدرسۀ اینجا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.» با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشه‌های مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت: «وسیله بیاورید ببینم می‌شود قفل را شکست یا نه.» وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیۀ زن‌ها، داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق‌ها و توی راهرو انداختیم. موکت‌ها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن‌عمو و زن‌های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زن‌ها می‌توانستیم پاهامان را دراز کنیم. زن‌عمو رفت و پیک‌نیکی آورد. چای درست کردیم و با زن‌ها شروع کردیم به خوردن چای. سیما و لیلا می‌پرسیدند: «فرنگیس، الآن گاوهایت چه ‌کار می‌کنند؟ نمرده‌اند؟» بغضم را خوردم و گفتم: «نه، نمرده‌اند. می‌دانم که می‌توانند غذا پیدا کنند و بخورند.» بعد هم با شوخی گفتم: «اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.»
📖 بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هات برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی ‌که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت: «راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آوارۀ دشت و بیابان نشوی.» چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی‌ این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود خانه ها را دور زدم و آرام راه تپۀ بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جادۀ اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می‌گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه‌گاه ماشینی از سمت اسلام‌آباد به طرف گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام‌آباد می‌رفت. صدای هلی‌کوپترها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هاشان توی دستشان بود. التماس‌کنان گفتم: «مرا هم به اسلام‌آباد ببرید. تو را به خدا!» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپ‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازۀ چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلام‌آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دوراهی سرپل‌ذهاب که به سمت اسلام‌آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن‌ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می کردند. یکی‌شان گفت: «اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.» کلاه‌آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازۀ خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود. از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکی‌شان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگۀ چهارزبر. تا حسن‌آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌ها‌یم، یله و رها، توی باد تکان می‌خوردند. احساس آزادی می‌کردم. باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام‌آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلام‌آباد مثل خرابه شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه می‌دیدیم؟ اینجا اسلام‌آباد بود؟ وحشت کردم. جنازه‌ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.» دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکه‌تکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازۀ چند تا زن گوشه‌ای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. ‌نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن‌ها. از آن‌ها می‌پرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا اینجا با احتیاط از کنار جنازه‌ها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازه‌ها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.» توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانۀ مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره‌ها تکه تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنس‌هاشان بیرون ریخته بود. به مغازۀ طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود.
📖 فکر میکردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان می‌خواست و گرسنه بود. مدام می‌گفتم ناراحت نباش، الآن می‌رسیم. دست و پایم می‌لرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم می‌پرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره می‌بینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟» کمی ‌که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همان‌جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه می‌کرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه می‌کرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می‌کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.» پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.» خدا کمکم کرده بود تا به آن‌ها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانۀ پسردایی‌ام، همه خوشحال بودند و می‌گفتند فکر کرده بودند کشته شده‌ام. شوهرم کمی ‌ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.» به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.» این بار بلند شد و گفت: «باشد. برویم!» بالاخره خندید و گفت: «من که می‌دانم تو می‌روی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.» موقع خداحافظی، پسردایی‌ام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می مانی. کمی ‌می‌ماندی، خستگی‌ات در می‌رفت و بعد می‌رفتی.» گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمی‌آورم. می‌خواهم بروم خانه. گاو و گوساله‌ام هنوز باید زنده باشند.» خداحافظی کردیم و به سمت گیلان‌غرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلان‌غرب ببرد. کمی ‌که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین می‌روید یا در اثر بمباران می‌میرید. برگردید.» این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم : «خواهش می‌کنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.» چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند: «اجازه نمی‌دهیم. گیلان‌غرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.» همان‌جا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد می‌شوم یا همین‌جا می‌مانم، با همین بچه‌ها.» شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام می‌دهد.» وقتی گریه‌های من و بچه‌ها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن می‌روید، به دل خطر.» دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک می‌کند.» وقتی سر جادۀ روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچه‌ها را بیاور.» پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیۀ راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند وقتی که چشم باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه‌، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی ‌از علوفه‌هاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی‌ که علیمردان روز حمله گوشۀ حیاط گذاشته بود، تکه‌تکه و پاره . همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانۀ همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانۀ خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشۀ حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ‌ وقت خانه و زندگی‌مان را این‌طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه‌تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباسها را تن بچه‌ها بکنم و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه‌ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم.
