eitaa logo
طلوع
615 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
88 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf 👈 ارتباط با ما🌻 @fereshte1404j کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_نوزدهم گفت: آن‌چه آن‌ها را یک جا جمع کرده، رنج و درد یتیمی و بی کسی است
📒 حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد: ما که جزء اشتباهات خداییم ، با کتاب هم هدایت نمیشیم. بهترین حرف حساب برای ما کشیده و اردنگی است. تازه وقتی کتک می‌خوریم یه کم آدم میشیم . سید صبورانه و مهربان گفت: نه بچه‌ها، اگر کسی با کتک آدم می‌شد، خر تا حالا آدم شده بود. سوژه‌ی خوبی دست بچه ها افتاده بود. حالا دیگر هرکس چیزی می‌گفت. سهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم. سید همچنان به حرف‌های خود ادامه داد: شما می‌دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و همه‌ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان را پیدا کرده‌ایم و هدایت شده ایم . شما هم اگر بخواهید می‌توانید از این به بعد با ما باشید و از قصه‌ی زندگی امام بیشتر بدانید. یکی از آنها گفت: آقا ما اینجا شکممون به کمرمون چسبیده. اگه لای این قصه‌ها، نون و کباب هم هست بیا و قصه بگو، وگرنه قصه ی ما از همه گریه‌دارتره. بالاخره هر روز با یک سخنرانی که یا خواهر میمنت کریمی انجام میداد یا من یا سید، توانستیم بچه‌ها را آرام‌آرام به خودمان علاقمند کرده و اعتمادشان را جلب کنیم . به خصوص اینکه بعضی وقت‌ها با اجازه‌ی مدیر پرورشگاه بچه‌ها را به خانه‌های خودمان می‌بردیم تا با محیط خانه و خانواده آشنا شوند. بچه‌ها سید را بیشتر از همه‌ی ما دوست داشتند و سخت شیفته‌اش شده بودند و او را عمو سید صدا می‌زدند. یک روز به مناسبت عید، سید دوازده تا از پسر بچه‌ها را به خانه‌شان برد. پدر سید که از سادات طباطبایی و مردی مؤمن و گشاده‌رو بود از بچه ها پذیرایی مفصلی کرد و مادرش هم برایشان غذای خانگی و میوه و شیرینی تدارک دیده بود. هدیه‌ای نیز برای آن‌ها در نظر گرفته بودند. در حیاط خانه‌ی سید درخت کُنار بزرگی معروف به کنار سید بود که طعم و مزه ی کُنارش متفاوت بود و به جای یک بار چند بار در سال میوه می داد. سید می‌گفت: پدرم میگه حتما این بچه‌ها رو بیار خونه تا از میوه‌ی این درخت کُنار بخورن. مثل همه ی خانه های آن موقع، خانواده‌ی سید هم مرغ و خروس داشتند. مادر سید با تخم‌مرغ‌ها برای بچه‌ها املت درست کرده بود و بچه ها هم کلی از میوه‌ی درخت کُنار و املت و نان تازه خورده بودند و بازی و شیطنت کرده و بعد هم راضی و خوشحال به پرورشگاه برگشتند. هنوز چند دقیقه‌ای از برگشتشان به پرورشگاه نگذشته بود که بینشان دعوا و مرافعه بالا گرفت تا جایی که بزن بزن راه انداختند. سید رفت که میانجیگری کند و ببیند دعوا سر چیست؟ نگران این بود که در خانه‌شان به بچه‌ها بد گذشته باشد. از آنها پرسید: بچه‌ها مگه بهتون خوش نگذشت؟ از چی ناراحتید؟ حسن گفت: عموسید خیلی نامردیه. سهراب هسته ی کُنارهاش رو جمع کرده و رفته داخل قفس مرغ و خروس ها، هسته‌های کُنار رو به ماتحت این زبون‌بسته‌ها فرو کرده و همه را کشته. حالا اگر بری خونه، می فهمی چه بلایی سر مرغ و خروس های زبون‌بسته اومده. تعدادی از بچه‌ها از این اتفاق ناراحت بودند و آن‌هایی که شیطنت بیشتری داشتند، می‌خندیدند. با همه ی شیطنت‌ها و آزارهایشان، دوستشان داشتم نه از سر دلسوزی. من در نگاه و آغوش بچه‌ها دنیایی را می‌دیدم که همه را به دوستی و محبت و مهربانی دعوت می‌کرد.آن‌ها که خود محتاج محبت و توجه بودند همیشه به دنبال راهی برای جبران محبت دیگران بودند. بچه‌های بزرگتر مرتب می‌گفتند: عموسید ان شاءالله تلافی کنیم. @Tolou1400
