🌸🌿🌸🌿🌸
🔷در قرآن «جهاد با مال» مقدم بر «جهاد با جان» است
🔷در یادواره های شهدا، از کسانی که جهاد با مال انجام میدهند هم تقدیر کنید
💎 #سبک_زندگی_مؤثرتر_از_آگاهی_و_ایمان (جلسه دهم)- ۳
⭕️ «جهاد با مال» یکی از مباحث مهم قرآنی است که هنوز در این انقلاب، در بین ما راه نیفتاده است. در قرآن «جهاد با مال» مقدم بر جهاد با جان است (جَاهَدُواْ بِأَمْوَالهِِمْ وَ أَنفُسِهِم؛ توبه/88)
⭕️ ما جهاد با جان را تجربه کردهایم و اینهمه شهید و جانباز دادهایم. اما کجا داریم «جهاد با مال» انجام میدهیم؟ چرا حزباللهیها و بسیجیها برای جهاد با مال، فرهنگسازی نمیکنند؟ چرا در مساجد برایش برنامهریزی نمیکنند؟
⭕️ در یادواره های شهدا، در کنار خانوادههای شهدا چندتا جایزه به کارآفرینها و کسانی که جهاد با مال میکنند هم بدهید، تا این آیۀ قرآن رعایت بشود: «جاهَدوُا بأموالِهِم و أنفُسِهِم»!
⭕️ میدانید امام حسین(ع) با خودش پول آورد و زمین کربلا را خرید. همچنین برای اسلحه و آذوقه و خرج سفر، پول خرج کرد. این پولها حاصل سالها باغداری و تلاش بود.
🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸
🔷باهم قرار بگذاریم که از کدام کارخانه خرید کنیم
🔷اگر متحد و هماهنگ خرید کنیم، یک قدرت اقتصادی بزرگ خواهیم شد!
💎 #سبک_زندگی_مؤثرتر_از_آگاهی_و_ایمان (جلسه دهم)- ۴
⭕️ باید برای «اقتصاد مقاومتی» قیام کنیم! یک اقدام مهم در این زمینه، این است که «باهم تصمیم بگیریم و قرار بگذاریم که از کدام کارخانه خرید کنیم؟»
⭕️ الان یک تکلیف انقلابی و بلکه شرعیِ ما این است که برای خرید کالاهای مورد نیازمان، باهم متحد شویم و خریدهای خودمان را-مثلاً از طریق یک اپلیکیشن یا هشتگ- بهصورت هماهنگ از کارخانههای خوبِ مدنظرمان انجام دهیم تا به تقویت این کارخانهها کمک کنیم.
⭕️ ما حق نداریم از هر جایی خرید کنیم! اگر تصمیم بگیریم «باهم» خرید کنیم، یک قدرت اقتصادی بزرگ خواهیم شد. مشکل اینجاست که «باهم» نیستیم و دشمنان ما از پراکندگی ما بهشدت سوء استفاده میکنند و ضربه میزنند.
⭕️ نباید اجازه دهیم دشمن ما از قِبَل ما پولدار شود! الان بعضی از کارخانههای روغنفروشی در ایران هست که بخشی از سهامش مال کسانی است که یمن را بمباران میکنند! ما میتوانیم باهم تصمیم بگیریم و-با نخریدن کالای آنها- این کارخانهها را تعطیل کنیم. فقط موقع خرید، سهلانگاری و بیتقوایی نکنید و نگویید: «ول کن، حالا زیاد مهم نیست!»
#استادپناهیان
🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
رازِ آرامشِ درون
در زمانِ حال زندگی کردن است
گذشته و آینده را
در چرخه ی ذهنیِ ابدیت
رهـــــــا کـــــــن.
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋
«اَفضَلُ الجودِ ما کانَ عن عُسْرَةِ»
برترین بخشندگی بخشش در تنگدستی است ❣
امام علی(ع).غررالحکم.3185. منتخب میزان الحکمه122
پ.ن : مهربان باشیم.......