📖 نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «دنبال گوساله‌ام می‌گردم. گاوم که مرده.» با خوشحالی گفت: «خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله‌جوب علیا دیده‌اند.» با خوشحالی گفتم: «راست می‌گویی؟» خندید و گفت: «دروغم چیه؟» کمی‌ آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیۀ آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به‌سرعت راه افتادم روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت می‌رفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبۀ آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم: «گوساله‌ام را گم کرده‌ام. شما این‌ طرف‌ها یک گوسالۀ غریبه ندیده‌اید؟» زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه‌های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گوساله‌ام.» وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت: «بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.» باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، شکر.» پشت سر زن راه افتادم. گفت: «می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.» با هم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله‌ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم: «زینب، این صدای گوسالۀ من است!» وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشۀ حیاط، گوساله‌ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا، شکرت.» صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت: «فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه ‌کار می‌کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته وگرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.» خندیدم و گفتم: «می‌داند از سرمایه زندگی همین گوساله برایم مانده. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.» زینب گفت: «خسته‌ای. بیا تو یک چای برایت بریزم.» با خوشحالی گفتم: «الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی. گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می‌گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم: «تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...» گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی‌ را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت‌بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگرچه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده‌ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می‌پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت: «من تفنگ درست می‌کنم.» سهیلا هم گفت: «من یک تانک درست می‌کنم.» وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی‌هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله‌های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن . علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت: «خدایا شکر که فرنگیس توی خانۀ خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.» بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود.
روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت: «دلم خون است. حالم خیلی بد است.» دستش را گرفتم و پرسیدم: «چی شده؟» دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم: «بیا برویم تو.از جا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت: «کی آمدی تو، دختر؟» مادرم را بوسیدم و گفتم: «همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟» مادرم گفت: «رفته بود گیلان‌غرب. همین الآن رسیده. من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.» پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت: «دلم از دست این مردم خون است که نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت با تعجب پرسیدم: «چی شده مگر؟» از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت: «ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.» مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!» پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت: «چیزی نیست امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند جمعه چون روی مین رفته، شهید نیست.» حرفش که به اینجا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم: «بیخود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آن‌ها کجا بودند وقتی جنازۀ تکه‌ تکۀ جمعه برگشت.» مادرم خودش را وسط انداخت و گفت: «حالا بس کنید.» پدر با ناراحتی بلند شد و گفت: «اصلاً حق وحقوقی که نمیخواهم حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟» حالش بد بود. مرتب این طرف و آن طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می‌خواهم بروم.» مادرم با تعجب پرسید: «کجا؟» پدر شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت: «می‌روم پیش امام. می‌خواهم شکایت کنم.» با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...» حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی‌خواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.» مادر خندید و گفت: «پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی.» پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.» ساکش را دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیدۀ پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم: «باوگه، این از جبار، این از ستار، این از سیما. ول کن، نرو. مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع‌شدۀ جبار نیست؟»‌ پدرم فقط گریه می‌کرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت: «خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین است، نمی‌بینی فرنگیس؟» تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.» برایش دست تکان دادم. می‌دانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سؤالم این بود: «امام را دیدی؟» خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!» دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه‌زین رفتم. مردم گروه گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت: «این خط امام است.» شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم: «چطور راهت دادند؟ تعریف کن.» گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!» خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.» با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ‌ وقت او را این‌قدر خوشحال ندیده بودم. گفت: «آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دستم گرفتم و همان‌جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتم از گورسفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی ‌شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانۀ تو راه نمی‌دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. امام را دیدم.