#روایت
💢دنیای وارونه!
✍️مصطفی گودرزی
▪️دود غلیظ اسپند در هوا پخش شده بود و به سختی میشد آنطرفتر را دید.
▪️همچنان به مسیر پیاده روی ادامه میدادیم که در میان آن دود غلیظ کسی ظاهر شد.
▪️کمی جلو رفتیم و دختری را با سینیای پر از لیوانهای شربت دیدیم .
▪️معصومیت چهرهاش ناخوداگاه وادارت میکرد که دستش را رد نکنی و لیوانی را برداری .
▪️ شربتی برداشتیم و با تبسمی تشکر کرد، انگار لطفی در حقش کرده بودیم.
▪️با خود گفتم: عجب دنیای وارونهای! ما باید تشکر کنیم اما بقیه از ما قدر دانی میکنند.
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
#روایت
بابا عکساشم ببین!
صورتش را به طرف دخترک کرد که داشت برایش از آقای رضوی داستانی میخواند
_هر روز آقای رضوی برای خوردن ناهار به خانه میآمد و سر سفره به همراه خانواده غذا میخورد
اما او هر روز ناهار را در محل کار میخورد.
تنها و بعضی اوقات با یکی از همکاران
گاهی حتی وقت و حوصله گرم کردن غذا را هم نداشت و عجله میکرد تا سریع تر پشت سیستم برود و دوباره پروژه قبلی یا جدیدی را انجام بدهد
وقتی خانه میرسید چشمانی باز داشت اما افکارش در محل کار یا در خواب بود
روزی دختر کوچک خانواده پرسید: بابا میشه امروز نری سر کار و ما رو ببری بیرون؟
پدر گفت: نه بابا جون باید برم کلی کار دارم
دوباره پرسید: مگه تو برای ما کار نمیکنی؟
پدر جواب داد: آره بخاطر شما کار میکنم
دخترک گفت: پس چرا هیچ وقت با ما نیستی و همیشه سر کاری!؟
با شنیدن این مکالمه به فکر فرو رفت و نگاهی به دخترک انداخت که یادش نیست چه موقع آنقدر بزرگ شده که او را به چالش میکشد.
راستی اگر برای خانواده کار میکند، پس خانواده کجای کارش جا دارد؟
شاید آقای رضوی بهتر از او حقیقت زندگی را فهمیده که نمیخواهد هیچ وقت ناهار در کنار خانواده را فدای چیز دیگری کند…!
اندکی #زندگی
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava