طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_سیزدهم کریممیگفت: در جلسه روی صندلی نشسته بودم و منتظدر توزیع برگه ها
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
سال بعد، پس از تلخیهایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد و عبدالله همکلاسی و دوست کریم، داماد خانواده ی ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمیکردم عبدالله برادرم نیست؛ چون همیشه با ما زندگی میکرد و در غم و شادی هایمان شریک بود.
فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و درهم رفتهی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از
عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم ؛ من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم میرفتیم و فاطمه با بیسکوییت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را میتکاند.
آقا برای حمید که دوسالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچههایشان را در ننو میگذاشتند و خانوادهها آنقدر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچههایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند؛ تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمیماند. به محض اینکه بچه نوپا میشد و راه
میرفت دیگر نیازی به دایه نداشت.
آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود؛ کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازی ها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری میهمان آبجی فاطمه شویم . روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم . برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم .
کالسکه را نوبتی میراندیم . بعضی وقتها دنده چهار می زدیم و یادمان میرفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را میراند؛ چند تا از بچههای نخلستان، پابرهنه، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک میخوردیم
و هم کتک میزدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود. راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم . احمد که فکر میکرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را میراند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشهای افتادهایم و آنها هم به سمت خودش میدوند.
چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند. من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما
آن صحنه از آن فیلم ها دیدنیتر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند
بچه میتوانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیلهی نقلیه مان که
کالسکهی حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست
احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی میدویدیم تا او را پس بگیریم . گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر
شده بود با سرعت هرچه تمامتر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را میخواستند، حمید به دردشان نمیخورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم . او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون میآمد و لب من هم شکافته بود، به سمت خانهی آبجی فاطمه دویدیم. فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشتزده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندانهای شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شستوشو دادیم و به خانه برگشتیم .
با تلخی تأثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگیام رفتم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
#من_زنده_ام 📚
#فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
کتابخانه از کتابهای عبث پاک شد. برگزاری نمایشگاه کتاب برنامه ی هر ماه بود. سلمان و سید به قم میرفتند و کتاب های دینی می آوردند چون بچه ها همه تشنه ی این کتاب ها بودند. برای اجرای برنامه های فرهنگی جامع تر، به سرمایه ای بیشتر از پولهای توجیبی مان احتیاج داشتیم. قرار شد هر روز یکی از بچه ها یعنی زینت چنگیزی، مریم بحری ، مریم فرهانیان یا خواهران برهانی (پروین، نسرین، سیمین) آش رشته بپزند. با فروش آش رشته دو نمایشگاه بزرگ در سطح شهر و کتابخانه ی عمومی آبادان راه انداختیم . در نمایشگاه اول به نقش زن در تاریخ پرداختیم. آقای مرتضی حسنی کارهای تصویری و گرافیکی نمایشگاه را انجام دادند و آقای هوشمند که از خطاطان معروف شهر بود کار خطاطی آن را بر عهده گرفت. علی نجاتی در محتوا و تصاویر حجمی تبحر داشت.همزمان با اجرای نمایشگاه، آقای فخرالدین حجازی برای سخنرانی به آبادان آمده بود. در بازدید از نمایشگاه وقتی متوجه شد این نمایشگاه به همت انجمن اسلامی یک دبیرستان برگزار شده ضمن تقدیر از ما مبلغ ده هزار تومان به انجمن اسلامی هدیه کرد و ما توانستیم با این پول یک دوربین و یک ضبط صوت برای انجمن اسلامی بخریم.
پی نوشت:
دکتر مرتضی حسنی؛ در دوسال ابتدای جنگ مدیر بیمارستان طالقانی آبادان بود. این بیمارستان از جمله مراکز درمانی جبهه های آبادان و خرمشهر بود که نقش مهمی در درمان مجروحین جنگی و با اعزام آنان به دیگر مراکز درمانی کشور داشت. وی پس از آن به پیشنهاد فرماندار و امام جمعه آبادان به سمت ریاست هلال احمر آبادان منصوب شد که در آن موقعیت نیز منشا خدمات بسیار به جامعه ورزمندگان بود. دکتر حسنی مدتی نیز در ستاد مرکزی اعزام و درمان خدمت میکرد و پس از پایان جنگ با اخذ دکترای علوم آزمایشگاهی به دانشگاه علوم پزشكی قم منتقل و سالیانی مدیر آزمایشگاه های مرکز بهداشت این استان بود. وی در سال 1389 بازنشسته شد و هم اکنون در حوزه تخصصی خود فعالیت دارد.