با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد. موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آنطرف تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی¬کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد. اسمش را از روی لباسش خواندم:تکاور میر احمد میرظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه می¬شدم. خون چنان در رگهایم به جوش امده بود که احساس می¬کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دکمه های لباسش را باز کردم، از ناحیه شکم اسیب جدی دیده بود. دل و روده هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست های خالی چه می¬توانستم بکنم. هرچه از بعثی ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می¬دادند: اصبروا، یجی، بالطریق!(صبر کنید، میاید، توی راه است) با گذشت زمان ما بیقرار تر و عصبانی تر میشدیم و بر سر سرباز فریاد میزدیم و درخواست آمبولانس می¬کردیم. برادر میرظفرجویان میگفت: از انها چیزی نخواهید. پشت هم ذکر میگفت و صدام را نفرین میکرد. با فشار کف دستهایم بر روی شکمش ، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستاصل شده بودم. چند متر انطرف تر یکی از منازل شرکت فاستر ویلر را دیدم که درش باز بود ویلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:میخوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمییز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم. خواهر بهرامی گفت:خطرناکه، ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن. برگشتم و به گودالی که برادران در ان اسیر بودن نگاه کردم.هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه غیرت نگاه انها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می¬کرد . صدایش ارام شده بود. به سختی متوجه شدم که میگوید:جایی نرید، اینجا امنیت نداره. از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج میزد احساس غرور میکردم و برای زنده یودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دستهای خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهمانئم که میخواهم دستهایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم، در استانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی انکه جلوتر بروم سزیع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمیدانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته یود؛اصلا به روی خودش نیاورد. سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما ، جابه جا میشد. حوله رو به سختی دور شکمش پیچیدیم. انقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد. لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت:مای، مای(اب،آب) میرظفرجویان دوباره گفت:از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند. ته قمقمه هنوز کمی اب مانده بود؛ ان را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم : سید بچه داری؟ با تکان سر گفت:بله. مثل اینکه دلش میخواست از بچه اش حرف بزند گفت: اسمش سمیه است. اشکی به ارامی از گوشه ی چشمش سر خورد. از خودم بدم امد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، ادامه دارد…✒️ https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_نوزدهم آنجا متوجه شدیم ساکنان سلول مجاور ما باید ایرانی باشند اگر چ
