طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_هجدهم یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات و ساختمانها و
#من_زنده_ام📒
#فصل_سوم
#قسمت_نوزدهم
گفت: آنچه آنها را یک جا جمع کرده، رنج و درد یتیمی و بی کسی است. ما باید در درک و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند و علاقمند شوند.
هرچه از بچهها میپرسیدیم ، با نگاههای مات و مبهم از کنار ما میگذشتند. زندگی هر یک از بچهها با سرنوشتی گره خورده بود. اسمهایی که آنها برای هم انتخاب میکردند و همدیگر را با همان نامها صدا میزدند حاکی از زندگی تلخ و پر رنج آنان بود.
فریده میگفت: ما بچهها جزء اشتباهات خدا هستیم . ما باید در شکم مادرانمان میمردیم و نمردیم ، نباید به دنیا میآمدیم و آمدیم .
وضع و حال هیچکدام بهتر از دیگری نبود. لقب هر بچه ای شهرت و حرفهی خانوادهاش بود. ابتدا فکر میکردم سرراهی فامیلی حسن است اما بعد از مدتی فهمیدم سرراهی قصهی زندگی حسن است. ده سال و یازده ماه
و شش روز پیش حسن در کهنهپارچهای کنار زباله ها پیدا شده و به این یتیم خانه هدیه میشود. دیگری سهراب کُخ بود. مادر سهراب سر زا رفته و پدرش او را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین یک**۱ احمدآباد، زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت. قصهی این یکی رو دست همه زده بود. موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش بود. هر بار که هوس میکردند موسی را به خانه ببرند، با منقل تریاک آنها، قسمتی از بدن بچه میسوخت. زخم های تنش اجازه نمیداد پدر و مادرش را فراموش کند. شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که
مادرش از گداهای دورهگرد بود. بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت و گدایی میکرد و گهگاهی کمی خوراکی و
پوشاک برای شاپور میآورد. در بین بچهها، زندگی شاپور از بقیه تجملاتیتر بود. خلاصه اینکه هر یک از بچهها اسمی و قصهای اسفبار داشتند.
حالا باید با این بچهها دوست میشدیم و با آنها کار فرهنگی میکردیم .
باید وارد زندگی آنها میشدیم . نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه میکردیم . آنها مثل همهی بچههای شهر بودند؛ با این تفاوت که بیکس تر و تنهاتر از بقیه به دنیا آمده و از عادیترین و کمترین سهم زندگی یعنی پدر و مادر محروم مانده بودند. اصلا نمیدانستیم باید از کجا شروع کنیم.
باید میگذاشتیم فقط قد بکشند و آب و دانهشان را بدهیم یا در مورد اسلام و انقلاب و امام با آنها صحبت کنیم ؟ برایشان از کجا بگوییم؟ اصلا اینها میدانند انقلاب شده؟ اصلا انقلاب و اسلام برای آنها اهمیتی دارد؟ آیا انقلاب را دیدهاند؟ بعد از کلی صحبت و مشورت با برادر سلحشور که همیشه مأموریتمان را گوشزد میکرد و میگفت:«شما اگر آنها را با اسلام و انقلاب و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا میکنند. فقط احساساتی نشوید و با ترحم به آنها نگاه نکنید»، به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه و قانون دارد و من شدم یکی از آنها...
سید درس اول را اینطور شروع کرد: از این به بعد هیچکس حق ندارد دیگری را به لقب صدا بزند. همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم .
اینجا ما یک خانواده هستیم و همه با هم خواهر، برادریم . بزرگ ترها باید مراقب کوچکترها باشند.
در همین حین، رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید و با صدای بلند گفت: خواهر و برادر از چند تا ننه و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد: کوچکترین محبتها از ضعیفترین حافظهها پاک نمیشود. ما با محبت و دوستی پیمان خواهر و برادری را تقویت میکنیم .
همهمه به راه افتاده بود. صدیقه که از همه عاقلتر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد: بزرگترها کوچکترها را زیر چتر خودشان بگیرند.
از گوشهی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد: توی این گرما و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!
