طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_یازدهم تا آن موقع فقط فهمیدیم برای آقا که در پالایشگاه کار میکرد حاد
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_دوازدهم
حالا از باغچهی حیاط که پژمرده شده بود تا مرغ و خروس ها و مدرسه
و مسجد و همسایه و گدا و... همه میدانستند که دیگر آقا نیست. یادم
نمیآید بعد از این حادثه دوباره کی نخودچی کشمش خوردم اما میداند هرگز طعم نخودچی کشمکشهای بابا را نداشت.
کریم و رحیم که برادرهای بزرگ خانه بودند برای اینکه فضای مغموم خانه را عوض کنند غروب که میشد توپ دوپوسته و بساط گل کوچیک
راه میانداختند و من هم دروازهبان می شدم. دروازهبان هر گروهی که
میشدم برندهی حتمی همان تیم بود. با هیجان و شدت دنبال توپ میدویدند اما وقتی توپ به دروازه نزدیک میشد، سرعتشان را کم
میکردند و توپ به آرامی در بغل من جا میگرفت و من هیجان زده مورد تشویق قرار میگرفتم . اول فکر میکردم دروازهبان ماهری هستم اما بعدها فهمیدم که نه، آنها میخواهند من شاد باشم و هورا بکشم .
بعضی وقتها با برادرها، خاله بازی میکردم. اگرچه روزها به رفت و آمد بین خانه و بیمارستان میگذشت اما همه سعی میکردند فشار غیبت آقا را به نوعی جبران کنند. رحمان کشتیگیر محله بود. همهی زیراندازها را
تشک کشتی کرده بود. دائما زیرخم یکی از بچهها را می گرفت و به من
میگفت: مصی تو داور!
من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر میکردم: مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی داور کُشتی هم باشی.
رحمان کشتیگیر بامرامی بود. میگفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را میچشاند. آنقدر با گوشهای شکستهاش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه ودو کیلوی
کشتی فرنگی، قهرمان خوزستان شد.
سال تحصیلی با همهی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمد و زمان گرفتن کارنامه رسید. کریم کارنامه همهی بچهها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی
دعوت کرد. فقط
رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هرچه پرسیدم چرا رحمان نیامده، کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و مزهی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدیم که باهاش دعوا کرده که: لامصب این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی! فقط نقاشی و ورزش
تجدید نشدی که اونم حتما در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامهات رو گرفتم ، حتی نمیشناختنت. منو با تو عوضی گرفتن، یه پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون. این پاداش برادرِ رحمان بودن و برادرِ تنبل داشتن.
آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود. آقا خوب حساب کلاس های درسمان را داشت. بچهها نمیخواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمیپرسید الان چه ماه و روزی است و امتحان ها از کی شروع میشود.
کریم که احساس مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت همهی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود. فقط
خودش و رحیم میدانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که میگفت: «ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودش هم که اصلا آفتابی نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا...».
شب قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدیدیهایش هفت شمع روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا آخر امتحانها هر شب هفت شمع روشن کنند. همه چیز به خوبی پیش میرفت. کریم هر روز که میآمد خوشحال و سرحال میگفت عالی بود. رحمان هم شب ها خسته و درمانده از نانوایی میآمد و میخوابید و صبح زود دوباره سر کار میرفت و تقویم زمان را گم کرده بود.
در غیاب پدر، رحمان بیشتر از همه ی ما زیر بار مشکلات کمر خم
کرده بود. رحمان مانده بود با مسئولیت خانه. از نظر عاطفی، رحمان به پدر خیلی وابسته بود و ندیدن پدر برایش سخت. کریم هم میگفت: به روش
نیارین تا ببینم کی از رو میره و سراغ درس و کتاب رو میگیره. ما میخواهیم آقا ناراحت نشه.
همه چیز خوب پیش میرفت تا روز آخر که امتحان جغرافیا بود.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_یازدهم حوادث سیاسی و جابهجاییهای پیدرپی نخستوزیرها و فرار شاه و فرح
#من_زنده_ام📒
#فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
رحمان هم که در زمان خدمتش در جریان انقلاب در مشهد بود برای فرار از خدمت هر روز یک برگهی فوت درست میکرد و به فرمانده یگان میداد که پدرم مرده، مادرم مرده، برادرم تصادف کرده و به این وسیله
همیشه از خدمت سربازی فراری بود. وقتی سینما رکس آتش گرفت طی نامهای به فرماندهاش دلیل مرخصی خود را مرگ همه ی خویشداوندانش در سینما رکس عنوان کرد. فرمانده هم که از قبل در جریان مرگ مصحلتی خانواده بود با مرخصی موافقت نکرده و گفته بود، تو که قبل از آتشگرفتن سینما رکس همهی جد و آبادت را کشته و مرخصی ها را
گرفته بودی. اینها را دیگر از کجا آوردهای؟ رحمان هم به ناچار از خدمت فرار کرد و دیگر به مشهد برنگشت. با این حال او از چگونگی استفاده از تمام سلاحها آشنایی داشت.
گاهی برادرهایم مرا با خودشان میبردند و گاهی مرا مأمور تدارکات و پشتیبانی و تحریر و کتابت میکردند. هر روز به یک جا حمله میکردند؛ به مغازههای شناسایی شده، به مشروبفروشیها، به زندانها؛ حتی زندانی های غیرسیاسی خیابان سیزده ه آزاد شده بودند. کنترل شهر از دست نیروهای شهربانی خارج شده بود و هر روز یک ساختمان جدید به دست نیروهای انقلابی میافتاد.
بیبی قبل از دههی عاشورا گفت: شاه دیگه کارش تمومه. همین جمله باعث اختلافات زیادی بین بیبی و بابابزرگ شده بود. آخر عمری این پیرمرد و پیرزن سیاسی شده بودند و با هم مخالفت میکردند. بابابزرگ که طرفدار شاه بود میگفت: پیرهزن تو چه کار شاه داری، شاه چه بدی به تو کرده؟ اما بیبی سخت انقلابی شده بود. دائم در حال شربت درستکردن و گلاب پخش کردن بود. با پیروزی انقلاب اسلامی، مردم آبادان صرف نظر از اسلامی بودن انقلاب، بساط نیانبان در خیابان ها به راه انداخته، بندری میزدند و زن و مرد پایکوبی میکردند.
آبادان به دلیل سابقهی نهضت ملی شدن صنعت نفت، پایگاه سیاسی بسیاری از گروههای انقلابی و ضدانقلاب شده بود. اگر یک تشکل سه نفره با هر نام و عنوانی در تهران صورت میگرفت، دو نفرشان در آبادان چادر میزدند و پلاکارد دست میگرفتند؛ از حزب توده و مجاهدین خلق و کار و پیکار و جنبش خلق مبارز و کمونیستها و چریکهای فدایی خلق گرفته تا مبارزین خلق عرب و امت مسلمان و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی،
هر کدام صدایی و تریبونی برای اثبات عقاید و رفتار و مسلکشان داشتند.
امام برای پایان دادن به این همه درگیری همهپرسی سراسری را پیشنهاد دادند. اولین همهپرسی سراسری در بهار ۱۳۵۸ برگزار شد و نود و هشت درصد مردم به جمهوری اسلامی رأی آری دادند. امام همواره بر وحدت
کلمهای که مردم به آن پاسخ مثبت داده بودند تأکید میکردند اما هر روز اسم تازهای به بازار میآمد و بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک به داخل خانهها و کوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه کشیده شده بود. بعضی از بحثهای اجتماعی حتی به میان خانوادهها سرایت کرده و بین زن و شوهرها و خواهر و برادرها و پدر و مادرها اختلاف انداخته بود.
بر پیشانی ملت ایران از کوچک و بزرگ مُهر داغ سیاست زده شده بود.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم از زمین و آسمان مرگ بر شهر میبارید. کودکانی که مادرهایشان را
#من_زنده_ام📓
#فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
هر روز که میگذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه میشد؛ بیبرقی، بیآبی، گرسنگی، ترس ، مریضی، تنهایی و وحشت. مغازهها همهی موجودیشان را یا مجانی میدادند یا به کمترین بها میفروختند. صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود.
وقتی رسیدیم فرمانداری آقای مهندس باتمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت: در همین صحرای محشر، عدهای از خدا بیخبر، شبونه خونهها و مغازههای مردم رو غارت میکنن.
فرماندار تلاش میکرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند.
شبانهروز کار میکرد. او منتظر بود که جنگ زودتر تمام شود. میخواست شیشههای شکسته و دیوارهای فروریختهی خانههای مردم را از نو بسازد.
برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت: میدونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان، آقای صالحی و تعدادی از همکاراش شهید شدن. بعضی مدارس هم که خراب شدن. حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه، مدارس با تأخیر باز میشن. بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچهها رو قبول کند، بعد اونا رو اعزام کنیم .
بالاخره بعد از چندین تماس ، موافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه
مربیانشان هم با آنها همراه باشند، گرفته شد. چون قرار شده بود ماشینهایی که از شهرخارج میشوند، تحت کنترل و نظارت باشند، نامههایی به عنوان حکم مأموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد. نامهی مأموریت را توی جیبم گذاشتم .
بچهها خوشحال با همان روپوش و کفش و کیف و یک پلاستیک که پیژامه و پیراهنشان در آن بود و حکم ساک سفرشان را داشت، سوار اتوبوس شدند. از خواهران شمسی بهرامی، پروانه آقانظری، فاطمه نجاتی، اشرف شکوهیان، سیده زینت صالحی و از برادران احمد رفیعی و علی صالحپور به عنوان مربی دائمی آنها در شیراز، با ما همراه شدند.
از همان اول بسمالله بچهها سر کنار پنجره نشستن دعوایشان شد. با وساطت عموسید قرار شد تا ماهشهر نوبتی بنشینند و از آنجا به بعد شهر به شهر جایشان را با هم عوض کنند. بعضی پسر بچهها تیرکمانهایشان را هم آورده بودند و میگفتند ما میخواهیم میگهای عراقی را با تیرکمان بزنیم!
برادر سید و رفیعی کنار دو تا از بچهها که مثل خروس جنگی بودند نشستند و ما هم کنار دخترها نشستیم و راه افتادیم .
بین راه سید گفت: ممکن است پلیس راه اجازه ی خروج ندهد. بهتر است اول برویم فرمانداری، هم نامهی خروج ماشین به سمت شیراز را و هم مقداری پول و آذوقه برای شام بگیریم .
بین راه، توپخانهی عراق جاده را به شدت زیر آتش گرفته بود. به سختی از آن منطقه عبور کردیم .
با یک بقچه نان و چند قالب پنیر و صد و بیست بچه که آنها را در چهار اتوبوس تقسیم کرده بودیم ، راه افتادیم . برای بچهها دیدن شهر بمباران شده و خمپارهخورده، سنگربندیهای سر کوچه و خیابانها و در و دیوارهای زخمی، مثل یک فیلم سینمایی جنگی بود. آنها هیجانزده صحنهها را تماشا میکردند. بین راه دائما یا لقمهی نان و پنیر میگرفتند یا آب میخواستند یا دنبال سرویس بهداشتی می گشتند. شیطنت بچهها آنقدر زیاد بود که آذوقهی شام، جیرهی بین راه شد و شب برای شامشان دوباره مجبور شدیم نان داغ و چند قالب پنیر خریدیم . با هر دستانداز بیشتر از آنچه اتوبوس میتوانست تکانشان بدهد، خودشان را روی هم میانداختند و کلههاشان دنگ صدا میکرد و صدای قهقههشان به هوا میرفت. هر از گاهی از یک گوشهی اتوبوس صدای حیوانی بلند میشد و میگفتند: با حیوانتور میریم شیراز، نه لوانتور**۱ از ماهشهر که گذشتیم راننده که سرش از سر و صدا و شلوغی داغ کرده بود، کنار پمپ بنزین ایستاد تا نفسی تازه کند. در حین توقف، یک گدا وارد اتوبوس شد و برای بچهها دعا میکرد و میگفت: عاقبت به خیر شوید، بدهید در راه خدا.
به هر کدامشان که میرسید، میگفتند: برو بعدی!
گدا را دست انداخته بودند و شلوغ میکردند. هر کدامشان چیزی میگفت. یکی میگفت: گدا به گدا، رحمت به خدا.
آن یکی میگفت: تا چیزی ندی چیزی نمیگیری.
آخر سر هم وقتی گدای بخت برگشته پایین رفت ، متوجه شد یکی از بچهها جیبش را زده است. یک ساعت درگیر دعوا با گدا شدیم . خلاصه سهراب را که خبرهی این کار بود قسم دادیم که دست از شوخی و بازی بردارد و پولش را بدهد. ما هم هزینهی یک ساعت کاسبی گداییاش را پرداختیم و راه افتادیم . صبح به شیراز رسیدیم . همه چیز برای بچهها جدید بود. آب و هوا، قیافهها، محیط ، بچهها و لهجهشان و...
#ادامه_دارد...
@Tolou1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
**۱.نام یک شرکت اتوبوسرانی بینشهری
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_یازدهم می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداق
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_دوازدهم
به این یکی میگفتم دکتر راحتی.
رنج اسارت و درد غربت و سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)
به این یکی میگفتم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت وحزن تنهایی و زنجیر کشیدن همه ی عواطف و احساسات آنقدر عظیم بود که جای خالی برای خس خس نفس های رنجور و سرفه های مسلول نمی گذاشت. پس هر چه کمتر چشمشان به ما می خورد بهتر بود. آنها که پشت در هستند از ما نیستند اما آنها که پشت دیوار این دیوار نشسته اند از جنس ما هستند. به امید شنیدن یک ضربه از دیوار سمت راست یا چپ، به دیوار ضربه می زدیم. اگر چه همه ی زندانی بودیم اما برای اینکه دچار وضعیتی بدتر از آنچه گرفتارش هستیم نشویم، کسی به کسی اعتماد نمی کرد.
