eitaa logo
طلوع
692 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی اصل جنگ نقض قوانین بین المللی است، آن وقت چطور ممکن است ما را طبق قانون بین المللی آزاد کننند. سرهنگ در حالیکه در تائید گفته ام سرش را تکان میداد گفت: بله، میتوانند خلاف قانون هم عمل کنند و آزادتان نکنند. نزدیک عصر بود و شعاع آفتاب ساعت ها بود سوزن های خود را در ملاج ما فرومیکرد. سر درد شدیدی داشتم. تمام بدنم از ضربه های قنداق تفنگ به درد آمده بود اما دلم نمی-خواست روز تمام شود.از شب اسارت می¬ترسیدم. از اینکه نتوانم اطرافم را رصد کنم وحشت میکردم. یک کامیون از راه رسید. بدون در نظر گرفتن ظرفیت ماشین همه ی برادرانی را که در گودال بودند همچون سنگ و کلوخ به کامیون ریختند. حتی دست و پای پیران و ناتوانان را میگرفتند و به داخل کامیون پرت میکردند. وجود برادران رزمنده ی اسیر موجب تسلی خاطر و آرامش ما بود. با رفتن آنها دور و برمان به ماتمکده تبدیل شد.با حضور آنها اصلا نیروهای بعثی به چشم نمی آمدند. اما بعد از رفتن شان فقط ما سه نفر بودیم و کوچکترین حرکت ما توسط ده دوازده نیروی بعثی رصد میشد. دکتر عظیمی که چیزی نمی دید مرتب جویای موقعیت نظامی عراقی ها بود. به طور غیر منتظره ای شکار نیروهای ایرانی متوقف شده بود و آنها دائما در حال تدارکات و جابه جایی بودند. با سر وصدای زیادی مشغول خوردن شام شدند. دکتر عظیمی و من و مریم هم مشغول نماز مغرب و عشا شدیم. دکتر عظیمی گفت: خواهرها نماز صبر و نماز شکر بخوانید. نگران نباشید ما همه در پناه خدا هستیم. بعد از نماز دوباره خواست برایش قران بخوانیم. گاهی به دلیل اینکه حواسم به دور و برم بود، یک آیه را جا می انداختم اما او با هوشیاری آن قسمت را اصلاح میکرد. کاملا پیدا بود که با دقت گوش میدهد و این سوره ها را حفظ است. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_بیست_و_سوم حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک
هر چند رفتار عراقی ها نسبت به اسیرانی که زیر چتر قانون حمایتی صلیب سرخ جهانی بودند با آنهایی که در زندان های مخوف پنهان کرده بود ، تفاوت زیادی نداشت با وجود این تنها حسن اسرای ثبت نام شده ، نامه هایی بود که قبل از رسیدن به دست گیرنده تا حد امکان در اداره سانسور عراق می ماند و تکه پاره و جویده می شد . داشتن شماره برای اسیر جنگی مثل مردن با اسم و رسم بود اگر چه در یک جنگ بی قانون ، دلیل مرگ اسیر جنگی هم مبهم است . این بار آقای هیومن و خانمی که قیافه و رفتار مادرانه داشت همراه با یکی دیگر از برادران ، با تعدادی نامه وارد اتاق تاریک و نمور ما شدند با آمدن نگهبان خبیث ، نگاه های سرشار از شوق ما که مملو از حرف و سخن بود ، محتاطانه شد ، اما او زرنگ تر از این بود که از یک نگهبان بترسد . هشت تا چشم منتظر او بود که دهان باز کند ، زیر لب به آرامی می گفت : - من محمد علی زردبانی هستم . یکباره هر چهار نفرمان که سرمان پایین بود آن قدر خوشحال و ذوق زده شدیم که یادمان رفت خبیث کجاست ؟ صلیب سرخ کیلویی چند است و آنجا کجاست؟ با چشمانی باز و لبانی پر خنده گفتیم : - راست می گین ! خودتون هستین؟ محمدعلی زردبانی ، سلول شماره 15، شما هم آزاد شدید ؟ از بقیه چه خبر؟ با هم اومدین ؟ زرد بانی هم دل را به دریا زد ، مثل اینکه خودش را آماده یک فصل کتک کرده باشد ، تند و تند تعریف کرد : - بعد از رفتن شما ماهم اعتصاب غذا کردیم ، همه مون باهم به اردوگاه اومدیم الان دکتر بیگدلی و خالقی و پاک نژاد توی همین درمانگاه هستن . من و اصغر اسماعیلی و جعفری هم توی قاطع دو هستیم . - تورو خدا برای دلخوشی ما می گید یا واقعا همه تون اومدین؟ از تند گویان و یحیوی و بوشهری چه خبر؟ خبیث که به احترام صلیب سرخ یک ساعتی کابلش را قایم کرده بود و خونش به جوش آمده بود ، از میان این همه اسم و حرف فقط اسم تندگویان را فهمید و گفت : ممنوع ، ممنوع ! می خواستم بگویم آقای مهندس پس ممکن است از جوی حقیری که به گودالی می ریزد بتوان مروارید هم صید کرد اما دیدم آنجا جایش نیست . مهندس زردبانی خیلی باهوش بود ؛ درعین حال که با ما حرف می زد با دست به زمین و در و پنجره اشاره می کرد و آنها هم فکر می کردند ، درمورد وضعیت اردوگاه و شرایط اتاق چیزی به ما می گوید اما در واقع حرف های دیگری می زد . در پایان آقای هیومن گفت : خیلی خوشحالم که مطالب را به تفصیل برایشان ترجمه می کنید . ملاقات سوم ما آنقدر طولانی شد که دفعات بعد به مهندس اجازه ندادند به عنوان مترجم به اتاق ما بیاید . اگرچه فاطمه با زبان انگلیسی آشنا بود اما برای اینکه از وضعیت اردوگاه و اخبار ایران مطلع شویم مترجم تقاضا می کردیم . آنقدر اخبار مهندس داغ بود که نامه ها را جا به جا دست هم دادیم . هیچ نامه ای خصوصی نبود و همه نامه های یکدیگر را می خواندیم و ساعت ها به عکس هایی که همراه نامه فرستاده می شد خیره می شدیم تا شاید آنچه را که از ما پنهان شده بود که وقتی به آن نگاه می کردم در نگاهش نشانی از خودم می یافتم . تمام توش و توان ما ، ضربان قلب و سوی چشم ما به خطوط و سطور این کاغذها و کلمات و نوشته ها بسته بود . با کلمات راه می رفتیم و حرف می زدیم و می خوابیدیم و زندگی می کردیم . کلمات آنقدر قدرت داشتند که هم جان می دادند و هم جان می گرفتند . کلمات هم صدا و هم نگاه داشتند و می توانستند ما را آرام یا متلاطم کنند . آنجا بود که معجزه کلمه را دریافتم و فهمیدم چرا معجزه پیامبر ما کلمه و کتاب بود . دریافتم این کلمه است که می تواند راه گشا و زندگی ساز باشد . دریافتم خمیر مایه آدمی کلمه است . فقط افسوس که اجازه نداشتیم بیش از شش خط یا بیست و چند کلمه بنویسیم . ادامه دارد…✒️ @Tolou1400