فخرالدین حجازی سال 1318 در سبزوار به دنیا آمد. ایشان منتخب اول نخستین مجلس شورای اسلامی ایران از حوزه تهران و نیز نماینده دوره های دوم و سوم مجلس تهران و از سخنرانان مذهبی فعال قبل از انقلاب ایران و از جمله سخنرانان پراقبال حسینیه ی ارشاد بود که در 19 اردیبهشت 1386 در تهران چشم از جهان فروبست.
@Tolou1400
#من_زنده_ام📓
#فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
نامه را از جیب در آوردم و خواندم:
«به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا مثل او باشیم، به رنگ او، همنفس او و همپیمان رسالت او، میدانم که در روزهای خون و آتش و جنگ، از صلح و از زندگی و از عشق گفتن شاید از دید خیلیها بیمعنا و مفهوم باشد اما
از دید من درست امروز وقت گفتن است. امروز که مردن و زندگی ارزان است. امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا میکشاند. اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل من است، من برای طی این مسیر نیازمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز. پا باشد برای رفتن. چشم باشد برای دیدن. در رویا و واقعیت به دنبال کسی بودم که از نگاهش، رفتارش، صدایش خدا را ببینم. به دنبال هرچه بودم در تو یافتم. من نمیدانم باید از کجا شروع کنم و حتی باید چه بنویسم. من حتی شیوهی خواستگاری کردن را هم نمیدانم. این اولینبار و قطعاً آخرین باری است که از دختری خواستگاری میکنم. این چند خط نیمهتمام را نوشتم تا از ارادتم به شما بگویم که جاودانگی من در ارادت به شماست».
برایم منطقی نبود در شرایطی که زنده بودن مفهوم خود را از دست داده، کسی به تشکیل زندگی و انتخاب شریک برای زندگی فکر کند. نامه ی سید را به داخل ضریح شاهچراغ انداختم. هنوز مشغول دعا و ثنا و نماز بودم
که صدای داد و بیداد و دعوا توجه همه را به صحن کشید، بیرون آمدم.
دیدم جنگزدهها و شیرازیها دست به یقه شدهاند و به هم بد و بیراه میگویند. شیرازیها شاکی بودند و میگفتند شماها ترسیدهاید و جنگ را رها کردهاید و فرار کردهاید و میخواهید مردم از جاهای دیگر بیایند برای شما بجنگند. آنها میخواستند جنگزدهها را از حرم بیرون کنند. کار به جاهای باریک کشیده بود.
جنگزدهها میگفتند: ما یه عمر سفرهدار بودیم. مهموننواز نبودیم ، مهمونپرست بودیم . حالا از بد روزگار ریزهخوار سفرهی شما شدیم . اگر یه تیر زیر گوش شما خالی کنند، اون وقت میفهمید جنگ یعنی چی!
جنگزدهها تمام رنج و سختی راه و چند روز گرسنگی و تشنگی را بر سر شیرازیها خالی کردند ، از هر گوشهای یک صدایی و حرفی زده میشد:
- صفای شهر به آدماشه نه به خشت و آجراش و ساختمونای چند طبقه
- هرکی تو شهر خودش شهریاره و کاسب سر بازاره.
- تا کسی جنگ ندیده باشه معنیشو نمیفهمه.
عدهای از شیرازیها به دفاع از جنگزدهها بلند شدند اما جنگ زدهها آنقدر دلشان پر بود که با همهی ضعف و بیحالی و خستگی دست بردار آن چند جوان شیرازی که نسنجیده حرف زده بودند، نشدند.
دو نفر دیگر هم گوشهی دیگر حرم دست به یقه شده بودند و میگفتند: اگر بیشتر حرف بزنی، طوری میزنمت که مثل عکس به دیوار
بچسبی!
- اگه شما غیرت و عرضه داشتین جنگ یک روزه رو بیست روزه نمیکردین و نمیاومدین حرمنشین بشین.
با خودم گفتم مگر امام نگفته مردم باید مقاومت و دفاع کنند؟
خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحشها و ناسزاهای کوچه خیابانی میکشید که به خواهر بهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ
آمده بود گفتم: من میرم هلالاحمر تا از اونجا برگردم آبادان. شیرازیها راست میگن. ما باید دفاع کنیم . باید کسی سر راه عراقیها باشه، اونا که بدشون نمیاد تمام خوزستان رو بگیرن. کار ما اینجا چیه؟ بچهها رو میخواستیم تحویل بدیم که دادیم.
با خودم گفتم : جنگ مسئلهی ریاضی نیست که دربارهاش فکر کنی و بعد حلش کنی، جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی.
جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمیکنی.
آوارگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یکیک کودکان و پیرزنان و پیرمردان جنگزده بود.
در لابهلای جمعیت بعضی از شیرازیها که به دفاع از جنگزدهها وارد معرکه شده بودند دو تا خانواده را که بچههای کوچک داشتند، با خود به منزلشان بردند.
دیدن این مشاجرات نگذاشت بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم.
#ادامه_دارد...
#Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_سیزدهم تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم میتواند خاموش شود ما در ت
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_چهاردهم
جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول می آمدند و تمام دیوار ها را بر انداز می کردند ولی چیزی نمی دیدند.اما برای ما همه چیز خوانا بود.حالا دیگر ما تنها نبودیم.خیال اینکه برادرهای دیگری هم اینجا هستند، به ما قوت و قدرت بیشتری می داد.هر روز همه ی درز و دیوار صندوقچه را وارسی می کردیم تا شاید اسم آشنای دیگری پیدا کنیم و خبری به ما برسد و ما هم بتوانیم نقشی و نامی بر دیوار بگذاریم.برای وارسی دریچه نور،به نوبت دولا میشدیم و حلیمه که از ما سبکتر بود بالا می رفت و آن بالا را جست و جو میکرد.بالاخره به فتحی بزرگ رسیدیم.حلیمه دست پر پایین آمد.او یک مداد آبی پیدا کرده بود.
خدا را خیلی شکر کردیم.احتمال میدادیم که آن مداد آبی جزو اموال پنهانی داخل صندوقچه باشد که زندانیان برای یکدیگر به ارث می گذارند.حالا ما صاحب یک قلم به بلندی یک بند انگشت شده بودیم.سلول ها مرتب تفتیش و زندانیان جا به جا میشدند.ما چقدر برای آنها،موجودات خطرناکی بودیم.چرا آنها اینطور ما را تفتیش میکردند.مگر روز اول همه چیزمان را از ما نگرفته بودند؟
در اینجا یعنی سلول شماره سیزده با آمدن زمستان، غول سرما چرت میزد و به ما فرصت نفس کشیدن می داد.آنجا متوجه شدیم سرما و حرارت در همه ی سلول ها یکسان نیست.تفاوت دیگراین صندوقچه با صندوقچه قبلی این بودکه زیر در،جایی که میله آهنی ،شکم در را میشکافت و به زمین فرو میرفت درزی به اندازه یک عدس پیدا بود که از آنجا می توانستیم چکمه ی سربازان را ببینیم.
در یکی از روز های پایانی زمستان سرد ،باد از راهی دور صدای مبهم مردی گمنام که از ته دل ترانه ای عاشقانه می خواندرا برایمان به ارمغان آورد.صدایی که می خواست عشق و ارادت قلبی خودش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش نه تنها بگوید بلکه فریاد بزند.مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و می خواند تا فراموش نشود.هم ترانه آشنا بود و هم آهنگ ترانه.هر چهار نفر از زیر در گوش می دادیم.بالاخره بعد از چند ماه صدایی که برای زنده ماندن تلاش میکرد به گوش ما رسید.باد تند تر می شد و صدای ققنوس واضحتر.تنها چیزی که مزاحم وضوح صدای او بود خس خس نفس هایمان بود.این سور و سات، نگهبان ها را هم مست کرده بود.آنروز نگهبان کسی بود که ما به او گوربان قراضه می گفتیم.مثل اینکه او هم مست صدای آن زندانی انفرادی شده بود.انعکاس صدایش حکایت از تنهایی او داشت و گویی خودش هم فهمیده بود که صدایش همه را به زیر در گشانده.این صدا مرا یاد رحمان انداخت.همیشه حمام برایش استودیوی پخش زنده بود.وقتی حمام می رفت،همه پشت در حمام می نشستیم و به کنسرت زنده حمومی گوش میدادیم.
