eitaa logo
طلوع
615 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
88 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf 👈 ارتباط با ما🌻 @fereshte1404j کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 نیمه‌شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه‌شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را ‌لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می‌رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسردایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ ‌کس حرف نمی‌زدم پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.» با ناراحتی گفتم: «غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.» ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.» پسردایی‌ام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.» اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
طلوع
#من_زنده_ام 📚 #فصل_اول #قسمت_سوم بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود، همه‌ی پسرها در یک اتاق و من،
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📚 ذوقی که من برای شنیدن داشتم ، شوق گفتن را در او صد چندان میکرد، به خصوص وقتی گفت این قصه‌ی تولد دختری است به نام معصومه. بی‌بی قصه را اینطور تعریف میکرد: - یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن، افتخار و پاداش درد زائو بود، مادرت شش پسر داشت و فقط یک دختر زاییده بود. خیلی دلش میخواست این دفعه که باردار است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه‌های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود، درد زایمان مادر شروع شد. زنگ توی گوش ا هل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادرت بی صدا دردهایش را قورت می‌داد و مثل همه‌ی زن‌ها که آن وقت ها در خانه زایمان میکردند منتظر آمدن قابله بود. همه‌ی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود. پدر سراسیمه مامای حرفه‌ای شهر؛ سیده زهرا را که زن مؤمنه و باخدایی بود خبر کرد. همه می‌گفتند او دستش خیر و سبک است. دست سیده زهرا که به زائو میخورد دیری نمی‌گذشت که نوزاد به دنیا می‌آمد. او زن نمازخوانی بود. هر جا که بود نمازش را سر وقت میخواند. همه چیز سیده زهرا خوب بود، فقط نمی‌گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه. همه را پشت در می‌کاشت. بی‌بی جون با آب و تاب گفت: من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از زن‌های همسایه که دوست نزدیک مادرت بودند، آن‌ها هم آمدند. سیده زهرا کمکی داشت که بچه را میشست و قنداق میکرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تودرتو با اتاق زائو بود جمع شده و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط‌بندی میکردند. بازیشان گرفته بود. انگار میخواستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هرچه به این پسرها تشر میزد، حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه را کرد زیر پتو و گفت: فقط باید صدای نفستون شنیده بشه! سکوت ، تمام این اتاق شش متری را پر کرده بود. صدای ناله‌ی مادرت را می‌شنیدم اما طاقت توی اتاق ماندن را نداشتم . میخواستم آقا و فاطمه را آرام کنم که دلواپس نباشند. درد مادرت تمامی نداشت. کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم‌ها در لحظه‌ی ترس خیلی به خدا نزدیکتر می‌شوند. اصلا این ترس است که به یاد آدم‌ها می‌آورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می‌شد. وقت‌هایی که آدم میترسه تاریکی شب بیشتر آزارش میده. حس میکردم مادرت با مرگ فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم . نزدیک اذان