پاییز رفته بود و وقت شمارش جوجه ها رسیده بود. چوب خط هایی که روی دیوار می کشدیم زیاد وزیادتر می شدند. هر خط، خطی بود که گذشت یکی از روزهای جوانیمان را رقم می زد و فرا رسیدن زمستان را اعلام می کرد، اما من هنوز منتظر فردا بودم که جنگ به پایان برسد و آزاد شویم. شب یلدا رسیده بود. بوی شیرین پلوی بی بی و طعم هندوانه و صدای چیک چیک تخمه های آفتاب گردان توی سرم می پیچید.
در گوشه های زندان به امید یک دقیقه بیشتر با هم بودن در پناه دیوار کنار هم نشته بودیم. هیچکدام مان نمی توانستیم فارغ از خیال خانواده هایمان باشیم. هر کدام از ما به یاد کسی بود و به آرامی با هم صحبت میکردیم:
_اگه اومدنم از پنچ به شش می رسید آقا به شصت جا سر میزد، راستی حالا اون چه کار میکنه؟
_ من که پدر و مادرم اصلا نمی دونن کجا دنبالم بگردن.
ـاگه عموم تو پایگاه وحدتی دزفول شهید شده باشه هیچکس نمیدونه من اومدم خرمشهر
ـاگه بفهمند کجا هستیم از غصه می میرند
ـاز کجا سرنخی گیر بیارن ک بتونن مارو پیدا کنن؟
ـمادری ک بچه شو گم میکنه همیشه چشمش به دره و امیدواره که یک روز پیداش کنه .
ـچطور بفهمن ما کجا هستیم و کجا دنبالمون بگردن؟
ـمگه اونا میدونن نقطه ی گم شدن ما کجاست که از اونجا شروع کنن؟
تو هر جنگی یه عده یه عده ای رو گم میکنن و یه عده ای دیگه همدیگرو پیدا میکنن مثالش خوده ماچهار نفر که که از چهار فرهنگ و خانواده ی مختلف همدیگرو اینجا پیدا کردیم .
ـبه در نگاه میکردم آیا این در می توانست به خوشبختی من ختم شود ؟در شب بلند یلدا از دلهره ها و دلتنگی ها و غم و غصه ی پدر و مادرها و حیثیت و آبروی خودمان و ناجوانمردی و روسیاهی دشمن و افق های دور گفتیم .یکباره سربازی که ما اورا به نام قیس میشناختیم و میگفت اهل نجف است دریچه را باز کرد .او جوان هجده نوزده ساله ای بود که کمتر میشد نشانی از شرارت را در نگاهش دید .سعی میکرد اعتماد مارا جلب کند و در نگاهش ترحمی پنهان نسبت به ما دیده میشد .قیس گفت
ـطفن الضو(چراغ هارا خاموش کنم؟)
نمیدانستیم چه میگوید چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_یازدهم بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_دوازدهم
هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان و مرغان دریا و زمین ، درد و دل می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی …
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد . مرتب فیلم و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم . تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور بود . آنها همه شهدا را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از حیرانی و سرگردانی در می آورد . کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد . بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند . مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر! مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ، هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_یازدهم اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ا
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_دوازدهم
برخلاف موصل که عدنان دست و پا چلفتی ، نگهبان ما بود ، دو سرباز دوش به دوش ، تمام حرکات و نگاه های ما را تا سرویس های بهداشتی تحت نظر و کنترل داشتند ، وقتی به سرویس بهداشتی رسیدیم دیدیم چهار عدد قوطی شیر خشک نیدو، دو بسته پنیر و چهار قوطی کنسرو لوبیا در لباس خاکی برادران پیچیده شده و در گوشه ای گذاشته شده است . آن قدر شگفت زده شدیم که نمی توانستیم باور کنیم . حالا مانده بودیم با این همه ممنوعیت ها ، قوطی های به این بزرگی را چگونه از آنجا ببریم . اصلاً آنها را چه کسی و از چه طریقی به آنجا رسانده است ؟ ! احتمالاً در همان زمانی که ناجی مشغول ایراد سخنرانی
بوده اسیر دلاور جان بر کفی مشغول انجام این عملیات ممنوعه بوده ….