عمیقاً.....💕
#حدیث
#استوری
🧡❤️💛💚💙
@Tolou1400
#فرنگیس
#قسمت_نهم
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دورهاش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد.
گرگینخان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگینخان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگینخان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله میگفت.
مردم، هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگینخان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود. مردم میآمدند و میرفتند.
دوستانم دورهام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟»
من هم با خنده جواب میدادم: «نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
گرگینخان که قیافۀ زار مادرم را میدید، مرتب میگفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچهات برگشته. شاد باش.»
بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچهام نزدیک من است، هیچ سختگیری نکنم.»
گرگینخان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمیگیری.»
مادرم دائم بغلم میکرد و میبوسید. هی میپرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه کار کردی؟ پدرت چی گفت؟»
همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم میگفت در این چند روز لب به غذا نزده و همهاش گریه میکرده. لازم به گفتن نبود. از چشمهایش میشد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس.
گرگینخان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود میمانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم.
مادرم میترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود.
بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچهها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگینخان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت.
مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا فرنگیس اینجا خوشبختتر میشود. به خدا نذر کردهام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریاش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند.
صبح گرگینخان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگینخان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگینخان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.»
همۀ مردمی که برای بدرقۀ گرگینخان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگینخان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همانطور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگینخان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.
(پایان فصل اول )
#ادامه_دارد
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #سوسنگرد
🔻این عملیات پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر این که سوسنگرد تا فردا بایستی آزاد شود...
🗓 به مناسبت 26 آبان ، شکست حصر سوسنگرد💐
🌹🕊🌹🕊🌹
@Tolou1400
🌈☀️
باز هم صبح شد، از پنجره ی احساسم
نور عشقِ تو بر این سینه ی من می تابد......⚡️❤️
#صبح_شد_خیر_است 🌞
🌻🥀🌻🥀🌻
@Tolou1400
👓 شما دانشجویان که متأسّفانه کتاب نمیخوانید ، خیلی اهل کتاب نیستید؛ بنده کتابخوانم، من #خیلی کتاب میخوانم، دلم میخواهد شما بچّهها، جوانها واقعاً کتاب بخوانید
۱۳۹۷/۰۳/۰۷
❗️ طلبه باید دستش از کتاب رها نشود؛ در دوره ی جوانی کتاب بخواند، #همه_جورش را بخواند
۱۳۹۱/۰۷/۱۹
🔻 پینوشت: منظور رهبری از همه جور کتاب نه یعنی حتی کتاب ضعیف و بیمحتوا، بلکه یعنی اگر کتابی مثلا در موضوع تاریخ یا رسانه یا... حاوی #مطلب و بسیار #مفید بود و روشنگر بود خوانده شود
@HozeTwit
@Tolou1400
#فرنگیس
#فصل_دوم
قسمت اول
اشنایی با روستا اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج
🔹🔹🔹🔹🔹
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
.
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.
ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود
کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم. وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبارید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است.
گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید
#ادامه_دارد
@Tolou1400
🌈🦋
گاهی باید مُکرّر صدمه ببینی تا یاد بگیری...
مکرّر بیفتی تا بزرگ بشی...
مکرّر از دست بدی تا بدست بیاری...
بخاطر اینکه اغلب درسهای بزرگ زندگی از میان تجربههای دردناک بدست میان.☘
🥀🕊
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر خدا را که در پناه حسینیم!
گیتی از این خوب تر پناه ندارد...💕
یا اباعبدالله الحسین (ع)💓
🎙مرحوم کوثری
#استوری
#امام_خمینی_ره
@Tolou1400
قلب26.mp3
4.3M
بدست آوردن دلِ خدا
سخت نیست.....
فقط کافیه جهنم های قلبت رو،
خاموش کنی....
اونوقت از تو .... تا خدا،
فاصله ای نیست!
#استادشجاعی
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400