همه زدند زیرخنده. سید ادامه داد: خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت و پیامبر را فرستاده است که بیاموزیم و راه درست را انتخاب کنیم. انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم
است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه. از هر گوشهای صدایی در میآمد و هر لحظه یکی از آنها اظهار فضل میکرد.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*۱. یكی از محلههای آبادان. آبادانیها به خیابان و کوچه، لین(لاین) میگویند. محلهی احمدآباد آبادان ۱۵ لین داشت که لین یک، یكی از بازارهای اصلی شهر محسوب میشد.
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_هجدهم همچنان حاضر نبودم دست هایم را پشت سرم نگه دارم.آنها در بیابان به
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_نوزدهم
یاد روزهایی افتادم که میخواستم خدا امتحانم کند. باورم نمی شد که امتحان من اسارت باشد.
برادرهایم را می دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می داد اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد. دلم روضه ی امام حسین (ع) می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب…
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پاهای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می-کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت، بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیر فهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر نامسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره.
دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت : ما به سبیلمون قسم میخوریم ، چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان ها…
سربازها او را می دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه( یالا ترجمه کن، چی میگه، خرجش یک گلوله است).
برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را با تلطیف و بعد ترجمه کند. من و من می کرد. نمیدانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره…
جواد رو کرد به بقیه برادرها و با لهجه ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده!
-تو حواست باشه از ترس مردن کوردل نشی، کوردل که شدی لال هم میشی، بی دست و پا هم میشی، نامستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده اید و نکشتنتون.
هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می شنیدیم که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه ی دیگری بردند؛جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت .
خودم دلم به حال برادرهایم سوخت . چه زجری می¬کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می دیدند. خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده ام می سوخت. چه کسی میخواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد. آقا چه حالی پیدا میکرد اگر می-شنید؟ کریم و سلمان چه می کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت. بیچاره سید! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکر کردن و پاسخ دادن نداده بود.
دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میانسالی بود که دو دستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون می¬چکید. نمی دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است. برادر دیگری که حدود 26 سال سن داشت، در لباس تکاوری با قامت بلند و درشت و چهره ای رنگ پریده و چشمانی بی رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را از فراموش کردم. اسارتم و اینکه این سرباز دشمن است که با اسلحه بالای سرم ایستاده است را از یاد بردم.
ادامه دارد…✒️
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_هجدهم با آمدن بهار سال 1360 و سال نو صداهای مختلفی از گوشه گوشه ی ر
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_نوزدهم
آنجا متوجه شدیم ساکنان سلول مجاور ما باید ایرانی باشند اگر چه همیشه وقتی از زیر در به صحبت هایشان گوش می دادیم می شنیدیم که عربی را خیلی خوب اما با لهجه حرف می زنند برای همین احتمال نمی دادیم ایرانی باشند.زندانی های سلول سمت چپ هم مرتب عوض می شدند و در ان همیشه باز و بسته می شدبه هر حال دکتر بعد از اینکه متوجه نیاز ما شد پذیرفت که ماهانه مقدار محدودی نوار بهداشتی در اختیار ما قرار دهدبه شرط این که نوار مستعمل را به جای نو تحویل بگیرد. شرایط بسیار سختی بود جوراب هایمان در حکم وسیله ی بهداشتی دیگر کارکردشان را از دست داده بودند گفتیم: لعنت بر شما که یک جو حیا و مردانگی ندارید.به ناچار پذیرفتیم ماه های اول از لابه لای آنها پلاستیک و مقداری پنبه و گاهی رویه را بیرون می کشیدیم و می شستیم و بقیه را تحویل میدادیم و یک عدد نوار نو تحویل می گرفتیم با جمع اوری مقداری پلاستیک و پنبه از این طریق همراه با مقداری از موهایی که مثل برگ های پاییزی از سر ما می ریخت با گره زدن انها به هم توانستیم طناب بلندی درست کنیم روزانه طناب می زدیم تا وضع جسمی و حرکتی مان بهتر شود خوشبختی انقدر رنگ باخته بود که وقتی موفق میشدیم به جای سه نوار مستعمل دو تا تحویل دهیم و صاحب یک نوار مستعمل باشیم انگار شانس بزرگی نصیبمان شده از ته دل خوشحال می شدیم بالا و پایین می پریدیم و گاهی جایزه هم برای هم می گذاشتیم. از همان روز اول لباس های راحتی زنانه ی انهارا نمی خواستیم هنوز لباس های روز اول را به تن داشتیم انهارا تکه تکه می شستیم و خیس خیس می پوشیدیم. درزهای آنها پوسیده و پاره شده بود و یک نگرانى دیگر به نگرانى هاى ما اضافه شده بود.
