eitaa logo
طلوع
616 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
88 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf 👈 ارتباط با ما🌻 @fereshte1404j کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_دهم آقا ما را بدعادت کرده بود. همیشه موقعی که خسته از مدرسه برمی‌گشتیم
📚 تا آن موقع فقط فهمیدیم برای آقا که در پالایشگاه کار می‌کرد حادثه‌ای رخ داده است. بعد از یک ماه از طرف محل کار آقا سه نفرآمدند و ضمن توضیح جزئیات حادثه که ما برای اولین بار می‌شنیدیم گفتند: این طلای سیاه لعنتی که ته زمین خوابیده، هم خیر داره و هم شر. تا بره اجاقهای مردم رو گرم کنه، جون صدها آدم رو میگیره. آنها به کارگرانی که در طول این سالها در چاه‌های نفت و کوره ها و پالایشگاه های نفت جان داده‌اند، اشاره کردند و گفتند: «ما نونمون رو تو خونمون میزنی ». بعد همکار آقا شروع کرد به شرح حادثه: وقتی بشکه‌ی داغ قیر روی پای آقای آباد برگشت، فقط صدای فریاد سوختم ، سوختم رو می‌شنیدیم اما خودش رو نمی‌دیدیم . متوجه شدیم آتش تمام هیکل درشتش رو گرفته. اون فقط می‌دوید و از ما و مخازن دیگه دور می‌شد. اگه با اون آتیشی که به تنش افتاده بود و دم به دم شعله‌ور تر می‌شد کنار مخازن می ایستاد تمام بخش، آتیش میگرفت و یه نفر هم زنده نمی‌موند. همینطور که میدوید لباساش رو می‌کند تا جایی که خودش افتاد و ما با یه پتو تونستیم آتیش رو خاموش کنیم و سریع به بیمارستان اعزامش کنیم اما دیگه تمام هیکلش سوخته بود. معنی کار بابا را بعدها فهمیدم و این اولین تصویر من از واژه‌ی فداکاری بود. یک سالی در بیمارستان O. P. D که یکی از پیشرفته‌ترین بیمارستان‌های کشور بود بستری شد و تحت مداوا قرار گرفت. دو ماه اول بیهوش بود. یواش‌یواش به هوش آمد اما چیزی یادش نبود. حتی ما را نمی‌شناخت. زندگی برای ما مخصوصا برای مادرم خیلی سخت شده بود. دسترنج قیر و نفت خرج دوازده سر عائله می‌شد. همه‌ی بچه‌ها محصل بودند. فقط برادر بزرگم کریم بعد از کلاس نهم به هنرستان فنی حرفه ای (کارآموزان) رفته بود تا بعد از تحصیل استخدام شرکت نفت شود و در بخش فنی کار کند. حادثه‌ای که برای بابا پیش آمد به یکباره همه‌ی ما را بزرگ کرد. کریم و رحمان می‌خواستند جای خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختربچه‌ی شاد قبلی نبودم. لبخند می‌زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه شبیه بود. جای خالی آقا آنقدر خانه را بی‌رمق کرده بود که همه‌ی برادرهای بزرگتر بعد از مدرسه چند ساعتی در نانوایی یا بقالی پادویی می‌کردند و یکی دو تومانی به خانه می‌آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی آنها باز و بسته می‌شد. حالا دیگر آن‌ها هم نان‌آور خانه بودند؛ خانه‌ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائما در حال بنایی و جوشکاری و رنگ‌کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول میشد. برای کمک خرج خانه، دفترهای مشق و تمرین حساب و هندسه را برای ما با برگهای باطله‌ی شرکت نفت می دوخت و جلد می‌کرد. اول زمستان همه‌ی بافتنی ها را می شکافت و شال و کلاه و ژاکت جدید می‌بافت. همکلاسی‌هایم باور نمی‌کردند شال و کلاه و ژاکت را آقا با سیم دوچرخه‌های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می‌بافد. گل‌های باغچه مان رنگ خود را از دست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود. هرکس که می‌آمد میگفت دست مشدی به گل‌ها می‌نشسته و الان که نیست گل‌ها پژمرده اند. گاهی با گل ها و مرغ و خروس های خانه حرف می‌زدم؛ انگار حتی گل‌های باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بدود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی‌ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروس ها آب و دانه می‌داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات می‌داد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن میکرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برای همسایه به نیت به جاآوردن حق همسایه‌گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود. خانه‌ی ما سرقفلی مسکینان بود. اگر گدایی در خانه را می‌زد تا به او آب خنک نمی‌داد و سیراب نمی‌کرد و پاپوش نمی‌داد نمی‌گذاشت دست خالی برود. می‌گفت: بعضی اولیا در لباس ژنده و ژولیده و با هیبت مسکینان در خانه را می‌زنند و ما نمی‌دانیم . غفلت نکنید. همه را راه دهید و در راه خدا خیرات بدهید. امام زمان در بین ماست. به همه سلام کنید شاید یکی از آن‌ها او باشد. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_دهم۲ بی‌بی در تدارک عزاداری سیدالشهدا بود و مطمئن که این روضه ها گره‌گ
