•
▪️صدای اباعبدالله بلند شد:
آیا فریادرسی هست که به فریاد ما برسه؟ آیا کسی هست که شر این قوم رو از حرم رسول الله دور کنه؟
▪️حر تنش لرزید! چشمهاش پر از اشک شد.. اشکهاش رو پاک کرد، یه نفس عمیق کشید، رفت جلوی عمر سعد و گفت:
عمر تو واقعا میخوای با این خانواده
بجنگی؟!
عمر گفت: بله که میجنگم! اونم یه جنگی که کمترین اتفاقش قطع شدن سرها و دستها باشه!
▪️حر گفت: خب حسین میگه یا طبق دعوتمون بذاریم وارد کوفه بشه یا بذاریم بره یه جای دیگه! چرا یکی از پیشنهادهاش رو قبول نمیکنی؟
عمر سعد گفت: اگه دست من بود قبول
میکردم، ولی ابن زیاد کوتاه نمیاد.
▪️حر سوار اسبش شد و یکم از سپاه فاصله گرفت؛ بالاخره تصمیمش رو گرفته بود؛ یکی از سربازهای عمر سعد رو سر راهش دید. نخواست از همون جا درگیر بشه؛ باید اول خیالش راحت میشد که امام حلالش کرده.. به اون سرباز گفت برو به اسبت آب بده تشنه است. سرباز با تردید به حر نگاه کرد، یه چشمی گفت و رفت.
▪️حر اسبش رو حرکت داد به سمت سپاه امام حسین؛ یه نفر به اسم مهاجر، حر
رو دید. گفت: حر کجا میری؟ میخوای به حسین حمله کنی؟
حر سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت! مهاجر گفت: حر این چه قیافهایه؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا شبیه کسایی که مرض رعشه دارن میلرزی؟ به خدا اگه به من میگفتن شجاع ترین مردان عرب رو اسم ببر یکیشون تو بودی. حالا چت شده؟
▪️حر گفت: خودم رو بین بهشت و جهنم مخیر میبینم، ولی خدا میدونه اگه
تیکه تیکهام کنن و آتیشم بزنن انتخابم چیزی جز بهشت نیست! ضربهای به اسب زد و با سرعت رفت سمت سپاه امام حسین!
▪️به نزدیکی سپاه اباعبدالله که رسید سپرش رو آورد پایین، دستاش رو گذاشت روی سرش؛ و سلام کرد.
▪️یاران امام راه رو براش باز کردن تا جلو بیاد. بعضیها میگن به نشانه شرمندگی پوتین هاش رو از گردنش آویزون کرده بود..
▪️با سر پایین و چشمهای خیسش اومد پیش امام حسین؛ گفت آقا من همونیام که راه شما رو بستم... من بودم که باعث شدم خانواده شما بترسن.. من بودم که شمارو آوردم تو این بیابون خشک و بیآب... من باعث این عطش امروز شما شدم...
آقا من فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه!.. فکر میکردم اینا وقتی پیشنهادهای شمارو بشنون بالاخره یه کدوم رو قبول میکنن!
من فقط با اینا اومده بودم که فکر نکنن دیگه ازشون اطاعت نمیکنم... به خدا اگه میدونستم کار به اینجا میکشه هیچ وقت
باهاشون همکاری نمیکردم! حالا اومدم با جون دادن برای شما توبه کنم. این توبهی من قبوله ارباب؟ 😭💔
▪️اباعبدالله فرمودن: توبهات قبوله حر. بیا یکم اینجا پیش ما بشین. حر روش نشد بیاد تو حرم و با بچههای اباعبدالله رو به رو بشه.. گفت آقاجان اگه رخصت بدین برم به میدون. اباعبدالله فرمودن هرکاری که میخوای انجام بده؛ خدا تو رو رحمت کنه که مثل اسمت آزادهای..
#محرم
#روایت_من
❇️@toobehnasooh