تن پوشى که مارا از نگاه عراقى ها محفوظ مى داشت و به ما ابهت میداد و مارا در نظر دشمن بزرگ اما زشت و بى ریخت جلوه مى داد؛نازک و کاغذى شده بود.
براى رفع این مشکل نیاز به سوزن داشتیم ولى وقتى مسواک و خمیر دندان از اقلام ممنوعه بود قطعأ نخ و سوزن آلت قتاله حساب مى آمد.
باید چاره اى مى اندیشیدیم. هرچند شلوارم را همان سنجاقى که به قیمت جانم مى ارزید بر پایم ثابت نگه داشته بود اما آن را در اوردم و آن سنجاق تنها وسیله ى حفظ حیثیت و آبرویمان شد.نخ هاى کناره ى پتو را کشیدیم و با قسمت نازک رویه پوشک هاى بهداشتى که شانس نصیبمان کرده بود از بالا تا پایین لباس هایمان را دوختیم.
به فاطمه گفتم:حالا تکلیف شلوارم که فقط با این سنجاق به کمرم بند شده بود چه مى شود؟ خندید و گفت:دختر نگران نباش،شلوارت را اندازه ى کمرت مى کنم.
من خیاطى بلد بودم اما فاطمه بهتر و ظریف تر از من مى دوخت.رویه ى پوشک ها کمى از دستمال کاغذى ضخیم تر بود و باید با دقت بیشترى دوخته مى شد. اینجا بود که دوره هاى خیاطى خانم دروانسیان حسابى به دادم رسید. سر سنجاق قفلى را کج کرده بودیم و مثل قلاب با آن دوخت و دوز میکردیم.حالا براى لباس هاى چهارنفرمان یک آسترى درست شده بود.این آستر ها کمى از اضطراب ما کم کرد.از سر دیگر سنجاق براى نوشتن و یادگارى گذاشتن روى دیوارهاى سلول استفاده مى کردیم. این نقش مى توانست سند رسوایى رژیم بعث باشد.روى همه ى دیوار هاى سیاه سلول نام و نشان خودمان را به یادگار مى نوشتیم؛اگرچه گاهى ثبت این نقش مثل هر حادثه ى کوچک دیگرى براى ما مصیبت بار بود.غم بار ترین نقش دیوار هر سلولى نام و نشان چهار دختر ایرانى بود که در مهر ماه ١٣٥٩ به اسارت نیروهاى عراقى در آمده بودند.
این سنجاق قفلى به سلاح چند منظوره اى تبدیل شده بود که به همه کارى مى آمد. یاد آن روز افتادم که آقا گفت:
جون تو به اندازه ى یک سنجاق قفلى هم ارزش نداره؟
حالا این سنجاق تنها دارایى و ثروت من بود که مرا به خاطرات گذشته ام وصل مى کرد. وقتى روز اول با وجود تمام دقت آن خانم بعثى، تفتیش بدنى شدم، فهمیدم نباید دیگر هیچ وسیله اى مرا با دنیاى بیرون پیوند دهد.
چند روز بود نگهبان جدیدى آمده بود و على رغم اینکه از نگهبان تا رئیس زندان همه میدانستند دریچه ى سلول ما در حد لزوم باز و بسته مى شود و قیس گفته بود دریچه ى سلول ما از طریق دوربین مدار بسته تحت کنترل رئیس زندان است، این نگهبان جدید با قیافه اى کاملا آراسته و ادکلنى خفه کن و لباس هاى اتو کشیده و قیافه اى موقر دریچه را باز مى کرد و مؤدبانه سلام مى کرد و مى گفت: مو محتاجات شى؟ (چیزى احتیاج ندارید؟)
ماهم بى آنکه قدمى جلو برویم پاسخ منفى مى دادیم. ایندفعه دریچه را باز کرد و پرسید:
Can you speak English
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_هجدهم - قابش می کنم ، توی روزنامه ها چاپش می کنیم ، کتابش می کن
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_نوزدهم
روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را یه آنجا رساندم . هنوز ساعت شش نشده بود پشت در بسته راه می رفتم و دور از چشم مردم یواشکی زیر لب با خودم حرف می زدم . یعنی دکتر صدر با من چکار داره ؟ چی می خواد به من بگه ؟ و … دوتا خانواده دیگه هم از شهرستان صبح زود رسیده بودند . یواش یواش سر و کله نگهبان و آبدارچی پیدا شد . تونستم خودم را زودتر از همه به اتاق رئیس برسانم . دکتر صدر همزمان با همه کارمندان وارد اداره شد . برای اینکه هیجانات مرا کنترل کرده باشد گفت : خوشبختانه از اسرای مفقودالاثر یکی بعد از دیگری خبر میاد . خدا رو شکر . خواهر شما هم شماره اسارت گرفته .
