از گذشته ات نترس
هر چقدر هم که گذشته ات آلوده باشد
آینده ات هنوز یک لکه هم ندارد
زندگی هر روزت را با تکه شکسته دیروزت شروع نکن
با توکل به خدا
گذشته را رها کن
هر چه خاطره بد و اتفاق بد بود را
کنار بگذار
تو هنوز داری نفس میکشی
و این بهترین بهانه برای گذشتن از مشکلات گذشته است
فکر شگفت انگیزیه که
برخی از بهترین روزهای زندگی ما هنوز اتفاق نیفتاده است.
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهلوهفتم مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو، قول دادیم فقط به هدف اعتص
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_چهلوهشتم
بعد از مدتی با این زندانبان ، نسبت خویشاوندی و دوستی پیدا خواهید کرد. بستگانتان را به فراموشی می سپارید و آرزوهایتان کوچک و ناچیز می شود و بزرگترین آرزویتان این می شود که خورشید را چند لحظه ای ببینید یا یک ملاقه شوربا اضافه بگیرید یا فراتر و روحانی تر یک کتاب قرآن یا روزنامه هم به شما بدهند. او با زبانی هرچند نارسا، الهام بخش یک رنج بزرگ بود. دوباره پرسیدم: پس اینها کی هستند، چرا فارسی نمی دانند؟
- اینها اجدادشان ایرانی بوده و خودشان عرب یا کرد هستند. سیاسی نیستند و تنها محکومیتشان ایرانی بودنشان است. تنها شانسی که ما داریم
این است که ممکن است ما را در مرزها رها کنند تا بتوانیم خود را به ایران
برسانیم که این هم محال است چون مردان ما اعدام شده اند. پرسیدم: پس با این وضع چرااینها اینفدر خوشند و میخوانند و می رقصند .
گفت: برای فراموشی، برای فرار از واقعیت.
واقعیت زندان تلخ است و همه ی عمر در زندان بودن تلخ تر، اما این رفتار یک نوع فراموشی است. بعد از دو سال با شنیدن این اخبار ناگوار غمی بزرگ به غم های دیگرم اضافه شد. در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم انهایی که نیمه شان ایرانی و نیمه شان عراقی است و فقط تاوان آن نیمه ی ایرانی بودن خود را می دهند، اینها آدمهای بی گناه و از همه جا بیخبرکه حتی یک کلمه فارسی نمی توانند حرف بزنند، اما از نیمه ی اجدادی انها چه دشمن سرسختی ساخته اند. ایرانی بودن کفش و کلاه نیست که بتوانند آن را عوض کنند یا پس بدهند آنها نمی دانستند چه کسی آنها را ایرانی کرده و کی ایرانی شده اند. همسایگی بین ما و عراق جز رنج و مصیبت و محنت هیج معنایی نداشت. جایی که بین ما و آنها شباهتی نیست همسایگی معنا ندارد. این همسایگی مکانی بسیار دور دور دور است. سفارشهای پدرم در حرمت و کرامت همسایه مثل زنگ در گوشم صدا می داد.
بعد از چند روز من و مریم را از میان همهمه ی زنان زندانی بیرون کشیدند. عده ای از آنها زیر لب صلوات و تکبیر فرستادند؛ عده ای متلک میگفتند و عده ای هم با پوزخند ما را بدرقه کردند. اگر چه چند روز بیشتر در جمع انها نبودیم اما اوضاع و احوال جسمی مان به شدت افت کرده بود. راهرو زندان مثل تونل بی انتهایی بود که دستهایم را می کشید و دوباره به جای اول پرتابم می کرد. ترجیح میدادم در گوشه ای از راهرو خودم را روی زمین بکشانم تا اینکه روی زانو بایستم یا راه بروم، خوشحال بودم که جانم آرام آرام از بدنم خارج می شود. دستهای من و مریم چنان در هم گره خورده بود که بقین داشتم اخرین عضو من که جان را تقدیم کند دستهایی است که به دست مریم گره خورده لست.
من آماده ی رفتن بودم اما دلتنگ مریم می شدم، مرگ انتخاب من نبود این میل ہه آزادگی و زندگی ہود کہ راہ مرگ را پیش پای من می گذاشت .
برای رها شدن از این رنج نبود که میخواستم بمیرم، اگر این چنین بود کار ما خودکشی نام داشت و اصلاً ارزشمند نبود. در تمام راهرو بوی غذا پیچیده بود اما بوی غذا به جای آنکه اشتهایم را باز کند برایم حالتی تهوع اور داشت. برای فرار از این حال، دلم می خواست بدوم۔ مریم هم حالی بہتر ارمن نداشت، اوهم گاھی می نشست و پایش را دراز می کرد و سرش را به دیوار تکیه می داد. سرم رابر شانه ی رنجور او پناه می دادم و تنها لگدهای بی رحم نکبت بود که مارا تکان می داد و به راه می انداخت.