یکباره حسی گم در درونم بیدار شد.آرام آرام آوایی که با بغض می خواندبه ناله تبدیل شد؛ ناله هایی جگرسوز که از اعماق وجودش برمی خاست.تحمل شنیدن ناله ی یک مرد را نداشتم.دیدن مردی که اشک می ریزد رقت بار ترین صحنه ی زندگی ام بود.همیشه فکر میکردم مردها غده ی اشکی ندارند و چشم هایشان هرگز خیس نمیشود.هیچ وقت صدای هق هق یک مرد را نشینده بودم.
هیچ وقت گریه ی پدرم را ندیده بودم . حتی وقتی برادرهایم با هم کشتی می گرفتند و من داور کشتی می شدم ؛ این من بودم که قبل از اینکه سوت پایان را بزنم برای کسی که شکست خورده بود هق هق زیر گریه می زدم . گمان می کردم غرور و غیرت ، قدرتی عظیم تر از احساس است . اما واقعیت تلخ زندان و زنجیر ، مرد را هم به گریه وا می دارد .
او شب های دیگر هم گاه گاهی توی حال خودش می رفت .و با صدایش حال همه را سر جا می آورد . دیگر آن صدا نبود بلکه یک ندای ملکوتی بود که همه را به آرامش دعوت می کرد تا آن جا که بعضی از نگهبان ها مثل قیس و حسن برنامه ی درخواستی به او پیشنهاد می دادند . عراقی ها هم که عاشق ساز و آواز بودند به او می گفتند انت عبدالحلیم حافظ ، غنّی . ( تو عبدالحلیم حافظ هستی ، بخوان )
یک شب طبق معمول شب های دیگر فالگوش زیر در چمباتمه زده بودیم که دوباره صدایی آشنا به گوش رسید اما شعر با آهنگ هم ساز نبود . خوب که دقت کردیم متوجه شدیم او اسامی زندانیانی را می خواند که اسم بعضی از آنها را روی دیوار سلول خودمان هم دیده بودیم . او می خواند و ما تند و تند اسامی را به خاطر می سپردیم . حتی گاهی درجه و تاریخ اسارات بعضی ها را هم با شعر می خواند و برای اینکه رد گم کند ، همراه با ترانه چهچهه های آب دار میزد . نگهبان ِ همراه قیس که یونس نام داشت از همان پشت میز داد زد : حیوان ! لیش تنهگ ؟ غِنّی حلو . ( حیوان چرا عرعر می کنی ؟ قشنگ بخوان )
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_سیزدهم روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_چهاردهم
در تعجب بودم از اینکه می دیدم در شهری که این همه جوان و زن و مرد ، بی صدا و بی خبر، غریبانه به خاک سپرده می شوند به خاطر بی بی شصت ساله ام چنین سرو صدایی به پا شده و البته این همه از برکت حسنیه و روضه های سیدالشهدایش بود . من و احمد و محمد وقتی حسینیه بی بی آمدیم ، آبی برای شستن دست هایمان پیدا نکردیم . با دست و بال سیاه خسته و کوفته مثل مادر مرده ها گوشه ای نشسته بودیم و مردم خودشان صاحب عزا بودند . محمد غابشی از دوستان قدیمی و عرب زبان کنارم نشسته بود . از حال و روزم پرسید و گفت :- بوی کباب سوخته می دی!
قصه ماشین خودمان ، حیرانی خودمان و بی قراری های مادر و چشم های منتظر بی بی را با اشک و ناله برایش شرح دادم . محمد غابشی گفت : - مدت هاست تردید دارم که یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم یا نه . نمی خوام به نگرانی ها و دلواپسی هاتون چیزی اضافه کنم اما حقیقت تلخ دلنشین تر از دروغ شیرینه .
او که حرف می زد من واحمد و محمد مثل کودکی که در حسرت یک آب نبات به صدای ملچ ملوچ آب نبات خوردن کودکی دیگر به دهان او خیره و آب از دهانمان سرازیر شده بود ، دورش حلقه زدیم .
