طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_چهل_و_هفت با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و ی
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_چهل_و_هشت
بنابراین یک صدا فریاد می زدیم :
- ما چهار دختر ایرانی هستیم که امسال چهارمین سال اسارتمان را می گذرانیم ، با ما مصاحبه کنید . از قفس ما فیلم برداری کنید ، قفس ما دیدنی است .
- ما پشت این حصیرها زندانی هستیم
- الله اکبر ، الله اکبر
هر بار که خبرنگاران را صدا می زدیم آنها به سمت صدا بر می گشتند ، اما وقتی به آغل نگاه می کردند ، چون چیزی از آن پشت نمایان نبود ، مسیر نگاهشان را عوض می کردند . مهندس زردبانی که مترجم گروه خبرنگاران بود علی رغم تأکید بعثی ها بر اینکه آنها نباید از وجود دختران اسیر خبردار شوند ، بسیار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان صدا را در اردوگاه به آنان رسانده بود .
خبرنگاران از عراقی ها می پرسند : این صدای چیست ؟ مگر اینجا زن هم هست؟
- اینها چهار زن زندانی هستند که چون مدت زیادی است اینجا هستند دیوانه شده اند .
- ما می توانیم از وضعیت و موقعیت آنها خبر تهیه کنیم ؟
- نه آنها هر کسی را ببینند به او حمله می کنند و آسیب می رسانند و ما مسئول سلامت شما هستیم .
مهندس زردبانی می گفت :
- با هر صدا و شعار خبرنگاران بیشتر به ملاقات و دیدن خانم ها اصرار می کردند . همه فیلم و خبری که گرفتند آبکی بود . بعثی ها می خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع کنند و از اردوگاه بیرون بروند . آن روز به هر تقدیر خبرنگار ها و فیلم بردار ها با ماشین هایی که شیشه هایش بر اثر زد و خورد شکسته بود ، اردوگاه را ترک کردند . بلافاصله بعثی ها داخل اردوگاه ریختند و این بار خودشان شروع به خبرسازی کردند . ابتدا ، غذای قاطع یک را قطع کردند . قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتیبانی از قاطع یک غذا نگرفتند . خبر که به ما رسید ما هم غذا نگرفتیم . وقتی بعثی ها وحدت و یکپارچگی اردوگاه را دیدند ، از فردا غذای همه قاطع ها را قطع کردند .
بعد از آن همه خشکسالی و بی آبی ، از نماز صبح قطرات باران مثل همنوازی ارکستری که گاه ریتمش تند و گاه کند می شود ، به نی ها و حصیر ها می زدند و همه را به تماشا دعوت می کردند . فقط منتظر بودیم ساعت آزاد باش شروع شود و زیر باران برویم تا ما را بشوید و اندکی از اندوه مان را با خود ببرد . همین که در باز شد دیدیم مقدار زیادی آب جلوی آغل جمع شده که در پی پیدا کردن راهی برای جاری شدن است اما ما آن قدر هیجان قدم زدن زیر باران را داشتیم که با باز شدن در ، بی اعتنا به نهر آبی که جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بیرون پریدیم . خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه می زد و سرگرم خوردن لقمه های ناتمامش بود .
ادامه دارد....🖋
@Tolou1400