بود. سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس می‌کردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه . به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشت . صدایش زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم : یا حضرت معصومه‌! دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه‌اش دختر بود کنیز تو می‌شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطت رو جارو بزنه. بچه‌ها خودشان را به خواب زده بودند. کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخ‌طبعی گفت: بی‌بی‌ خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟ رحمان که بانمک تر از همه و لبش پر از خنده بود، گفت: بی‌بی از خودت مایه بذار. شوخی‌های بچه‌ها از دلواپسی های من کم نمی‌کرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟ صدای ناله های مادرت که بلندتر شد بچه ها دیگه مزه نمی‌ریختند و سربه‌سرم نمی‌گذاشتند. سلمان دو ساله و مریم چهار ساله زار زار گریه می‌کردند. آقا همچنان دست به دعا بود و عرق می‌ریخت و هر لحظه رنگ به رنگ می‌شد و خیره به من نگاه می‌کرد و با اصرار می‌گفت: بی‌بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز به کمک داشته باشد. دلواپسی پدرت را می‌فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادر و فرزندانش می‌تپید. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی می‌کردم او را آرام کنم : نه مشدی، این‌ها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک آدم میخواد از یک آدم دیگه کنده بشه. مگه نشنیدی میگن تنها دردی که شبیه جون کندن و جدا شدن روح از بدنه، درد زایمانه. بوی بهشت می‌آد، با این دردها خدا بهشت رو به مادرها هدیه میده. خلاصه هرچه می‌دانستم می‌گفتم و بچه‌ها را آرام میکردم. اما خودم بی‌تاب بودم. پدرت شروع کرد به زیر لب قرآن خواندن. اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که صدای الله‌اکبر اذان و صدای نوزاد به هم گره خورد و عطری در اتاق پیچید. همه به هم نگاه می‌کردیم ، صدایی به صداها اضافه شده بود، موجودی که تا حالا حضور داشت ولی دیده نمی‌شد؛ دیدنی شده بود. همه ی خوابیده‌ها بیدار شدند. مثل اینکه همه فهمیده بودند یکی به ما اضافه شده. گریه‌ها خنده شد و چهره‌ها شکفته، حتی گنجشک‌های پشت پنجره‌ی اتاق هم در شادی ما شریک شده بودند. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام🖋📖 #فصل_دوم #قسمت_سوم او برای هراچیک با تصاویری که بر دیواره ی فنجان نقش می‌بست فال قهوه
🖋📖 نیایش همیشه زیباست. به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه‌ی ارتباط انسان با خداوند است. بعد از کسب اجازه از پدرم به کلیسا رفتیم . من که فقط با رنگ آبی مسجد و شمع هایی که در سیدعباس روشن می‌کردیم آشنا بودم، از کلیسا هم خوشم آمد. در آنجا هم دعا کردم و دیدن نوع دیگری از نیایش برایم جذابیتی خاص داشت. در آنجا هم شمع روشن کردیم و مراسم مسیحیان با آداب خاص خودشان برگزار شد. چند روز بعد خانم دروانسیان و هراچیک با ما به مسجد آمدند و با آدابی دیگر همان خدا را در مسجد عبادت کردیم. آن‌ها به تفهیم آداب اصرار داشتند و ما به تلقین اصرار داشتیم . خانم حاصلی می‌گفت: قطار دین رو به جلو در حرکت است و به عقب برنمی‌گردد و دین برای نجات انسان ها و راه و روش چگونه زندگی کردن آمده است و هر دینی به دنبال دین دیگر و به اندازه‌ی درک و شعور مردم همان زمان آمده است. کدام قطار را دیده اید که به عقب برگردد و کدام قطار را دیده‌اید که واگن‌هایش را از هم جدا کند. سرانجام در تابستان ۱۳۵۳ کلاس خیاطی و یا مباحثه به پایان رسید و هراچیک هم با نمره‌ی هفده قبول شد. کلاس های خانم دروانسیان اولین دروازه‌ی ورود من به دنیای دین و معرفت بود. من به خانم حاصلی