- دقیقا توی همون تاریخی که خواهرتون گم شده ، عراقیا از مارد اومده بودن و جاده ها رو بسته بودن ، همه نیروهایی رو که وارد شهر می شدن اسیر می گرفتن و از بین اونایی که در حال خارج شدن از شهر بودن مردا رو به اسیری می گرفتن و اموال اونها رو به غارت می بردن و زن و بچه هاشونو تو بیابون رها می کردند .من هم اونجا اسیر شدم اما چون عرب بودم به عنوان مترجم از جمع بیرونم کشیدن ، تو یه گودالی تعداد زیادی اسیر شخصی و غیر شخصی بودن . بین این اسرا دوتا خواهر بودن که عراقیامیگفتن اینها جیش الشعبی (ارتش مردمی) هستن ، یکی از اونا رو شناختم اما اون یکی رو نمی شناختم .
- چه شکل و قیافه ای داشت؟
- خواهرت بود ، من شناختمش .
- چرا دروغ میگی ،توخواهرمنوازکجامی شناسی؟
- اگر راست میگی لباسش چه رنگ وشکلی داشت؟
همه ما توی جیبمان آخرین عکس پرسنلی 6*4 را که برای ثبت نام مدرسه و دیپلم در عکاسی آنژلیکا انداخته بودیم داشتیم .
منومحمدواحمدباهم عکسها رادرآوردیم و گفتیم :
- شبیه این عکس بود؟محمد،جان آقات خوب فکر کن !
- دروغم چیه ، از عراقی ها اسمش رو پرسیدم .
- چی گفتن؟
- معصومه طالب .
محمد نمی دانست اسم آقا طالب است ، پس نمی توانست دروغ باشد . یواشکی او را از حسینیه بیرون کشیدم .کریم ،رحیم وعبدالله راهم صدازدم وگفتم :
- محمد دوباره از اول تعریف کن ، دست بذار رو قرآن و بگو هر چی میگم راسته !
دست گذاشت روی قرآن و گفت :
- قرآن بزنه کمرمو بلندنشم اگه یه کلمه بخوام دروغ بگم .
این دفعه باآب وتاب بیشتری ماجرارا تعریف کرد .طوری که رحمان و سید و علی و حمید هم بیرون آمدندودورش شلوغ و شلوغ تر شد .
در لا به لای حرفاهایش گفت :
- اون یکی خواهرتون هم همراهش بود اسمش مریم بود .
گفتیم :
- چی؟ کدوم یکی؟ نامرد این همه آدم روسرکارگذاشتی؟ باکی؟ خواهرمون مریم هنوز شیر خواره و توی گهواره است .
خیلی عصبانی شدیم .رحمان قیافه دعوابه خودش گرفت .
- بابا صبرکنید ، شر به پا نکنید ؛ این ناسلامتی رفیق ماست .
دوباره از اول با جزئیات بیشتر برایمان همه چیز را تعریف کرد . اینکه خودش چطور از دست عراقی ها فرار کرده ، قصه اسمال یخی که از غیرت و ناموس دفاع کرده و ماجرای آن نامه ماموریت که سید در جریان آن بود ، دیگه اول و آخر قصه اسارتت برایمان روشن شد .
در همان حین آقا آمد و گفت :
- آقا شما همگی اومدین بیرون مجلس گرفتین؟ مردم داخل حسینیه دارن سینه می زنن، ناسلامتی شما صاحب عزایید .
بغض گلوی همه را می فشرد . هنوز آقا داشت حرف می زد . نمی دانم رحمان چطور بغضش ترکید و با ناله و گریه گفت :
- آقا راست می گی ما صاحب عزائیم ، بگو روضه حضرت زینب بخونه تا ما هم به سرو سینه بزنیم ؛ تا ما هم یقه هامون رو پاره کنیم .
این را که گفت دیگه نتوانستیم جلو خودمان را بگیریم و زدیم زیر گریه . آقا هاج و واج مانده و رنگش پریده بود . عبدالله آقا را کنار کشید و به او گفت : آقا معصومه زنده س ! تو عراق اسیره .
