طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهلوچهارم درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_چهل_و_پنجم
هر چه به حرکات آنها نگاه می کردیم متوجه نمی شدیم چه کسی هستند. زندانی سیاسی؟ نه، مجاهدان عراقی؟ نه، معتادان و بزهکاران اجتماعی؟ نه. در بین آنها در گوشه ی اتاق دو نفر دائم الذکر مشغول عبادت بودند و خانم میانسالی بدون توجه به دور و برش با عبای عربی و لحن شیرین و سوزناک قرآن تلاوت می کرد. اصلا او از آن محیط و اطراف جدا بود. برای تجدید وضو از قرآن جدا شد و در بین راه نیم نگاهی به ما انداخت و سپس نگاهش را به آسمان دوخت و زیر لب چیزی گفت. به نظرم احساس ترحّم توأم با ترس داشت، ترس از نزدیک شدن به ما و ترحّم از اینکه با تن های تکیده و رنجور در گوشه ای روی زمین سرد و نمور نشسته بودیم. هنوز یکساعت از آمدنمان نمی گذشت که دختری چشم سیاه با لب های قیطانی و ابروانی شکل کمان به سمت در رفت و در زد. با رفتن او همه به دنبالش رفتند. تقاضایی داشتند. نمی دانم چه می خواستند اما رفتار نگهبان آنها با رفتار نگهبان های ما تفاوت داشت، بی اعتنا پنجره را بست و ده دقیقه بعد از پنجره یک قابلمه به آنها داد و با صدای گوشخراشی صدا زد : سمیرا. فکر کردم حتما همین جا غذا طبخ می کنند و بساط ناهار را می خواهند برپا کنند. یکی یکی همدیگر را صدا می زدند.سلیمه، حفیظه،....... سمیرا داشت همه را دعوت می کرد. به گمانم می خواستند آش همگونی بپزند. قابلمه را دور دستهای هم تاب دادند و در حالی که داخل و بیرون و دور و برش را برانداز می کردند به بالا و پایین پرتاب کردند. بعد صبریه که هیکلی بود و قامتی بلند داشت از لابه لای انگشتانش صدای تلق و تلوقی در آورد مثل برخورد دو استخوان با یکدیگر.
دور صبریه جمع شدند و صبریه خواننده شد. معلوم بود هر چه هست رهبر ارکسترشان همین صبریه است.قابلمه شد ساز ارکستر. می زدند و می رقصیدند و این حرکات چنان عادی بود که حتی نگهبان به آنها تذکر نداد. او همچنان مورد تشویق و هیاهوی جمع قرار می گرفت. همگی تشنه ی ساز و آواز شده بودند. نمیدانم ما برای چه به این مجلس دعوت شده بودیم و اصلا اینها چه کاره اند؟ با دهانی پر از خنده به مریم نگاه میکردم. او هم مات و مبهوت به من نگاه میکرد.
ادامه دارد......
@Tolou1400