نزدیکتر شدم و حاصل دوستی ما اشتراک مجله ی مکتب اسلام و فن پرسشگری و جست‌وجو برای پاسخ به سؤالاتم بود. زری هم کلاس آرایشگری را با قصه‌های شورانگیز مشتریان که چاشنی کار و کاسبی نغمه خانم بود، به اتمام رساند و من هم برای اینکه کم نیاورم برایش از اعجازهای فنجان قهوه می‌گفتم . قصه‌های عشق و عاشقی زری در کنار پیشگویی‌های فنجان قهوه سرگرمی خوبی از آب درآمده بود. من اگرچه آراستگی ظاهری و مدل و دوخت لباس را یاد گرفته بودم، از نظر درونی به شدت آشفته و درهم ریخته بودم. چون این اتفاقات همزمان با دوران رشد و بلوغم بود احساس می‌کردم به کشف جدیدی رسیده‌ام. چیزی در من پیدا شده بود که زری اصلا با آن آشنا نبود. زری مدام از خط چشم های بادامی و فندقی و لب های غنچه‌ای و قیطانی و شنیون‌های جدیدی که تازه مد شده بود و مدل‌هایی‌که قدیمی شده بود و اینکه کدام با کدام همخوانی دارد و اینکه چطور یک دختر شایسته بشویم صحبت می‌کرد و من می‌خواستم از چیزهایی که او نمی‌بیند اما وجود دارد صحبت کنم. از نظر فکری من و زری کم کم در حال دور شدن از هم بودیم اما احساس جدا شدن از زری مرا به سکوت وا می‌داشت. تفاوت هایی‌ که در روحیه و خلق و رفتار من و زری ایجاد شده بود حاصل تفاوت دو محیطی بود که در آن حضور پیدا کرده بودیم . این محیط جدید بود که مرا به فکر واداشته بود و زری را به وادی چشم و ابرو و مد و دختر شایسته کشانده بود. سال تحصیلی ۱۳۵۳ موسم مهر و مدرسه و مشق و معلم و کتاب فرارسید و من مقطع جدید تحصیلی و کلاس اول راهنمایی را آغاز کردم. زری اصرار داشت روپوش آن سال مدرسه‌مان را من بدوزم اما راستش من فقط به اندازه‌ای خیاطی یاد گرفته بودم که بتوانم به مادرم در دوخت زیرشلواری آقا و داداش‌ها کمک کنم . آن سال علاقه ام به کتاب و داستان مرا مسئول روزنامه های دیواری مدرسه کرد. در قسمت فکاهی و معماها از زری و مهناز کمک می‌گرفتم . نقاشی‌ها و طراحی را هم به کمک همکلاسی‌ها انجام می‌دادم ولی شب ها خودم مطالب روزنامه را با خط خوش و خوانا می‌نوشتم . گاهی بعضی از مطالب را از خانم حاصلی می‌گرفتم که این کارم مورد اعتراض مدیر واقع می‌شد. خانم مدیر می‌گفت: فقط باید درباره‌ی خودتان و وقایع و موضوعات داخل مدرسه بنویسید. اما خانم حاصلی سرنخ خوبی بود. مهم این بود که بچه‌ها او را می‌شناختند و حرف‌های او از جنس آنچه همه می‌گفتند نبود. او با لحنی ملایم و سبدی پر از گل و محبت که چاشنی دین می‌کرد قدم به روزنامه دیواری ما گذاشته بود. خانم حاصلی یک معلم به تمام معنا بود. ردپای او فقط در روزنامه‌های دیواری پیدا نبود، چرا که او در روح بچه ها جا باز کرده بود. خانم حاصلی دست ما را گرفته بود و قدم به قدم با اسلام آشنا می‌کرد؛ اسلامی از سر منطق و شعور نه شور و تعصب . برای درس حرفه‌وفن کلاس های مهارت آموزی مثل آشپزی، گلدوزی، خیاطی، روزنامه‌نگاری، فن سخنوری و... به ساعت کلاس های رسمی اضافه شده بود. این کلاس‌ها معمولا پنجشنبه‌ها برگزار می‌شد. بچه ها در کلاس های رسمی استعدادیابی می‌شدند و با این برنامه چهره‌ی خشن و خشک مدرسه به چهره‌ای دوست‌داشتنی تبدیل شده بود. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_سوم ما را روی یک پا در گوشه‌ی کلاس نگه داشته بود و از عباراتی استفاده م