چندین بار با این عبارت دریچه را باز و بسته کرد.فکر کردیم بالاخره یک نفر پیدا شد چهار کلمه انگلیسى بلد باشد و لابد دنیایى پر از خبر و اطلاعات به رویمان باز شده و شاید او بتواند مارا از این بى خبرى مطلق و فشار روانى خلاص کند.تردید داشتیم که جلو برویم و از او چیزى بپرسیم.تصمیم گرفتیم هر چهار نفرى جلوى در برویم اما فاطمه از او سوال بپرسد.سوال هاى ما خیلى زیاد بود اما بعد از مدتى بحث و گفتگو چند سؤال اساسى و مهم را دسته بندى کردیم.قرار شد سؤالات اول در مورد جنگ نباشد و ابتدا درباره ى ساختمان و محیط و موقعیت خودمان و بعد در مورد وضعیت جنگ بپرسیم. فاطمه پرسید: -Wher are we? -yes -who else is kept here? -yes.yes -where di they keep other women? -No.No -where is Mr.Tondgooyan? _No.No -where are this companions? -Yes.Yes خلاصه جواب همه ى سوالات یا Yes بود یا No. مریم که همیشه مرا با تکیه کلام هاى قشنگش یاد مادرم مى انداخت.یواشکى گفت: yesو no بخوره تو اون شکمت و صورتش را برگرداند و رفت یک گوشه.حلیمه گفت:به این پروفسور بگید بره غلط هاى دیکشنرى آکسفورد رو اصلاح کنه!! فاطمه گفت:ولش کنید و بیاید کناراو هنوز میخواست به مکالمه اش ادامه دهد اما ما از جلوی دریچه عقب رفتیم .البته باز از رو نرفت ودر حالیکه نیشش باز بود گفت: Bye bye از اینکه فهمیده بودیم ساکنان سلول سمت چپیمان ایرانی هستند خوشحال بودیم.باید این دیوارهای قطور را به حرف زدن وادار میکردیم و آن ها را با خودمان دوست و همراه میکردیم .باید سکوت را میشکستیم.ساعت های متمادی گوش هایمان به دیوار بود.تنها چیزی که شنیده میشد همهمه ای بود که مشخص میکرد تعداد آن ها زیاد است. به دیوارسمت راست مشت زدیم:"الله اکبر،خمینی رهبر” میدانستیم اگر ایرانی باشند ریتم این ضرب را میشناسند و جواب میدهند.بعد از چند بار به دیوار کوبیدن بالاخره جواب گرفتیم و خوشحال همدیگر را بغل کردیم.دیوار را بغل میگرفتیم و میبوسیدیم.تا چند روز فقط به همین ریتم و رمز دل خوش بودیم. یک روز بعد از نماز و دعا رو به روی دیوار نشستیم.حالا دیگر دیوار قبله دوممان شده بود. سی و دو ضربه به دیوار زدیم تا آن ها را متوجه حروف الفبا کنیم. آن ها هم متقابلا سی و دو ضربه به دیوار کوبیدند .نه بیشتر و نه کمتر. خوشحال شدیم که آن ها منظور مارا فهمیدند پس حالا ضربه بزنیم؛پانزده ضربه “س"،بیست وهفت ضربه “ل"،یک ضربه “ا” بیست وهشت ضربه “م"یعنی سلام.هر چه نشستیم جوابی دریافت نکردیم .حتی اگر لکنت زبان هم با تاخیر میتوانست جواب دهداما خبری نشد.مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد. مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد.هرچه تعداد ضربات را تغییر میدادیم آن ها فقط همان ضرب الله اکبر،خمینی رهبر را میزدند.نا امید و گوش به زنگ گوشمان را به دیوار چسبانده بودیم و منتظر یک سلام بودیم که یکباره به جای دیوار سمت چپ از دیوار سمت راست با همان ریتم الله اکبر خمینی رهبر جواب سلام ما را دادند.بیشتر هیجان زده شدیم.چقدراحساس خوشحالی و خوشبختی میکردیم!دیوارها از هر دو طرف به صدا در آمده بودند.با همان روش و ضربات ،بدون آموزش قبلی و هماهنگی با حروف الفبا با یکدیگر مرتبط شدیم .حس یک معجزه ی پیامبرگونه در ما متجلی شده بود؛مثل کوری بودیم که چشمانش روشن شده باشد.بدون رودربایستی گریه میکردیم و به دیوارضربه میزدیم مشغول ضربه به دیوار سمت چپ شده بودیم که دوباره ضرب الله اکبر خمینی رهبر از دیوار سمت راست ،ما را به خود خواند.باز هم سلام دادیم اما جواب نگرفتیم سلول سمت چپ به دریوه زدند و نگهبان را صدا زدند .دریچه که باز شد بلافاصله زیر در رفتیم .از زیر در شنیدیم که با صدای بلندگفتند ما ترتیب الفبارا نمیدانیم.فکر کردیم شاید از همرطنان عرب ما هستند چون دکتر که می آمد عربی را خوب صحبت میکرد .حدس دیگرمان این بود شاید سواد کافی ندارند.کار خلاقانه آن برادری که به بهانه ترانه خواندن اسامی دوستانش را با شعر وآهنگ برایمان گفته بود به یادمان آمد. ادامه دارد @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_نوزدهم چندین بار درخواست رفتن به خیاط خانه برای د