به فاصله کوتاهی غلام سیاه را که بعضی وقت ها توی قبرستان سنج و دمام می زد پیدا کردند و آوردند . صدای سنج و دمام غلام سیاه که از دور شنیده شد . آقا پرچم سیاه سید الشهدا را یک تنه برداشت و جلوی همه راه افتاد و ما هم پشت سرش . او به طبل می کوبید و ما به سینه . او به سنج می زد و ما به سر . مثل عصر عاشورا و دشت کربلا شده بود . آقا مثل اینکه از حال خودش خارج شده بود ؛ خیس عرق ، تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورده بود و یک تنه پرچم سید الشهدا را می چرخاند و گاهی از ته دل فریاد می زد :
- ” یا شهید ” . ” یا مظلوم “
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_سیزدهم آقای هیومن به دقت و شمرده شمرده صحبت می کر
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_چهاردهم
لوسینا که همچنان بی قرار باز کردن چمدانش بود گفت :
- دیدن شما در این لباس ها برای من رنج آور است . تا آنجا که توانستم لباس های مختلف در سایز و رنگ های مختلف آورده ام . هرکدام را هرجا که دوست دارید بپوشید . اگربازهم چیزی خواستید برایتان می آورم .
چمدان پر بود از انواع لباس های خواب و کاپشن و شلوار جین و کت و دامن و لباس ورزشی و بلوز و پیراهن با کیفیت های بسیار عالی و رنگ و مدل های امروزی .
با دیدن لباس ها یاد بازار کویتی ها و چمدان های خاله صنوبر افتادم که همیشه پر از چنین لباس هایی بودند . از او به خاطر آن همه اشتیاق و تعهد و وظیفه شناسی ، قدر دانی کردیم ، اما گفتیم :
- اگرچه این لباس ها خیلی خوب و قشنگ است اما اینجا به درد ما نمی خورد و ما نمی توانیم از اینها استفاده کنیم ، فقط برای استفاده های دیگر یکی دو تکه از آنها را بر می داریم .
با اصرار زیاد خواست بداند چه لباسی مد نظر ماست و چه کمکی می تواند به ما بکند . گفت :
- ما یک هفته در بغداد هستیم و هر لباسی که شما بخواهید برایتان تهیه می کنم . اگر برایتان روسری بیاورم شما می توانید با این بلوز و شلوار جین بپوشید ! اصلا شما بگویید چه می خواهید . اگر برایتان پارچه بیاورم می توانید در خیاط خانه اینجا از همین لباس هایی که پوشیده اید برای خودتان بدوزید ؟
خوشحال شدیم و گفتیم :
- این پیشنهاد خوبی است اما اگر قرار است پارچه تهیه کنید ، برایمان چادر هم بیاورید .
نوع و مقدار پارچه چادری برایش قابل فهم نبود . برای اینکه بهتر متوجه شود نشانی عبای زنان عرب را دادیم و گفتیم چادر هم شبیه عبا است و عراقی ها می توانند در خرید این پارچه به شما کمک کنند .
صبح روز بعد اول وقت لوسینا همراه چهار قواره پارچه به رنگ های کرم ، سبز، قهوه ای و طوسی با همان اشتیاق وارد اتاق ما شد . هر کدام یک رنگ از پارچه ها را برداشتیم . فاطمه قهوه ای را برداشت ، مریم سبز را ، حلیمه کرم را و من طوسی را برداشتم . از اینکه مارا خوشحال کرده بود احساس خوبی داشت . او همچنان تلاش می کرد مشخصات دقیق تری از پارچه چادری به دست بیاورد . حل مسئله پارچه چادری را به عراقی ها سپردند . قرار شد تا ملاقات بعدی مسئله لباس و چادر حل شده باشد . او می گفت :
- مسئولیت و هنر ما نشاندن لبخند بر چهره اسرای جنگی است تا بتوانیم صدمات
جنگ را کم کنیم . جنگ به اندازه کافی نگرانی و خشونت دارد . اگر چادر به شما آرامش و اطمینان می دهد ، من هم دوست دارم آن را برای شما تهیه کنم .
بشر در هر گوشه ای از این دنیا برای حفظ آرامش خود ایدئولوژی و تفکری دارد و ما باید به این تفکر احترام بگذاریم .
او به همه ادیان و ایدئولوژی ها احترام می گذاشت . هیچوقت بر سر چادر با ما بحث و جدل عقیدتی نکرد . بخشی از این تفکر و رفتار متأثر از شغل و مأموریت های انسان دوستانه او بود اما بخش اعظم آن به این بر می گشت که به قول بی بی « خدا خوب کرده » بود .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400