نمی دانستم منظورش چیست یا شاید نمی توانستم منظورش را بفهمم . گیج شده بودم . گفتم : آزاد شده؟
- نه یعنی پیدا شده و صلیب سرخ ، اسارتش رو تائید کرده ، دست خط خواهرتون رو می شناسید؟
- حتماً می شناسم .
- بفرمائید ، اینم از نامه آبی . که اولین نامه اسراست و یک عکس که صلیب سرخ از اونا گرفته .
نامه را دیدم ؛ ” من زنده ام - بیمارستان الرشید بغداد ؛ معصومه آباد “
اشک بود که از صورتم سرازیر می شد . بی اختیار دست و پای دکتر صدر را می بوسیدم .
سراسیمه به سمت خیابان ، شیرینی فروشی ها و میوه فروشی ها رفتم . هنوز مغازه ها باز نشده بود . فقط کله پزی ها و حلیم فروشی ها باز بودند که آنها هم داشتند کفگیرشان را ته دیگ می زدند تا جمع کنند . با التماس نامه و عکس را به حلیم فروش نشان دادم و گفتم :
- ببین خواهرت که گم شده بود ، پیدا شد .
حلیم فروش بیچاره از همه جا بی خبر با عصبانیت گفت :
- چی گفتی ! خواهر من گم شده ؟ ! گفتم :
- نه منظورم اینه که خواهر من که گم شده بود پیدا شده .
حلیم فروش متوجه حالم شد و دیگ حلیم را به دستم داد و قول دادم دیگش را سریع برگردانم . توی یک دستم چند تا نان بربری ، یه بغل دیگ حلیم و در دست دیگرم فقط عکس و نامه تو بود . دلم نمی آمد نامه را تا بزنم و توی جیبم بگذارم . آنقدر ذوق زده شده بودم به هر رهگذری سلام می کردم و می خندیدم ، گاهی می دویدم ، گاهی گریه می کردم . گاهی می ایستادم ، به عکس نگاه می کردم و نامه ات را می خواندم ، هر کس از کنارم رد می شد به من لبخندی می زد و می گفت :
- برادر کمک نمی خوای؟ عکس و نامه را نشانشان می دادم و می گفتم :
- خواهرمن ، خواهر همه ایرانی هاست . او پیدا شده ، او زنده است . شما هم خوشحال باشید ، همه خوشحال باشند ، ایران خوشحال باشد . دلم می خواست خبر زنده بودن تو را به همه کسانی که خبر گم شدن ترا داده بودم ، بدهم . مثل اینکه همه مردم فهمیده بودند ، من امروز چقدر خوشحالم آن روز، روز دیوانگی من بود . از اینکه در روزهای پایانی بهار 1361 بعد ازگذشت دو سال دستخط تو را با دو کلمه آشنا همان عبارتی را که به سلمان وعده داده بودی می دیدم در پوست خود نمی گنجیدم اما از اینکه نامه …
از بیمارستان الرشید بود . خیلی نگران شدم . بعد از اینکه کارمندان نان وحلیم را خوردند ، دوباره به بیچاره دکتر صدر گیر دادم و به او گفتم :
- من اون روز تا دیر وقت هر چی نامه اسیران را می دیدم نشانی آنها همگی از اردوگاه ها آمده بود ، هیچ نامه ای از بیمارستان ارسال نشده بود . خواهرم چرا از بیمارستان نامه نوشته ؟ نکنه مریض یا مجروحه ؟
عکس را نشانم داد و گفت خدا را شکر این عکس ، عکس نسبتا خوبی است که با خواهر شمسی بهرامی انداخته و برای شما ارسال شده ولی ما نمی دانیم مسئله چیست و چرا خواهر شما خواهر بهرامی را به عنوان مریم آباد معرفی کرده است؟
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_هجدهم اگرچه دلمان نمی خواست با لباس های نو و رنگ
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_نوزدهم
چندین بار درخواست رفتن به خیاط خانه برای دوختن چادرهایمان را مطرح کرده بودیم اما هربار طفره می رفت و اجازه رفتن به خیاط خانه را نمی داد اما این بار گفت :
- برای چادر باید از بغداد اجازه داشته باشیم . صلیب سرخ بدون هماهنگی ما این کار را انجام داده است .