📒 او غافل از شیطنت بچه‌ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه‌ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ‌سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم‌هایش را تندتر کرد. آقای یوسفی بعد از اینکه فهمید بچه‌ها دستش انداخته‌اند، از اینکه ابهتش برای یک اسکناس پنج تومانی فرو ریخته بود بسیار خشمگین شد و این تازه شروع درگیری معلمی بود که می‌خواست یک‌تنه با شاگردانش زورآزمایی کند. ساعت بعد، در کلاسی دیگر احساسش را درباره‌ی این ماجرا این‌گونه بیان کرد: معلمی که برای یک اسکناس پنج تومانی دولا شود باید برود گوشه ی قبرستان و با سوره‌ی الرحمن گدایی کند. قرار شد روز بعد پدرهایمان برای اعتراض به مدرسه بیایند. نمره ی زیر ده برای پدرم بسیار سخت و گران بود. دست‌هایش پر از کاغذهای باطله‌ای بود که برای دفاع از صداقت و پاکی‌اش به همراه آورده بود و پیشانیش پر از خط خدا بود. روی صندلی چنان خودش را جمع کرده بود که انگار پیش وزیر آموزش و پرورش نشسته است . خونش به جوش آمده بود. سکوت مدیر که قرار گرفتن در آن موقعیت منگش کرده بود مرا برای فریاد زدن جری‌تر می‌کرد. آن روز، روزی بود که اولین قدم را برای ورود به دنیای عدالتخواهی برداشتم . آن دفترهای کاردستی، دروازه‌ی ورود من به دنیای فریاد، خواستن و اعتراض شدند. می‌خواستم از مظلومیت و پاکی و سادگی پدرم دفاع کنم . صدایم توی گوشم می‌پیچید. صدای بسیار بلندم بچه‌ها را به پشت دفتر کشانده بود. ناگهان متوجه شدم آن‌ها بدون هماهنگی و سازمان‌دهی ریخته‌اند پشت در و شعار می‌دهند. این صداها توانسته بود آن‌ها را تکان دهد و بیدارشان کند. اگرچه شعارها بندتنبانی بود اما این شروع خوبی برای یک انقلاب درونی و یک بیداری بود. فضای ایجاد شده هیجان مرا بیشتر می‌کرد و وقتی نگاه توأم با رضایت و سپاس پدرم را می‌دیدم بیشتر انرژی می‌گرفتم . خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم کند از همه‌ی ما عذرخواهی کرد و با خواهش و تمنا و چای قندپهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت: آقای یوسفی توده ای است و طرفدار کارگران و کارگرزاده‌هاست اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می‌آورم. بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد بانفوذ سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) است و قصد داشته ما را تخلیده ی اطلاعاتی کند. او همان اوایل انقلاب متواری و ناپدید شد. به دنبال این اعتراض و اغتشاش ، آمار از مدرسه در رفتن و سربه سر معلم ها گذاشتن بالا رفت. کنترل اوضاع درهم ریخته‌ی مدرسه از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود می‌گرفت خارج شده بود. از آن پس جذبه ی هیچ معلمی نمی‌توانست بچه‌ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلا مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته‌سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله‌های معلوم، مجهول و دومجهولی؛ معلم شیمی نحوه‌ی ظرفیت گیری اربیتال‌های خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی، ظلم ، بی‌عدالتی، ظالم ، مظلوم، فقر و تنگدستی به ما تفهیم می‌کردند. ما در تمام علوم به دنبال انسان بودیم . انگار همه‌ی فرمول‌ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند. دریافته بودیم که طبق قوانین فیزیکی هر قدمی که برداریم و هر فریادی که از حلقوم خارج شود انرژی‌های بیشماری است که محیط بیرونی را متراکم و در هم می ریزد قطعا در جهان هستی تأثیر دارد. می‌خواستیم با ریاضی مشکلات را محاسبه کنیم . موضوعات سیاسی خوراک اصلی معلم ادبیات و دینی شده بود. هیچ چیز سر جایش نبود. دفتر حضور و غیاب از اقلام همیشه گمشده‌ی کلاس ها بود و این امر فرصت مغتنمی برای در رفتن از کلاس را فراهم می‌کرد. ما خود را پیدا کرده و یکباره بزرگ شده بودیم . خواسته‌هایمان مثل خواسته‌های نوجوانان پانزده شانزده ساله نبود. از خودمان حرف نمی‌زدیم . همه چیز در ما اوج گرفته بود. ما به یک انقلاب و به یک تفکر وابسته شده بودیم. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_سوم سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبان
📓 پرسیدم: این دود از کجا ؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت: کجا رو بمباران نکردن، آبادان به انبار باروت می‌مونه. مردم تو شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه می‌سازن و زندگی می‌کنن، ما دور تانکفارم**۱ زندگی می‌کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر می‌شن و آتیش می‌گیرن. هواپیماهای جنگنده‌ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می‌کردند و روی سر مردم بی‌سلاح و بی‌دفاع مثل نقل و نبات بمب می‌ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم می‌شدند. شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپ‌های دور زن و کاتیوشا و توپخانه‌ی خمسه‌خمسه پشت پای هرکسی یک خمپاره می‌انداختند. آرامش، صفت گمشده‌ی شهر بود. از هر گوشه‌ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می‌شد. مردم با چشم‌های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می‌کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود. سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟ به شما میگن سرباز؟ به شما هم می‌گن انسان؟ شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع میشه، سربازا با اسلحه روبه‌روی هم می‌جنگن، میکشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم می‌شده. اولین روز جنگ، روز اول مدرسه؛ بمب‌هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای‌ها و معلم‌ها خالی کردین. نمی‌دانست سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می‌خواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است. من هم می‌خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه‌ای التماس می‌کردم: منو همین جا پیاده کن، میخوام برم کمک کنم . سلمان اجازه‌ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی‌داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی می‌کرد آرامم کند. می‌گفت: معصومه اول باید این امانت‌ها رو تحویل بدم. بالاخره وارد مقر سپاه شدیم . اسرا را داخل برد و تحویل داد. سلمان بعد از چند دقیقه پرس‌وجو گفت: مثل اینکه همه‌ی خواهرای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی، تو مسجد مهدی موعود هستن، شما هم فعلا برو اونجا. مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند. گفت: اونجا بهتر می‌تونی کمک کنی، هرجا نیرو بخوان از مسجد میگیرن. بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه‌ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم، حتما میپرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم. چند روزی مسجد بمون و خونه نرو. من هم میرم جبهه، تا جنگ تموم نشده نباید سر و کله‌ام اینجا پیدا بشه. باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم، بعد با هم می‌ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتیت مطلع کنی. با ناراحتی گفتم : چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم؟ نه نمی‌تونم ، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم. با عصبانیت گفت: با التماس و گریه‌زاری، کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز، با قلدری، رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی‌روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟ گفتم: آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم ، چی بنویسم ؟ گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می‌زنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس «من زنده‌ام». نمی‌دانستم چرا باید بنویسم من زنده‌ام. با این حال بی‌اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم :«من زنده ام». ... @Tolou1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ **۱. .نام منطقه‌ای مسكونی که محصور بود و در آن مخازن بزرگ نفت قرار داشت.
