طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_سیوسوم تازه بعداز یک ماه که فهمید مسواک چیه، مسواک کهنه و کثیف خو
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_سیوچهارم
کلمات را که کنار هم می چیدیم یقین حاصل کردیم که انقلابی یا کودتایی در عراق صورت گرفته و ما از آن بیخبریم و دوباره گوشهایمان را به دیواری که به خیابان بیرون و شهر بغداد منتهی میشد میچسباندیم. صدای زوزه باد و خشخش برگ درختان به شعارهای مبهم و گنگی تبدیل شده بود که ما را به کودتا و انقلاب عراق و نوشته ها امیدوار میکرد. بعد از شور و بحث و گفتوگو تصمیم گرفتیم به جای این همه تفسیر و تعبیر، این تکه روزنامه را به او بدهیم تا خودمان را از دلهره اینکه چه خواهد شد، نجات دهیم.
یک روز صبح که نوبت توزیع آش شوربا با قیس بود، گفتیم: ما این تکه روزنامه را در این دریچه پیدا کردیم و میخواهیم بدانیم که در آن چه چیزی نوشته شده. او با ترفندی تکه روزنامه را با دستش که برای دادن کاسه کمی داخلتر آورده بود از دستمان قاپید و چندروز بعد که آمد گفت: کل ما اطلعتن علیه کانت معلومات صحیحه لکن حدث منذ عشرین سنة ماضیه مثل هذا الیوم(همه این حوادث را درست فهمیدید اما اینها مربوط به ستون بیست سال پیش در چنین روزی است.)
وضعیت ما، هم خندهدار بود هم گریهدار.
خندهدار از آن بابت که آن همه درباره انقلاب عراق خیالپردازی و قصهسرایی کرده بودیم. پیش خودمان فکر میکردیم انقلاب شده و به زودی درهای زندانها باز و زندانیان آزاد میشوند و نکبت و ناخلف و گوربان قراضه و آلن چولن و دیگر نگهبانها در بند میشوند. خودمان را میدیدیم که به زیارت حرم امام حسین میرویم و تربت کربلا را میبوییم و خود را به ضریح آقا ابوالفضل زنجیر میکنیم و هزاران آرزوی دیگر....
همهی این ها یکباره از ذهنمان بیرون پرید. همه چیز سر جایش بود. ما بودیم و صندوقچهی سرد و یخی و دیوارهای ساکت و بیصدا و چرخش هولآور کلید در قفلهای آهنی و نعرههای دلخراش که گوشت تنمان را آب میکرد و صدای کوبندهی چکمههای نگهبانها که بر گردهی نازک کودکانی زندانی که از پدرومادر جدا شده بودند، فرود میامد. تازه فهمیدیم که اینها همه دستاورد و تبلور کودتایی نظامی بود که بیست سال پیش در چنین روزی اتفاق افتاده بود.
چند روزی گذشت. زندانی جدیدی جایگزین همسایهی عربزبانمان شد. از روی میزان توقف چرخ غذا مشخص شد که زندانی انفرادی است. هرچه فریاد میزد «طبیب، طبیب» زندانبان به او بیتوجه بود. فهمیدیم یک اسیر جنگی ایرانی اما مجروح است. ضربه زدن را شروع کردیم. با اولین ضربات و کلمهی سلام کاملا مسلط پاسخ داد س_ل_ا_م.
نیاز به توجیه این ضربات نبود، بلافاصله پرسید: شما کی هستید؟ ما هم از روی احتیاط پرسیدیم: شما کی هستید؟
_من خلبان هواپیمای فانتوم، محمدرضا لبیبی هستم.
_کی اسیر شدید؟
_چند روزی است.
دوباره پرسید: شما کی هستید؟
_ ما چهار دختر ایرانی هستیم.
چند ضربهی محکم به دیوار کوبیده شد، محکمتر از ضربه های مشت و لگدی که همسایهی عربزبانمان بر دیوار میزد. سریع به آن طرف پریدیم. یک لحظه فکر کردیم که نگهبان متوجه شده و دریچه باز شده است. از دیوار فاصله گرفتیم و وقتی مطمئن شدیم دوباره سمت دیوار رفتیم و از او پرسیدیم: صدای چی بود؟
_صدای کوبیدن سر خودم به دیوار بود.
_نگران نباشید ما در امان خداییم.
_اسارت شما یعنی اینکه دشمن ما غیرت و شرف نداره.
_جنگ هنوز ادامه داره؟
مگر شما کی اسیر شدهاید؟
_مهر ۱۳۵۹
_جنگ ادامه داره؛ من در مأموریت بمباران هوایی اسیر شدم.
_مأموریت شما چی بود؟
_بمباران پالایشگاه خانقین که با موفقیت انجام شد. شعار همهی مردم ایران، جنگ جنگ تا پیروزی است.
_حال امام خوب است؟ عملکرد بنیصدر خوب است؟
تازهترین اخبار سیاسی، نظامی و اجتماعی جنگ را محمدرضا لبیبی به ما داد. از فرار بنیصدر و انفجار حزب جمهوری و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن گرفته تا سقوط خرمشهر و محاصرهی آبادان و دهها خبر دیگر.
آنقدر بیخبری برایمان عذابآور و دردناک بود که با حرص و ولع، پیدرپی، فقط ضربه میزدیم و ضربه میگرفتیم.
ادامه دارد....
@Tolou1400