eitaa logo
طلوع
764 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
همین ساعت که ما داریم خواب وصل میبینیم کسانی آن طرف دارند پیش یار می میرند .. سلام بر لحظه ی پر کشیدنت .. که پاکیزه پر کشیدی .. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّةَاللهِ‌فی‌اَرضِهِ سلام بر تو ای به‌ جا ماندهٔ خدا در زمین‌ اش✨ @Tolou1400
قَدْرِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ «بی تردید خداوند ذاتی است بی نهایت قدرتمند و شکست ناپذیر» وقتی انقدر قدرت داره که میتونه تو رو به هر جایی و هر چیزی برسونه چرا نا امید شی؟چرا از یه نفر دیگه بخوای؟!✨ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ! یه اتفاق خیلی خوب برامون بفرست 🙏❤ @Tolou1400
براساس اصل علیّت، غذای حرام بر روح و روان انسان بسیار تأثیرگذار است و این تأثیر بر روان فرزند به هیچ وجه قابل انکار نیست؛ چنان‌که در طول تاریخ، غالب افراد فاسد از دامان کسانی چون هند جگرخوار برآمده‌اند که سخن حق در آن‌ها هیچ تأثیری نمی‌کند. در حالات بعضی از اولیاء‌الله و بزرگان نوشته‌اند که با خوردن یک لقمه شبهه‌ناک، آن‌هم به صورت اتفاقی تا مدت‌ها از توفیق نماز شب محروم می‌شده‌اند. 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر زمستان، بهاری دارد 🕊🍃 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهاردهم جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول
از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم . به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های متبسم هر کدام زیباتر از دیگری بود . در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت ، خنده زیباترین تصویری بود که می توانست بر چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و توانایی هایمان کند . هر چند در کنار صدای خنده ها گاهی ناله ای هم سرک می کشید .تا بگوید اینجا زندان است . گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه مان بودم . زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود . صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از در به دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد ، ببرد . چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود . دائم صدای چرخاندن کلیدها در قفل درها و صدای ضربه های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده می شد . به دنبال آن ناله ها ، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقی ها و جابجایی ها دعای ” ام من یجیب ” و دعای توسل می خواندیم . همه ی واژه ها برای اولین بار در ما تجربه می شد . نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضدهوایی را می شناختیم و نه اصلا معنی اسارت را می فهمیدیم و آن جا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم . فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم . گوشم را محکم به دیوار مشرف به خیابان چسباندم و آن یکی انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم . چشم هایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم . هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان می شنیدم در گوشم صدا میداد : بچه ها گوش کنید ! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر … صداها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت می داد . امیدوار به این که مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان ها هستند و الان در زندان ها شکسته می شود و همه چیز تمام می شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید ، ماموریت استراق سمع را به مریم می سپردیم . حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در ، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند . از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده می شد . آنچه می دیدم گزارش می کردم . تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند . مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزیک میز نگهبانی برده بودند . بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند . آن ها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان می کند . در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا میکردند ، التماس می کردند ، امتناع می کردند ، اما پاسخ آنها جزشلاق چیز دیگری نبود . زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند . آن بیچاره ها در حالی که دست هایشان را به زانو زده بودند ، به یک صف قطار شده بودند و نکبت ، گوربان قراضه ، و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری می گرفتند و تعدادی دیگر با کابل آن ها را هُش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور میچرخاندند . از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که می گفتند : والله هذاالعمل عیب ، عیب ، حرام . ( ولله این کار زشت است ، عیب است ، حرام است ) . شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و بببینم . تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار می دادم که باز نشوند . نمی توانستم به چشم هایم اطمینان کنم . چیزی که می دیدم صحت داشت ؟ وحشتزده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم ، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی ! این ها چه بی حیا و بی شرف اند . چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند . فاطمه گفت : به خودت مسلط باش ، اینجا زندان امنیتیه . چون فاصله ی ما از زن ها زیاد بود درست متوجه موضوع نمی شدیم . هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند . چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد . @Tolou1400