او در پاسخ به اعتراض ما ، تعداد بلندگوها را بیشتر و قوی تر کرد تا بیشتر تحت فشار روحی و روانی قرار بگیریم . برادران اسیر، بخشی از حقوق اندک خود را و بخشی از حقوق افسران را در یک صندوق خیریه برای مصارف جداگانه ای جمع آوری می کردند . این مصارف شامل مایحتاج نیازمندان و مجروحین و بیماران و متاسفانه سیگار خود فروختگان می شد تا بعثی ها نتوانند آنان را تطمیع کنند . برادران آنقدر سبیل عیدی را چرب کرده بودند که از طریق او متوجه هردو تقاضایمان شده بودند . آنها در یک اقدام انقلابی بلندگو ها را در آوردند اما آنقدر این اقدام شتاب زده انجام شد که محمودی برای انتقام از اسرا همه را با زور و کتک و شلاق به رقص در آورده و فضای بسیار رعب انگیزی ایجاد کرده بود . مدتی گذشت . یکی از برادرها سوزن ته گردی را داخل سیم یکی از بلندگو ها کرد و باعث قطع صدای تمام بلندگوها شد . عراقی ها هرچه می گشتند تا علت را بفهمند چیزی دستگیرشان نمی شد ، بلندگوها را مجدداً تنظیم کرده و به ماموران تحویل می دادند . اما بعد از چند دقیقه صدا قطع می شد . خود فروختگان اردوگاه که نه تحمل سختی و درد و نه ظرفیت دانستن یک کلمه را داشتند ، با خبر چینی و خوش فرمانی بعثی ها دوباره اردوگاه را به آشوب کشاندند . صبح برای اینکه ما شاهد ماجرا نباشیم حمزه دربِ آسایشگاهی را که خالی بود و ما گاهی به بهانه هواخوری به آنجا می رفتیم و اتفاقا” در آن لحظه آنجا بودیم ، به روی ما قفل کرد . غافل از این که ما از پنجره رنگ پریده آنجا می توانستیم آسایشگاه برادران را ببینم .
سوت آمار لعنتی مثل سوت مرگ یاد آور چرخش کلید در قفل های درب آهنی زندان الرشید بود و روحمان را می سائید . این نمایش مرگبار که هفته ای سه بار به مدت یک ساعت به طول می انجامید به پنج نوبت در هفته تبدیل شده بود .
این بار زیر بغل برادران مجروح و معلول را هم گرفته و آنها را بیرون می کشیدند و چند نفر دیگر از اسرای مسن و خمیده هم لا به لای آنها نشسته بودند . محمودی در حالی که چند سرباز کابل به دست دور او را گرفته بودند و یک تکهبرگه را که بر آن نوشته بود « لعن علی الصدام » به بچه ها نشان می داد . همراه فحش و ناسزاهائی که همیشه ورد زبانش بود می گفت :
- حالا سر سفره قائدالرئیس می نشینید و برایش لعنت می نویسید ؟ شما مستحق مرگ نبودید که زنده به دست ما افتادید . باید کاری کنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنید . آنهائی که در جنگ کشته شدند خوش شانس بودند که پایشان به اینجا نرسید .
پیدا بود که این برگه ساختگی بهانه ای برای اذیت و آزار بچه هاست . بعضی از مجروحین و پیرمردها خود را کاملا” آماده شلاق کرده بودند و در هوای داغ الانبار کلاه و لباس گرم پوشیده بودند اما آنها با وقاحت همه کلاه ها و لباس ها را از تنشان بیرون کشیدند . هر لحظه به تعداد سرباز ها اضافه می شد . محمودی کفشش را جلوی دهان برادر ها می برد که آن را با دندان نگه دارند که حتی نتوانند ناله کنند . اگر کسی در حین شلاق خوردن فریاد می زد و کفش از دهانش می افتاد ضربه ها شدت بیشتری می گرفت .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400