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_سوم سریع بلند شدم. متوجه شدم از چند پله سقوط کرده‌ام. دوباره عینک را رو
- گفت: باشگاه ایران کجاست؟ - گفتم: نمی‌دانم، من دانش‌آموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را می‌دانم. - باشگاه اروند کجاست؟ - نمی‌دانم. - باشگاه اَنکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟ با هر نمی‌دانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش بلند شد و با عصبانیت برگه‌ی «من زنده‌ام» را نشانم داد و گفت: این رمز چیست؟ - این رمز نیست. این دو کلمه است. می‌خواستم خبر زنده بودنم را به خانواده‌ام برسانم. - کسی که تا اینجا می‌آید یعنی همه چیز می‌داند، اگر می‌خواهی جواب ما را با نمی‌دانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانواده‌ات نمی‌رسد. - من از مردن هراسی ندارم. هراس من از زنده ماندن در اینجاست. هرکدام یک نقش بازی می‌کردند. یکی عصبانی می‌شد، آن یکی بهش می‌گفت آرام باش. یکی می‌زد، دیگری می‌گفت نزن. یکی مسخره می‌کرد و می‌خندید، آن یکی می‌گفت نخند. آن بازجوی ایرانی هم کلمه به کلمه حرف‌هایم را برای آن دو نفر ترجمه می‌کرد. عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر بعثی عراقی بود. آن دو نفر مسیر سؤالات را به سمت انقلاب و امام و اسلام چرخاندند. لیش الشعب الایرانی ثار و ما راد الشاه؟ (چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟) هنوز سؤالش ترجمه نشده بود که آن یکی افسر بعثی عراقی پرسید: منو ثاروا ضد الشاه؟ (چه کسانی علیه شاه انقلاب کردند؟) دوباره اولی پرسید: لیش اتحبون الخمینی؟ (چرا خمینی را دوست دارید؟) باز دومی پرسید: لیش ترفعون صلوات واحدة للرسول و ثلاثة للخمینی؟ (چرا برای پیامبر یک صلوات و برای خمینی سه صلوات می‌فرستید؟) من که مورد هجوم سؤالات آنها قرار گرفته بودم، سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند: «جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است». احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این مأموریت را برایم رقم زده است. نمی‌دانم چرا فکر کردم آنها واقعاً نمی‌دانند و من وظیفه‌ی ارشاد آنها را به عهده دارم. از طرح سؤال آنها خوشحال شدم و با نطق غرایی آنچه را که در کلاس‌های عقیدتی مسجد مهدی موعود پای منبرها از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم بیان کردم. فرق بین مستضعف و مسکین، فرق بین اسلام شاه و اسلام انقلابی، استعمار، استکبار و … را گفتم. خدا می‌داند چقدر آنها در دل به من خندیدند. بعد از این همه سؤال و جواب به مسخره گفتند: جبتونه ثورة الخمینی؟ (برایمان انقلاب خمینی را آورده‌ای؟) سپس پرسید: شنو من تدریبات اتدربتی؟ (چه آموزش‌هایی دیده‌ای؟) - رشته‌ی علوم تجربی‌ام، درس‌های ریاضی، زیست‌شناسی و شیمی را خوب می‌شناسم. - وین خذیتی تدریبات عسکریه؟ (کجا آموزش نظامی دیده‌ای؟) - من آموزش نظامی ندیده‌ام. من عضو هلال احمر هستم. یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمری‌اش را نشانم داد و گفت: - شنو های؟ (این چیه؟) - اسلحه - شنو من اسلحة؟ (چه نوع اسلحه‌ای؟) - نمی‌دانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمی‌شناسم. - چنچ ما تدرین اظلین حیة، جیش العشرین ملیون للخمینی امسلح؟ ما تدرین عن الاسلحة شیء؟ (مثل اینکه نمی‌خواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمی‌دانی؟) در یک حس گم شده‌ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را می‌طلبید. مترجم ایرانی گفت: چرا حرف نمی‌زنی؟ منتظر چی هستی؟ گفتم: منتظرم که خدا به من رحم کند. خودکاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سؤال با تمام قدرت خودکار را به سرم فشار می‌داد. @Tolou1400