قطعا اگر بعثی ها متوجه می شدند ، بهانه خوبی برای شکنجه بیشتر برادران فراهم می شد . باید زیرکانه آنها را به داخل اتاق می بردیم ، شجاعت و ذکاوت بچه ها را تحسین کردیم و فهمیدیم همه این ممنوعیت ها آدمی را هشیار تر و بیدارتر می کند . بالاخره به هر تدبیری بود ما هم مثل کسی که صابون خورده باشد ، در آن یک ساعت ، نوبتی فاصله اتاق تا سرویس بهداشتی را که تقریباً صد متر بود به سرعت و در پناه هم رفت و آمد می کردیم و حمزه هم بدو بدو دنبال ما در رفت و آمد بود ، به قوطی آخر که رسیدیم مشکوک شده بود ، من آخرین نفری بودم که وارد دستشویی شدم که مقنعه ام بلند بود آخرین قوطی شیر خشک را زیر بغلم قایم کردم . بلافاصله بعد از اینکه از دستشویی بیرون آمدم حمزه در راهرو جلویم را گرفت و گفت صبر کن : تفتیش !
فکر کردم می خواهد جیبم را تفتیش کند گفتم فقط زن می تواند مرا تفتیش کند اما متوجه شدم او می خواهد سرویس بهداشتی را بازرسی کند و داخل توالت رفت اما چیزی گیرش نیامد .
بعد از ظهر ، حمزه ، پیرمردی به نام عبدی که از عرب زبانان خوزستان و مسئول فروشگاه بود و بعثی ها رفتار متفاوتی نسبت به او داشتند به قفس ما آمد و برنامه فروشگاه را توضیح داد :
- شما ماهانه یک و نیم دینار ( معادل سی تومان ) حقوق می گیرید که هر دینار هزار فلس است و می توانید از فروشگاهی که به آن حانوت می گویند ، به اندازه پولی که دارید مواد غذایی مثل شیر و پنیر و کنسرو لوبیا و نخ و سوزن بخرید .
( حانوت ؛ دکان یا مغازه ای بود واقع در یک باب اتاق نه متری که مسئول عراقی حانوت ، هر هفته یکبار، اجناس را به آنجا می آورد و نماینده اسرا جهت خرید اجناس مورد نیاز، به حانوت مراجعه می کرد و طبق سفارش و پولی که از بچه ها گرفته بود ، اجناس را به آنها تحویل می داد . اما از آنجا که نیاز های اسرا از سوی دشمن برطرف نمی شد به ناچار از این حقوق برای برطرف کردن نیاز های ضروری مثل خرید مسواک ، شیر خشک ، نخ و سوزن و… استفاده می کردند .
تازه آن موقع فهمیدم شیر خشک نیدو و پنیر و کنسرو از کجا آمده است و برادرانمان چه خطر بزرگی را به جان خریده اند .
در شهریور 1361 دومین دیدارمان با هیأت صلیب سرخ انجام شد با آمدن این هیأت شور وهیجان زیادی در اردوگاه به راه می افتاد و فضای اردوگاه پر از پرنده های کاغذی می شد . اسرا با این پرنده های کاغذی چند ساعتی را به سرزمین مادری سفر می کردند و همه در حال و هوای دیگری سیر می کردند . رییس هیأت صلیب سرخ آقای هیومن همراه با خانمی میانسال و خانم دیگری به نام لوسینا که قیافه ای بلوند و عروسکی داشت به همراهی برادر خلبان محمد رضایی به عنوان مترجم وارد اتاق ما شدند . دیدن برادر خلبان آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که نتوانستیم جلو احساسات خودمان را بگیریم و مروری گذرا بر زندان الرشید نداشته باشیم ، ملاقاتی که باید در عدم حضور نیروهای بعثی انجام می شد متأسفانه با حضور حمزه و سر نگهبان دیگری به نام یاسین که در خیانت مثل و مانند نداشت ، انجام شد . هیأت صلیب سرخ در چمدان های نقره ای رنگشان برای هر کسی نامه ای داشتند و در هر نامه خبری و بعضی از نامه ها ، عکس های خانوادگی پیوست شده بود . اگر این نامه ها و عکس ها و خبر ها را کنار هم می گذاشتیم می توانستیم تصویر روشن و واضحی از خانواده و ایران بسازیم .
در عین حال که اشتیاق داشتن نامه و خبر، تمام وجودمان را فرا گرفته بود با نگاهی مضطرب فقط به حرکات و چمدان هایشان خیره شده بودیم .
ذوق و شوق لوسیا اجازه نمی داد ما حرفی بزنیم مات ومبهوت نگاه می کردیم آقای هیومن گفت :
ادامه دارد…
@Tolou1400