نمی دانم در سینه محمودی به جای قلب چه چیزی در تپش بود . برادر ها با تنی مجروح با سینه ای ستبر صبورانه منتظر فرود آمدن شلاق های خمیس و رسوایی محمودی بودند . هر وقت دست خمیس بالا می رفت قلبمان از جا کنده می شد و ذره دره وجودمان رو به متلاشی شدن می رفت . سربازها با همه توان و زورشان شلاق می زدند طوریکه موهایشان روی صورتهایشان پخش شده بود و پیراهنشان از شلوار بیرون زده بود و عرق از سر و رویشان می ریخت . خدا را به مقدسات عالم قسم دادیم همانطور که آتش را بر ابراهیم نبی سرد کرد شدت این ضربه ها را بگیرد و درد را از آنها دور کند . صدای فریاد برادرهای مجروح و قهقه محمودی و ناسزاهای نگهبانها و پارس آن سگ وحشی که همیشه همراه محمودی بود و بین بچه ها می چرخید چنان در گوشهایمان می پیچید که اعصاب و وضعیت جسمانی مان را کاملا به هم ریخته بود . دچار جنون آنی شده بودم . ناگهان به سمت در رفتم که فرار کنم ، فریاد بزنم و خودم را جلوی تن رنجور مجروحین و چهره های موقر و سالخورده پیرمردانی که هم شکل و رنگ پدرم بودند ، بیاندازم تا شاید حایلی بین درد و تن اسرا باشم . شاید نگهبانها از حضور من ، شرم کنند . اما فاطمه دنبالم دوید و شانه هایم را محکم تکان داد ، مثل کسی که بخواهد کسی را به هوش آورد . او که همیشه صبور بود و کم تر عصبانی می شد این بار با عصبانیت گفت : - چه کار می کنی؟ یا طاقت دیدن داشته باش یا ندیدن را تاب بیاور اصلا” چرا تا سوت آمار را می زنند شما می پرید توی آسایشگاه که از این دریچه بیرون را تماشا کنی ، دیدن این جنایت ها چه کمکی به شما می کند ؟ ! گفتم : چرا خودت هم نگاه می کنی؟ نمی خواهم شما تنها باشید . هرچه بیشتر ببینیم ، اینها را بیشتر و بهتر می شناسیم و بهتر می فهمیم گیر چه کسانی افتاده ایم . - می توانیم علیه شان به صلیب سرخ جهانی شکایت کنیم . - شما به خدا شکایت کنید! از همه ما قول گرفت که دیگر به این آسایشگاه نیاییم و این قدر کنجکاو نباشیم . فاطمه را مثل خواهرم فاطمه دوست داشتم و اوهم مرا جدا از قولش مثل خواهرش معصومه دوست داشت . چون بزرگ تر از من بود برایش احترام خاصی قائل بودم . مثل مادری که خودش در آتش می سوزد اما از سوختن بچه هایش می ترسد ، ما سه تا را بغل گرفت . تمام صورتش خیس بود دست به صورتم کشید و برای اینکه فضا را عوض کند و مرا بخنداند گفت : - یادت نره اگه از خواهر شوهرت حساب نبری و عروس بازی در بیاری علیرضا بی علیرضا ! قول دادم ، اما آنقدر به صدای سوت آمار شرطی شده بودم که دست خودم نبود و به محض شنیدن آن سوت یا فریاد پشت پنجره می پریدم . روز عاشورا بود . در ذهنم خاطره دهه محرم حسینیه بی بی و روضه سقای سیدالشهدا و گهواره علی اصغر و حجله قاسم مرور می شد و از طرف دیگر آنچه به عیان شاهدش بودم برایم مسئولیت آور بود . در شهر رمادیه بودیم ؛ چقدر به کربلا و دشت نینوا نزدیک شده بودیم . ما از آب فرات می خوردیم ؛ فراتی که برای ما فقط یک رود نیست بلکه جریان همیشگی جوشش خونی است که به ما حیات دوباره می بخشد و تاریخ ما را ساخته است . شام غریبان بود ؛ شبی که سر امام حسین و کاروان اسیران را به سمت شام روانه کردند . بی آنکه از قبل برنامه ای تدارک دیده باشیم یا آماده درگیری با بعثی ها باشیم طبق معمول بعداز نماز، دعای وحدت و فرج امام زمان و« أمن یجیب » خواندیم . اما بغضمان فرو نمی نشست… ادامه دارد....🖋 @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_بیستم نمی دانم در سینه محمودی به جای قلب چه چیزی
