🔅 #پندانه
✍ غیرت؛ رسم جوانمردی
🔸از حموم عمومی دراومدیم. نمنم بارون میزد. خانمی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و... جلوش پهن بود.
🔸 دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتر لیف و جوراباشو خرید.
🔸تعجب کردم و پرسیدم:
داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم دراومدیم، اونم این همه.
🔸دوستم گفت:
تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو درمیاره، وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم، تنفروشی و فاحشگی کنه.
🔺پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه.
🔸خودش برگشت تو حموم و صدا زد:
نصرت اینا رو بذار دمدست مردم و بگو صلواتیه.
📚 برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی
#پندانه
✍ بستگی به نگاه شما دارد!
🔹روزی مردی ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقير هستند.
🔸آن دو، يک شبانهروز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
🔹در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:
نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
🔸پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
🔹پدر پرسيد:
آيا به زندگی آنها توجه کردی؟
🔸پسر پاسخ داد:
بله پدر!
🔹و پدر پرسيد:
چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟
🔸پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:
فهميدم که ما در خانه يک گربه گرانقيمت داريم و آنها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانهای دارند که نهايت ندارد.
🔹ما در حياطمان فانوسهای تزيينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
🔸من چند مربی خصوصی دارم اما بچههای آنها در مسير زندگی و مواجهه با مشکلات چيزهايی ياد میگيرند و...»
🔹با شنيدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🔸پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
@tooba73
🔅 #پندانه
✍ با هزاران وسیله خدا روزی میرساند
🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
🔸مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت:
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
@tooba73
هدایت شده از طرح ثامن امام صادق(ع)
🔅#پندانه
✍️ به خدا نزدیک شو
🔹در پای منبر عالِمی بزرگ مردم زیادی مینشستند. روزی عالم متوجه شد جوانی مدتی است که در پای منبر او حاضر نمیشود. پس سراغ او را گرفت.
🔸گفتند:
آن جوان دیگر از خانه بیرون نمیآید و مشغول عبادت است.
🔹عالِم پیش او رفت و پرسید:
ای جوان! چرا درب خانه بر روی خود بستهای و عبادت میکنی؟
🔸جوان گفت:
برای نزدیکشدن به خدا باید درب بر روی خود بست و خانهنشین شد.
🔹عالم گفت:
هرگاه دیدی به مردم نزدیکتر میشوی و در میان مردم و برای مشکلات آنان همت میکنی، بدان به خدا نزدیک شدهای. تو که درب بر روی خود بستهای و از مردم گریزان هستی بدان از خدا دورتر میشوی.
💠 چه زیبا مولای متقیان حضرت علی (علیهالسلام) در نهجالبلاغه فرمودند:
كُن فِی النَّاس فَلا تَكُن مَعَهُم؛ در میان مردم باش، اما مانند آنان مباش. (یعنی دلت با خدا باشد و جسمت در بین مردم)
@samen_emam_sadegh