همه سنگرها با گونی قهوه‌ای پر می‌شد اما آقا چندتا از گونی‌های خالی سفید برنج را پر از شن کرده و دور سنگر چیده بود و با یک تور سفید که حکم پشه‌بند را داشت برایش سقف درست کرده بود. هر روز هم یک زنگوله به این سنگر اضافه می‌کرد. کسی هم اجازه نداشت از آن استفاده کند. آقا می‌گفت معصومه از شیراز برگرده، شب میاد خونه و تو این سنگر می‌خوابه. بالاخره بعد از کلی پرس‌وجو و به این در و آن در زدن هیچ رد پایی از تو در آبادان پیدا نکردیم. رحمان چون شیراز را خوب می‌شناخت همراه محمد راهی شیراز شد. رحمان و سید، همکلاسی و دوست قدیمی بودند؛ بی‌مقدمه رفتند سر اصل مطلب: آقا سید خواهرهای هلال‌احمر و نماینده‌های فرماندار و بچه‌های یتیم‌خونه همگی اینجا هستن؟ سید گفت: بله چند نفرشون به عنوان مربی همراه بچه‌ها موندن و چندنفر هم دو روز پیش برگشتن آبادان. رحمان گفت: خواهرم جزء کدوم دسته بود؟ سید گیج و مات و من من کنان گفت : والله از ساعتی که ما بچه هاروتحویل شیرازدادیم درگیر کارای اداری و سازماندهی بچه ها بودم اما دریغ از کمترین نشانه! هیچ و هیچ . راه شیراز به آبادان ، سعی صفا و مروه شده بود . تشنه می رفتیم ، تشنه برمی گشتیم . بی آنکه به آب برسیم . هر چه هروله می کردیم این سعی به جایی نمی رسید . مادر و خواهر کوچکمان ، مریم چهار ماهه را در کانکس های اداری شرکت پتروشیمی ماهشهر مستقر کرده بودیم . کانکس ها سر راهمان بود اما دلمان نمی خواست در این شرایط سراغ مادر برویم چون او شرایط روحی خوبی نداشت و مریم هم شیرخوار بود . مادر هر وقت ما را می دید سفارش می کرد که هوای همدیگر را داشته باشید ، خواهر برادری دُرّ گرانبهایی است . هوای خواهرتان را داشته باشید . مسیر را به سمت اهواز کج کردیم و سراغ رحیم رفتیم . آنجا ستاد پشتیبانی شرکت نفت برای جبهه را تشکیل داده بودند . همانجایی که تو چند روز اول جنگ پیش رحیم بودی و بعد با اتوبوس اسرای عراقی باهم به آبادان برگشتیم . می خواستیم مسئله را با رحیم در میان بگذاریم . بالاخره از هر سری فکری وسخنی و راهی برمی آید . به محض رسیدن به محوطه ای که بچه های شرکت نفت در آن مستقر بودند (خرم کوشک) رحیم و دوستانش به استقبال آمدند . می دانی که رحمان هر وقت عصبانی و ناراحت می شد پشت سرهم پلک می زد و حساب کار دست همه می آمد ، از طرف دیگر چهره هامان به هم ریخته و مضطرب بود . رحیم با دیدن قیافه های ما پرسید : چه خبر؟ رحمان با همان شوخ طبعی همیشگی ضمن اینکه پشت هم پلک می زد گفت :عبود و کشتن با تبر! همه خندیدند به جز من و رحمان و رحیم . رحیم به سرعت از جمع بیرون آمد و دوباره پرسید : چه خبر؟ من و رحمان به هر سختی که بود به کمک هم با لکنت زبان ، یک جمله من و یک جمله او قصه را تا آخر گفتیم . رحیم که همیشه درسکوت بود و گزیده و سنجیده حرف می زد دهانش باز مانده بود و کنجکاوانه نگاه می کرد و هی می گفت : خب بعدش…خب بعدش… - بعدش اینه که الان اومدیم اینجا . فقط من و محمد و سلمان و تو می دونیم . نمی دونیم بین کشته ها دنبالش بگردیم یا بین زنده ها ، آبادان رو بگردیم یا شیراز رو؟ نمی دونیم کجا رو بگردیم. رحیم هنوز دهانش باز و منتظر شنیدن بود . فقط گفت : باهم بریم آبادان. هر روز که می گذشت ، بار سنگین بی خبری ازتو در کنار حوادث تلخی که یکی پس از دیگری رخ می داد ما را بیشتر در خودمان فرو می برد . چطور ممکن بود خواهرمان درشهری که همه کوچه و پس کوچه ها و مردمانش را می شناسد ، گم شده باشد . نکند تکه ترکش بی رحمی اورادر غربت و تنهایی غافلگیر کرده وجنازه اش مفقود شده باشد . وقتی این افکار از ذهنم می گذشت خودم را نفرین می کردم و می گفتم پسر لال شی این چه فکریه که می کنی. در طول آن مسیر دو ساعته هیچ کدام حرفی نمی زدیم . همه مثل رحیم ساکت مانده بودیم . وقتی به خانه رسیدیم سنگر سفیدی که آقا درست کرده بود بغض مرا ترکاند . هر چیزی را که به دستش رسیده بود ، به توری بالای سنگر آویزان کرده بود . محمد هم به خانه آمده بود. آقا بعد از چهارروز کار پی در پی از بیمارستان به خانه برگشته بود . او هم خوشحال بود از اینکه همه بچه هایش در جنگ مقابل رژیم بعث می جنگند و با تن و بدن سالم دورش را گرفته اند و هم ناراحت ازاینکه مردم در به در و عزادار و گرفتارشده اند . همه از نگاه کردن به چشمان آقا شرم داشتیم . می ترسیدیم نگاهمان در نگاهش گره بخورد و از ما بپرسد : دور از چشم و گوش آقا ، خواهرها را سؤال و جواب می کردیم . خانه ای نبود که درش را نزنیم و تو را صدا نزنیم . اما آبادان انگار شهر دیگری شده بود . سال ها بود که تو را گم کرده ، نه تو را می شناسد و نشانی از تو دارد . حالا دیگر همه فهمیده بودند و هر روز سراغت را می گرفتند . سؤالات مردم غم و نگرانی ما را بیشتر می کرد . @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_سوم گفتند این شماره اسارت برای اسیر، ارزشمند است
تصاویر زیبا و فراموش ناشدنی بودند می خواستم مطمئن شوم آنچه می بینم عکس و تصویر نیست ، خواب و خیال نیست، مثل کودکی که به آتش دست می برد تا گرما را حس کند که این آتش است باز دو قدم جلوتر رفتم هرچه به آنها نزدیکتر می شدم در نگاه آنان تصویر واضح تری از خودم می دیدم . انگشت اشاره را سریع به سمت پنجره بردم ، شیشه پنجره را که لمس کردم مثل تصویری که در آب افتاده باشد و ناگهان سنگینی در آن بیفتد و تصویر در برابر چشمانت بلغزد ، همه آن چهره های بی تن و گردن بر هم لغزیدند و به حرکت در آمدند فهمیدم آنها از شدت اشتیاق صامت و ساکت شده اند ، مثل اینکه دکمه رادیو را زده باشم ، ناگهان یکصدا پشت سر هم صلوات فرستادند و سرود بسیار زیبایی را که از قبل تمرین و آماده کرده بودند ، خواندند . صدا از یک پنجره قطع می شد و از پنجره بعدی آغاز می شد . هیچ گروه و ارکستر نظامی را با این نظم و آراستگی ندیده بودم . آنقدر تحت تاثیر همدیگر قرار گرفته بودیم که حین خواندن گریه می کردند و اشک هایشان را با آستینشان پاک می کردند . ما هم با آنها گریه می کردیم و گاهی به نشانه تشکر لبخند می زدیم و دست و سرمان را تکان می دادیم . نقیب احمد تحت تأثیر آن فضا مبهوت مانده بود و فقط تماشا می کرد ، اوضاع از کنترل او خارج شده بود ، از کنار آسایشگاهی که در بیمارستان اردوگاه بود گذشتیم اما نقیب احمد اجازه نداد وارد آسایشگاه شویم . در آن قفس بی صبرانه منتظر بیرون آمدن بقیه پرندگانی بودیم که به بند کشیده شده بودند ولی حضور دائمی نگهبان بعثی ، تصویر پشت پنجره را مخدوش می کرد و ما ناگزیر از پنجره فاصله می گرفتیم ، از سلول ما یک پنجره رو به برادرانمان باز می شد و روبه روی پنجره آسایشگاه باغچه سرسبزی بود که در آن صیفی جات و سبزیجات کاشته بودند و باغ بازی های دوران کودکی را برایم تداعی می کرد. ادامه دارد…✒️ @Tolou1400