اما این بار ما را کجا می بردند. دلم هوای فاطمه و حلیمه را کرده بود. گاهی چشم می چرخاندم تا شاید آنها را در گوشه ای از زندان ببینم. آیا آنها تحمل کرده و زنده مانده اند؟ آیا تن ظریف و جان نحیف حلیمه این همه گرسنگی و تشنگی را تاب آورده؟ کاش می توانستم مثل همیشه بلند حرف بزنم و جمله ای را تکرار کنم، شاید پشت این سلول ها فاطمه یا حلیمه یا آشنای دیگری جوابم دهد. بالاخره به هر جان کندنی بود این راهروها و طبقات پر پیح و خم را گذراندیم تا دوباره مقابل یک صندوقچه قرار گرفتیم و در باز شد. وقتی وارد سلول شدیم، کوهی از تاریکی و ظلمت بر چشمانم تلنبار شد. چشمم جایی را نمی دید، تازه فهمیدم چرا هر روز ما را زیر نور شمارش می کردند و آمار می گرفتند و می پرسیدند آن یکی کجاست؟
زمانی گذشت، تا چشمانم توانست بر تاریکی غلبه کند. خدای من ! فاطمه را دیدم که در گوشه ای از سلول مثل حلزون جمع شده بود، آنقدر نحیف و رنجور که گویی آماده ی استقبال از فرشته ی مرگ است حتی نتوانست از جا بلند شود و به استقبال ما بیاید.
هنوز به هم لبخند می زدیم. در راهی قدم برمیداشتیم که هر روز سختی آن بیشتر می شد،اما انگار ما راحت تر می شدیم.
گویی مرگ گواراترین جرعه ای بود که قرار بود در حلقمان ریخته شود خود را هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیک تر می دیدیم.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
گذشته ی امروزت سپری شد.
و آینده اش مورد تردید است،
و زمان حال غنیمت است.
#امام_على_عليه_السلام
#حدیثنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
بکوش تا صبوری پیشه کنی
با خطاها و معایب دیگران مدارا کن،
زیرا در تو نیز بسیاری خطاها هست که دیگران باید آن را تاب آورند.
تشبّه مسیح📚
مترجم: سایه میثمی
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر و علم و سیاست
همه خوبند ولی، ای به قربان همانی که رفاقت بلد است....❣
#دوستی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
تکبر باور است. من باور دارم بهتر از آن فرد هستم اما عُجب آن است آدم از کارهای خوب خودش خوشش بیاید. عُجب حرام نیست اما تکبر از گناهان کبیره است. اشکال عُجب این است که آدم را از حرکت باز میدارد. وقتی از خودش خوشش آمد دیگر سعی نمیکند جلو برود، متوقف میشود ولی تکبر فینفسه حرام است.
#آیتﷲخوشوقت
#خودسازی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
کارگاه خویشتن داری_20.mp3
16.43M
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۰
📌 مؤثرترین و راهگشاترین خویشتنداری،
کنترل ذهن، گوش، چشم، قلب و فکرمان از پرداختن به عیوب دیگران، جزئیّات زندگی آنان، و مسائل خصوصیشان است!
✘ آنان که در کنترل خویش، در این زمینه لنگ میزنند، از ادراکات معنوی، محروم میمانند.
#ما_و_امام_زمان علیهالسلام
#تجسس
@Tolou1400
من به جوانان توصیه میکنم که در فعّالیتهای اجتماعی حضور داشته باشند؛ منتها مواظب باشند که این فعّالیت اجتماعی، آنها را از درس خواندن دور نکند. در فعّالیتهای اجتماعی هم آن چیزهایی که جنبههای دینی آن واضحتر است، آنها را مرجّح بدارند. این یک نکته بسیار مهمّی است...
#امامخامنهای
#جوان
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_چهلونهم
میخواستیم دست های یکدیگر را فشار دهیم اما توانی برای این کار در ما نمانده بود. با نگاه از هم می پرسیدیم و جواب می دادیمو همین قدر کافی بود
چرا فاطمه تنهاست؟حلیمه کجاست؟ نکند حلیمه…
یعنی زودتر از ما به مقصد رسیده، حتی می ترسیدم بپرسم که حلیمه کجاست. ما دقیقا مثل چهار پایه ی یک میز شده بودیم که باید در چهار گوشه ی این تخته قرار می گرفتیم تا گلدان کریستالی که پر از گل های شقایق و نسترن بود بتواند بر روی این میز قرار گیرد و زیبایی خود را نشان دهد.
پرسیدم:
شما اینجا تنها بودی؟
-بعد از اینکه شما دو تا را بردند، حلیمه را هم بردند و من این چند روز تنها بودم.