و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم . شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم . از شام غریبان کربلا و شام گذشتیم تا به رمادیه و اردوگاه عنبر و شکنجه های برادران رسیدیم . دلمان می خواست خدا را شاهد بگیریم و به خدا شکایت کنیم . دامن خدا را سفت گرفته بودیم و از او می پرسیدیم : - خدایا تو هم دیدی که کربلا چقدر بزرگ شده و دشت نینوا پیش ما آمده و ما هم نینوایی شده ایم ! - خدایا تو هم دیدی که بچه ها مثل ابوالفضل بی دست به قتلگاه آمده بودند ! - خدایا تو هم دیدی که چگونه گردن آنها را تیغ جهل و نادانی دشمن می برید . - خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند ! - خدایا تو هم دیدی که راه حسین و ظلم ستیزی حسین نیمه تمام رها نشده و حسین جاودان شده ! - خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سؤال « هل من ناصر ینصرنی » حسین لبیک گفتند ! - خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین چشم در چشم کسانی که حسین تو را خارجی می دانستند رو به قبله نماز خواندند - خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین هنوز در انتقام خون حسین نه یک بار بلکه هر روز صدها بار شهید می شوند و دوباره می ایستند تا دوباره شهید شوند . - خدایا تو هم دیدی آنها که برده و ذلیل دنیا شده اند و از مرگ می ترسند حسین را برای خودشان مصادره کرده اند ! - چقدر خوب است که ما زینب داریم و می توانیم در امتداد فریادهای زینب فریاد بزنیم . چقدر خوب است که حسین داریم و سرای جاودانگی و تازه شدن خون او خون می دهیم . چقدر خوب است که ابوالفضل داریم و چقدر خوب است که خدایی داریم که انتقام مارا از آنها می گیرد و آنها را رسوا می کند . خدایا تو می دانی که همه اینها به عشق تو و حسین و اهل بیت پیام آور تو تا اینجا آمده اند . فریادها و بغض های فرو خورده ای که در گلویمان خفه شده بود بی اختیار به دعای : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را » تبدیل شد و آرام آرام این دعا بلند و بلند تر شد . تا آنجا که نفس و حنجره مان یاری می داد حضرت را به محفل خودمان دعوت می کردیم . دیگر به آزادی و صلیب سرخ و خانواده و هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم . نور افکن های برج های نگهبانی تمام اتاق را مثل روز روشن کرده بود . در بین دعاها ، حمزه با چند نگهبان دیگر داخل اتاق ریختند و نعره کشیدند و با کابل نه بر تن و بدن ما بلکه بر در و دیوار می کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند و فریاد می کشیدند : - انچبّن یا المجوسات؛ اللیلة ترمیچن کلچن ! ( خفه شید مجوس ها ، امشب همه تان را به گلوله می بندیم ! ) تمام اردوگاه به خصوص آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود یکپارچه به تصور اینکه اینها چند نفری با کابل به جان ما افتاده اند یک صدا با ما خواندند : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را » برادرها شیشه پنجره ها را شکستند و با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه پنجره ها گروه ضد شورش وارد اردوگاه شد . صدای شلیک تیراندازی هوایی و اللّه اکبر تمام اردوگاه را می لرزاند ...... ادامه دارد.... @Tolou1400