📒 حوادث سیاسی و جابه‌جایی‌های پی‌درپی نخست‌وزیرها و فرار شاه و فرح، نویدبخش پایان رژیم ستم شاهی و آمدن امام بود. اما بعضی ها فکر می‌کردند مثل بیست و هشت مرداد ۱۳۳٠ باز هم شاه برمی‌گردد و برایش آش پشت پا می پختند. او فرار کرده بود اما هنوز مأموران نظامی دور مجسمه‌ی او مسلح ایستاده بودند. در خیلی از شهرها مجسمه‌ی شاه را انداخته بودند اما در آبادان به زور اسلحه از مجسمه ی او محافظت می‌شد. عصر یکی از روزهای دیماه بود. سلمان و محمد شتابزده به خانه آمدند و به سرعت با ماشین رحیم به میدان مجسمه رفتند. لحظه به لحظه به جمعیت تظاهرکنندگان اضافه میشد و سرانجام هجوم و فریادهای مردم مجسمه‌ی سنگی شاه را در هم شکست و فروریخت. یک شب که قرص ماه کامل و سرها همه به سوی آسمان بود این حرف که عکس امام توی ماه پیدا شده، زبان به زبان می‌گشت. به سرعت به کریم که دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران بود و همیشه خبرهای دست اول را با نامه یا به واسطه رحیم به ما می‌رساند زنگ زدیم ، او هم گفت: قرص ماه که تهران و آبادان نداره، آره اینجا هم ما داریم عکس امام رو توی ماه می‌بینیم . حتی آن‌هایی که در آمریکا هستند هم عکس امام را در ماه می‌بینند. 👇👇👇
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_دهم به مسجد رسیدیم . همه ی بچه‌های مسجد مهدی موعود او را می‌شناختند،
📓 از زمین و آسمان مرگ بر شهر می‌بارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران از دست داده بودند، سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند. برای اینکه بتوانم در بخش بمانیم هر کاری از دستم بر می آمد انجام می‌دادم. جاهایی را که خون می‌ریخت فورا تی می‌کشیدم. به هرکس از حال می‌رفت، آب می‌دادم. هم گریه می‌کردم و هم آرام می‌کردم. آنقدر آدم دست و پا قطع‌شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پاهایم را لمس می‌کردم. می‌ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی‌ها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتابزده به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه‌ی سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم . بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و به سرعت جاهایی که خون ریخته بود، را نظافت کردم و بعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش سفید از جلو چشم او دور شدم تا در حاشیه‌ی امن داخل بیمارستان باقی بمانم . آموزشی که در دوره‌ی امداد دیده بودم تنها شامل کمک‌های اولیه و تزریقات و پانسمان بود که کفایت این حجم از فاجعه را نمی‌داد. به بهانه‌ی جارو زدن، کنار پرستارانی که زخم های مجروحین را برای انتقال به اتاق عمل شست‌وشو می‌دادند، می‌ایستادم و با التماس به آنها می‌گفتم : تورو خدا، من می‌تونم این کار رو انجام بدم. شما کارای مهم‌تری دارید. در عین حال حاضر نبودم جاروی دسته‌دارم را از خودم جدا کنم چون همین جارو مجوز ورود و ماندنم در بیمارستان بود. با جارویی که در دست داشتم همراه یک مجروح تا اتاق عمل رفتم که یکباره پرستار اتاق عمل جیغ کشید و گفت: این جارو رو چرا آوردی اتاق عمل ؟ برو بیرون. روپوش آقای دکتر تن تو چیکار میکنه؟ تازه فهمیدم چه کار کرده‌ام؛ با روپوش یک پزشک، تمام اورژانس را تی کشیده بودم. تا صبح روز بیست و یکم هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچه های پرورشگاه پیش نیامده بود. می‌ترسیدم از جلو چشم کادر پرستاری دور شوم و قیافه‌ی مرا فراموش کنند و نتوانم دوباره وارد بخش شوم. جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود؛ هم می‌توانستند چشم‌شان را بر همه‌ی آنچه می‌گذشت ببندند و انگشت‌شان را تا نیمه در گوش‌هایشان فرو کنند تا ناله‌ها را نشنوند و فرار را بر قرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با همان بلوز و دامن و کلاه بر بالین زخمی‌ها مانده و مرهم زخم‌های آنان شده بودند! فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه‌ی بخش زد و گفت: نمی خوای بچه‌ها رو ببینی، نسیبه خیلی سراغت رو میگیره. در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه‌ها رساندم. آنجا تنها جایی بود که بچه‌ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند. همه‌ی مردم با شنیدن آژیر قرمز حمله ی هوایی توی سنگرها و پستوها می‌رفتند ولی این بچه‌ها برعکس می‌ریختند توی حیاط و با تیرکمان‌های دستی‌شان آسمان را نشانه می‌رفتند و هورا می‌کشیدند. مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت. چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند. فکر کردم لابد نگران خانواده‌شان هستند، با این حال علت دمغ بودنشان را پرسیدم. یکی از آنها گفت: از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش و کتاب و دفترمون روبه‌راه بود و می‌خواستیم مثل بچه‌های پدر و مادردار بریم مدرسه و کفشای نو و لباسای اتوکشیده‌مون رو تن کنیم و تو گوش بچه‌پولدارا بزنیم و براشون قیافه بگیری ، از آسمون و زمین سنگ و آتیش می‌باره. با این شرایط ، تمام مدت روپوش‌ها تنشان بود و کفش‌ها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو می‌کردند. بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت. با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه‌ها باید به مدرسه بروند، آنها را از شهر خارج کنید. ماندن بچه‌ها در شهر بسیار خطرناک بود. تنها کسی که کنار بچه‌ها مانده بود عموسیدشان بود. هنوز به برکت هلال‌احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد. مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا می‌زدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید هنوز یاد بچه‌ها بود. به همراه سید برای طرح موضوع بچه‌های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم. توی مسیر با هر گامی که برمی‌داشتم می‌دیدم جنگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده و همه را غافلگیر کرده است. هر روز که می‌گذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه می‌شد؛ بی‌برقی، بی‌آبی، گرسنگی، ترس ، مریضی، تنهایی و وحشت. ... @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_دهم باز جویی از ما متوقف شده بود اما بگیر وببندها ازهمسایه های ما روز
می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند.در حالیکه هرچهارنفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم ومشاممان از بوی سوختن مغزاستخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد وآن تکه های خمیر رابه دهانش می تپاند.دوباره باتلاش هی زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم.مثل حلزون گرد شده بودیم.نان هارا درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم واز آن خمیری نرم درست. شدتا برای جنگ با غول سرما سلاح ماشود.فاطمه دولا می شد حلیمه ازکول او بالا می رفت وخمیر را دردهان غول می ریخت.سپس من دولا می شدم ومریم ازکول من بالا می رفت.خمیرهای نان رابه سختی درسوراخ های دریچه فروکردیم. درگوشه ای به خودمان می لرزیدیم.نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم.ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند بااین غول وبا این شپش هاو کک ها وبوها زندگی کنند ودرپایان زندگی ازخود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن هارا بشناسد.اما ازماندن وبودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت.نگهبان بعثی هرچندوقت یکبار که دریچه راباز می کرد بادسرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد ومی گفت:الهوا موبارد.تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید)چه شوخی مرگباری!ما دریک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هروقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد.نگهبان در راباز کرد.دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد.چهارپتوی دیگر سهم ماشد.گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول مارا سخت به زمین زد وزخمی کرد.هرچهارنفرمان دربستر سرماخوردگی افتادیم.دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بودکمی جلوی سرمارا بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود. به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟) و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور) عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن) @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_دهم با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابید
بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی؟ البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در را باز کند اما بالاخره با دست و صورت زخمی کلید انداخت و ما وارد اتاق شدیم . بوی سدر و کافور ، سرمای هوا ، بوی مرگ و جسد های که دور تا دور مان روی سکوها در ملحفه ای پیچیده شده بودند ما را به دنیای دیگری برد صورت هایمان مثل صورت مرده ها بی رنگ و بی رمق شده بود حتی مثل مرده ها به هم نگاه می کردیم آنجا فقط مرده شور بود که نگاه و رنگ آدمیزاد داشت و به همه چیز عادی نگاه می کرد . نمی دانم از چه می ترسیدیم ! از دیدن مرده ها یا از نزدیک شدن به حقیقتی تلخ و بر ملا شدن دروغ جن گیرها و فالگیرها با تکه پاره شدن امیدهای مادرم هم می خواستیم و هم نمی توانستیم نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم ؟ از صورت از موها از دست ها ؟ جرأت شروع شناسایی را نداشتیم . مرده شور پرسید : - شما چطور خواهرتون رو از صورت نمی شناسید ؟ صورتش رو نگاه کنین . رحمان گفت : مثل اینکه حالت سر جاش اومده و دو باره دلت کتک می خواد ، آدم باید مرده شور باشه که جرأت نگاه کردن به صورت جسد خواهرش رو داشته باشه . - در هر صورت یا از سر باید بشناسیدش یا از پا . - بالاخره یه حرف حسابی از دهنت در اومد. تنها چیز مشترک و شبیه به هم بین ما دوازده تا خواهر وبرادر ، انگشتان پاهای مان بود ، که آقا همیشه در باره شان می گفت :« پنجه ها و انگشتاتون شبیه مرغ های پا کوتاه است . » مرده شور ملحفه را تا مچ پا بالا زد . پنجه های جسد بلند و کشیده بودند و کف پایش بیابان ترک خورده به رنگ سفید مهتابی لابه لای ترک ها خاک وچرک لانه کرده بود . من و رحمان هم زمان جوراب هایمان را در آوردیم . یک نگاه به پنجه ها و انگشتان خودمان می انداختم و یک نگاه به پنجه های بی جانی که بر سکو افتاده بود . نه ! هیچ شباهتی بین این پنجه و پنجه های ما نبود . جرات پیدا کردم که مرده شور کفن را آرام از روی چهره جسد کنار بزند . چند قدم عقب تر رفتیم تا شاید ترکش حقیقت کمتر به ما آسیب بزند و ما کمتر بسوزیم . کفن که کنار رفت دختری را دیدم گندمگون ، با پیشانی بلند و ابروانی مشکی و کشیده و به هم پیوسته با دندان هایی که با فاصله از یکدیگر از میان لب های نیمه بازش پیدا بود . در کنار گونه اش زخمی عمیق توام با خون مردگی بود که جگر آدم را پاره پاره می کرد . آن دختر با چهره ای معصوم و غریب ، تنها در گوشه ای از این خاک روی سکوی قبرستان افتاده بود . دلمان برای ابن دختر ، مادر ، پدر، برادر، خواهران و همه بستگانش کباب شد . - نه این خواهر ما نیست ، این معصومه نیست . نمی دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت . دچار احساسی متناقض شده بودیم . دوباره همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم . رحمان مرده شور را در آغوش گرفت و از او عذرخواهی کرد و گفت کاکا حلالمون کن ، خدا نصیب هیچ کافر و مسلمونی نکنه که خواهرش رو گم کنه و حتی جنازه شو هم پیدا نکنه ، نصیب گرگ بیابون نشه . عبدالله هم صد تومان جیبش گذاشت و صورتش را بوسید و خداحافظی کردیم . مرده شور گفت : - خب از اولش به جای کتک زدن ، سبیلمون را چرب می کردین بهتر نبود ! ادامه دارد…✒️ @Tolou1400
طلوع
دور تا دور محوطه پر از نیروهای مسلح بودند که با چشم های کینه توز و غضب ناک ما را برانداز می کردند .
اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ازچشم های گود رفته آنها از پشت پنجره های اردوگاه موصل برخاسته بود به ما قدرت و جراتی مثال زدنی می داد . سرم را مثل باد بزن تکان می دادم تا از شر هیولایی که افکار مرا به بیغوله ها می برد خلاص شوم چهار کیسه سبز نظامی با دو پتو ویک کفش کتانی و یک دست بلوز و شلوار به ما دادند بلوز و شلوارها را همانجا گذاشتیم و با کوله ای نظامی دنبال دو تا سرباز راه افتادیم اردوگاه از دوتا قسمت تشکیل شده بود حیاطی که پاسداران و بسیجیان در آن بودند و حیاط دیگری که افسران و خلبانان در آن نگهداری می شدند . سربازی جوان ، بلند قد وسبزه رو به نام حمزه را به عنوان سرباز نگهبان به ما معرفی کردند در طول مسیر همه نگاهمان به پنجره ها بود برعکس اردوگاه موصل پنجره ها خالی از هر سرو نگاهی بود با خودم گفتم : یعنی اینجا برادران منتظر ما نیستند؟ در کنار هر پنجره یک سرباز بعث عراقی با کابل ایستاده بود که حکایت از خشونت و فشار و اختناق حاکم بر آن اردوگاه داشت در انتهای طبقه دوم اتاقی دوازده متری بود که ما در آن زندانی شدیم . اولین چیزی که در آن اتاق جلب توجه می کرد تسلط کامل برج دیده بانی بر ما بود وقتی سرباز خواست اتاق را ترک کند پرسید : - چیزی لازم ندارید ؟ - فقط یک تکه پارچه که پنجره را بپوشانیم . در را بست و آن روز هیچ صدایی و هیچ اثری از دیگر اسیران جنگی دیده و شنیده نمی شد با گرسنگی و تشنگی دمساز بودیم ولی وحشت از نگا ه های محمودی نمی گذاشت به چیز دیگر فکر کنیم . صبح روز بعد وقتی در آسایشگاه برادران باز شد همهمه زیادی بر خواست ما برای گرفتن خبر از موقعیت خودمان و بقیه اسیران جنگی کنجکاو بودیم ، از نگهبان خواستیم در را برای استفاده از سرویس بهداشتی و هوا خوری باز کند او گفت : فرمانده ناجی هنوز دستور نداده است . فردا صبح ناجی و محمودی و رفیق همیشگی اش آن سگ گرگی وارد اردوگاه شدند . به دستور آنها تمام اسرای قسمت بسیج و سپاه را با ضربه های بی رحم کابل به صف کردند و در آسایشگاه ما را باز کردند و ما هم همان طبقه بالا در گوشه ای ایستادیم . بعضی از نگهبان ها که استعداد و ابتکار عمل بیشتری در شکنجه دادن داشتند ، سر کابل های شان را قیر اندود کرده بودند تا پوست و گوشت را با هم قلوه کن کنند اگر یکی از برادران کوچکترین تکانی می خورد ، به بهانه در یک خط راست نبودن ، با همان کابل های قیر اندود آنها را روی دو پا سیخ و صاف نگه می داشتند ، برادران آنقدر ضعیف و رنجور بودند که با یک نگاه می شد اول تا آخر داستان آنها را دریافت . بعد از اینکه مجبورشان کردند یک ساعت در گرمای پنجاه درجه ایستاده سر به سوی آسمان بلند کنند وبا چشمان باز بدون پلک زدن به خورشید زل بزنند ، فرمانده وارد اردوگاه شد و در جایگاه ایستاد و بعد از نگاهی به طبقه بالا یعنی سمتی که سلول ما قرار داشت ؛ درباره مقررات انضباطی اردوگاه نظامی عنبر را گوشزد کرد و گفت : - خوب گوش کنید ، از امروز دستورات با انضباط بیشتری باید انجام گیرد و خلاف آن موجب تنبیه شدید متخلفین می شود . این دستورات و مقررات اردوگاه است ؛ نماز جماعت ممنوع ! اجتماع بیش از دو نفر در خارج و داخل آسایشگاه ممنوع ! حرف زدن با نگهبانان اردوگاه ممنوع ! دعا خواندن و گریه کردن ممنوع ! شوخی و خنده ممنوع ! دست دادن و رو بوسی ممنوع ! نگاه کردن به یکدیگر ممنوع ! بگیر و بیار ممنوع !عیادت از مجروح و مریض ممنوع ! سلام ممنوع !علیک السلام ممنوع ! قرآن خواندن با صدای بلند ممنوع ! جوانه زدن ریش ممنوع ! نگاه کردن به اطراف ممنوع ! ماندن در دستشویی و توالت بیشتر از یک دقیقه ممنوع ! با دختران ارتباط برقرار کردن ممنوع !همه اینها مجازات شدید دارد اما ارتباط بر قرار کردن با دخترها مجازات مرگ دارد . هروقت سربازان اردوگاه از کنار شما رد شدند ، در هر حالت که هستید موظفید سرپا بایستید و خبر دار به آسایشگاه خودتان بروید . در خارج از آسایشگاه باید حتماً لباس نظامی به تن داشته باشید ! همه اینها دستور است . با این وصف ، همه چیز ممنوع اعلام شد جز نفس کشیدن ، برای اینکه هم به در زده باشد و هم به دیوار به اتاق ما هم آمد و گفت : - شما هم قطعا متوجه مقررات اردوگاه شدید؟ - بله متوجه حرف های شما شدیم اما ما نظامی نیستیم ، ما نیروهای هلال احمریم . با این خط و نشان های سرگرد ناجی که مثل راه رفتن روی یک تار مو بود مجازات خاطی به قیمت جانش تمام می شد . لباس هایمان مندرس و رقت بار شده بود . سعی می کردیم جز به ضرورت در محیط بیرون ظاهر نشویم تا موجب غم و غصه بیشتر اسرایی که خود کوه درد بودند ، نباشیم . به سمت سرویس های بهداشتی رفتیم . ادامه دارد…✒️ @Tolou1400