آنها فکر میکردند اگر از هم جدا شویم این راه ناتمام می ماند اما از اینکه با اراده ی خودمان این راه را می رفتیم تا به انتهای جاده ی مرگ برسیم خوشحال بودیم. چه جان عزیزی و چه مرگ افتخار آمیزی! جان هدیه ی گران قیمتی که آن را ذره ذره به فرشته ی مرگ تقدیم می کردیم تا به سوی خدا ببرد در همین حین دوباره در باز شد، حلیمه مانند عروسکی متحرک که روی چھار چوب شانه هایش رو پوشی انداختہ اند با گونہ ھای ہیروں زده و چشمہایی بی فروغ که به سختی پلک هایش را بالا نگه داشته بود به داخل سلول رها شد.
نمی دانم خودم به چه شکلی درآمده بودم اما دیدن هرسه خواهرانم قرائت فاتحه را بر من واجب می کرد. از اینکه دوباره با هم هستیم و قرار است با هم بمیریم خوشحال بودیم. هر چند برای همین مدت کوتاه که از هم دور بودیم گفتنی بسیار داشتیم اما به کلی گویی بسنده کردیم .
حلیمه گفت: اینجا چه زندان عجیب و غریبیه، منو بردند به یه سلول بیست و چہار متری باتعدادی از زنهائی زندانی خارجی عرب که اھل فلسطین و اردن و یمن و کویت بودند. اصلاً سیاسی نبودند زندان امنیتی رو با کاباره اشتباه گرفته بودن از صبح دنبال آرایش و مد و لباس بودند و هرچیز که میخواستن براشون مهیا بود. نگهبان مخصوص داشتند. اصلا مثل اینکه از یه دنیای دیگه حرف می زدن براشون اعتصاب غذا نامفهوم بود و…
دیگر دریچه برای تقسیم غذا بازنمی شد. کسی سراغ ما را نمی گرفت. فقط صدای روزانه ی ضربه های پر دلهره و نگران مهندس ها و دکترها بود که پی درپی سلام و احوالپرسی می کردند و با ضربه های بی جان بریده بریده از ماسلام می گرفتند. گویی ما و نگهبان های عراقی هر دو منتظر آمدن عزراییل بودیم.
فقط برای نشستن در بدنمان انرژی مانده بود و به همان وضع نشسته یا خوابیده نماز می خواندیم و با خدا راز و نیاز می کردیم.
در یکی از همان سجده ها ساعتها آرام می گرفتیم، با شنیدن صداهای در هم ریخته ی راهرو حتی چرخش کلید در قفل های آهنی و باز کردن دریچه نمی ٹوانستیم از وضعیت خودمان خارج شویم.
کنار فاطمه هر دو در یک حالت به زمین افتاده بودیم. بوی سدر و کافوردر دماغم می پیچید
چشمانم به فاطمه افتاد، دلم لرزید، می خواستم مطمئن
شوم کہ خواب نمی بینم، چشمانم رادرشت ترکردم تا ہاور کنتم این همان فاطمه نیست، دستانم را بر صورت و گونه هایش می مالیدم تمام رنج و درد این دو سال در چهره اش نمایان شده بود، دستانم خیس شد قطره هایی شبیه اشک از گوشه ی چشمانش با قطره های عرق پایین می چکید دستم را زیر روسری اش بردم. موهایش را دو گیس بافته بود، اما قطره های عرق در هوای بهاری فروردین گیسوانش را خیس کرده بود فرشته ای بود شبیه انسان .
دلم می خواست صدای تپش قلبش را بشنوم تا مطمئن شوم او اولین نفر از چهار دختر اسیر نیست که به نقطه ی پایان رسیده .
نمی خواستم من شاهد این سفر پر ماجرا باشم، ضربان قلبش مثل کودکی که از تاریکی می گریزد بر قفسه ی سینه می کوبید و نفسهایش در سینه گم شده بود. سرم را به سینه اش چسباندم و آرام گریه کردم. گفتم: فاطمه، من معصومه هستم خواهر کوچکت که خیلی دوستش داشتی، موهاشو شونه میزدی، تو از من برای علیرضا خواستگاری کردی و من قول دادم زن داداشت بشم… تو گفتی ما همیشه و هرجا باشه با همیم و من همیشه مواظب شما هستم. تو گفتی سختیها و خوشیها را با هم تقسیم می کنیم، تو همیشه کمترین و بدترین ها را برای خودت بر می داشتی اما حالا بهترین سهم را که مرگ بود تو بردی، پس سهم من کو؟ تو مرگ را توی هوا قاپیدی!
ادامه دارد…
@Tolou1400
قاب های ماندگار، ✨
از بارش باران در حرم رضوی ❣
در هفته گذشته و در آستانه میلاد امام رضا(ع)
#حرم_رضوی
#باران
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf