☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#معلول
دوستم هانس زیمر تصادف شدیدی با موتور سیکلت داشت و به همین خاطر انگشتان دست چپش را از دست داد.
”خوشبختانه من راست دست هستم. چیزهایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است.”
او این جملات را در حالی گفت که داشت با مهارت برایم یک فنجان چایی می ریخت .
با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کمتر از یک سال پرواز با هواپیمای آموزشی را آموخت اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرد. او زنده ماند ولی متاسفانه از گردن به پایین فلج شد.
من او را در بیمارستان ملاقات کردم . او به من لبخند زد و گفت:
”دوست من چیز مهمی اتفاق نیفتاده ! راستی! به نظر تو چه چیز خیلی مهمی است که من باید تصمیم بگیرم تا انجام دهم ؟“
زبانم بند آمده بود. فکر کردم دوستم فقط تظاهر می کند و وقتی من بروم او شروع به گریه کردن خواهد کرد و به وضع خود تاسف می خورد.
ممکن است این همان کاری بود که او در آن روز انجام داد اما هنوز تمام نشده بود! زندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بود.
او زن زندگی اش را در طی کنفرانس افراد معلول ملاقات کرد.
او یک سیستم نوشتن دیجیتال اختراع کرد که به دستورات صوتی پاسخ می داد و توانست میلیون ها نسخه از کتابی را که به واسطه همین سیستم جدید نوشته بود به فروش رساند.
در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشته بود:
”قبل از آن که فلج شوم می توانستم یک میلیون کار مختلف را انجام دهم اما اکنون فقط می توانم ۹۹۰۰۰۰ تای آن کار ها را انجام دهم اما چه شخص عاقلی به خاطر ۱۰۰۰۰ چیزی که دیگر نمی تواند انجام دهد نگران است؟ در حالی که ۹۹۰۰۰۰ تای دیگر باقی مانده است !“
#نكته
#تربيتي
#اجتماعي
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#شكلات
یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم ، یه بچهی ۵ ، ۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!
بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم ...
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته و رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی... خلاصه حل شد!
یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم...
سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...؟!
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!
خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم و خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟!!
گفت بله و یکی داد بهو و من هم بدو رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین.
الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.
خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام ...
ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!
یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...!
بعد منو صدا کرد جلو گفت مرتیکه این چی بود دادی به خورد من؟
گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم!
کار همین شکلاته بود!
شما درکم نمیکردین!
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!!
#داستان
#اجتماعي
#طنز
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#عشق_و_ديوانگي
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید
عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...
#داستان
#تربيتي
#عاشقانه
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#ثروتمندان
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خود م بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: « بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: « ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
#داستان
#نكته
#اجتماعي
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#راندمان_كار
مورچه هر روز صبح زود سر کار میرفت و بلافاصله کارش رو شروع میکرد.
با خوشحالی به میزان زیادی تولید میکرد.
رئیسش که یک شیر بود، از اینکه میدید مورچه میتواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود.
بنابراین فکر کرد که اگر مورچه میتواند بدون هیچ گونه سرپرستی بدین گونه تولید کند، پس با داشتن یک سرپرست حتما میزان تولیدش بسیار بالاتر خواهد رفت.
او بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار زیادی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ورود و خروج بود.
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت.
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت.
شیر از گزارشات سوسک لذت برده و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف میکند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه و تحلیل کند. او میتوانست از این موارد در گزارشاتی که به هیئت مدیره میداد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد.
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.
مورچه زمانی که بسیار بهره ور و راحت بود، از این حد افراطی کاغذبازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود.
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار میکرد را معرفی کند.
این سمت به جیرجیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود.
این مسئول جدید یعنی جیرجیرک هم به یک کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلیاش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینهسازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار میکرد، به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آنجا نمیخندید و همه ناراحت بودند.
در این زمان بود که جیرجیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه درخصوص سنجش شرایط محیطی دارد.
با مرور هزینههایی که برای اداره واحد مورچه میشد، شیر فهمید که بهرهوری بسیار کمتر از گذشته شده است.
بنابراین او جغدی که مشاور شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود.
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد. نتیجه نهایی این بود: "تعداد کارکنان بسیار زیاد است".
حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلما مورچه ! چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.
#داستان
#نكته
#اجتماعي
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#راندمان_كار
مورچه هر روز صبح زود سر کار میرفت و بلافاصله کارش رو شروع میکرد.
با خوشحالی به میزان زیادی تولید میکرد.
رئیسش که یک شیر بود، از اینکه میدید مورچه میتواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود.
بنابراین فکر کرد که اگر مورچه میتواند بدون هیچ گونه سرپرستی بدین گونه تولید کند، پس با داشتن یک سرپرست حتما میزان تولیدش بسیار بالاتر خواهد رفت.
او بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار زیادی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ورود و خروج بود.
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت.
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت.
شیر از گزارشات سوسک لذت برده و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف میکند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه و تحلیل کند. او میتوانست از این موارد در گزارشاتی که به هیئت مدیره میداد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد.
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.
مورچه زمانی که بسیار بهره ور و راحت بود، از این حد افراطی کاغذبازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود.
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار میکرد را معرفی کند.
این سمت به جیرجیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود.
این مسئول جدید یعنی جیرجیرک هم به یک کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلیاش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینهسازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار میکرد، به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آنجا نمیخندید و همه ناراحت بودند.
در این زمان بود که جیرجیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه درخصوص سنجش شرایط محیطی دارد.
با مرور هزینههایی که برای اداره واحد مورچه میشد، شیر فهمید که بهرهوری بسیار کمتر از گذشته شده است.
بنابراین او جغدی که مشاور شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود.
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد. نتیجه نهایی این بود: "تعداد کارکنان بسیار زیاد است".
حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلما مورچه ! چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.
#داستان
#نكته
#اجتماعي
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از داستانهای ناب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
شما براي خواندن داستان #زن_روشنفكر_من به كانال داستانهاي ناب تشريف آوردهايد.
لينك اين داستان
👇👇
https://eitaa.com/top_stories/911
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
براي خواندن داستان #بچههاي_قرن_بيستم به كانال داستانهاي ناب تشريف آوردهايد.
لينك اين داستان
👇👇
https://eitaa.com/top_stories/887
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#نصیحت
هر گاه عیبی در من دیدی،به خودم خبر بده نه کسی دیگری...
چون تغییر آن دست من است!!!
کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه میدارد...
چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهیم؟؟؟
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد :
"اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو و گرنه با خود ما بگو"
بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!!!
نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!!
بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم!!!
❤️ارسالی یکی از اعضاء کانال
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#تفاوت_ديدگاه
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
🌟اﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭼﯿﻪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. برداشت، نحوه برخورد و ﺷﮑﻞ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻤﻪ!🌟
#نكته
#اخلاقي
#داستان
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#راه_برو
روزی بهلول در کنار چشمه ای نشسته بود .
مردی که از آنجا میگذشت از بهلول پرسید:
چند ساعت دیگر به دِه بعدی خواهم رسید ؟
بهلول گفت : راه برو .
آن مرد پنداشت که بهلول نشنیده است
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم
چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
بهلول گفت : راه برو .
آن مرد پنداشت که بهلول دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، بهلول به بانگ بلند گفت :
ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : پس چرا از اول نگفتی ؟
بهلول گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند.
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید
#داستان
#نكته
#اجتماعي
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
🌺
داستانهای قدیمی تر را با لینکهای زیر مطالعه فرمائید
د👇👇👇👇👇👇👇د
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نمونه داستانها:
❤️ از دزدی تا دامادی پادشاه
https://eitaa.com/top_stories/14
❤️ گناه یک جوان
https://eitaa.com/top_stories/20
❤️ علی فروشی نکنیم
https://eitaa.com/top_stories/29
❤️ ازدواج با مادر
https://eitaa.com/top_stories/33
❤️ دنیای امروز ما
https://eitaa.com/top_stories/48
❤️ همه ما دزدیم !
https://eitaa.com/top_stories/49
❤️ بعضیها به خدا هم رشوه میدن
https://eitaa.com/top_stories/65
❤️ تفاوت جذابیت و زیبایی
https://eitaa.com/top_stories/74
❤️ من ازدواج نکردم و تو پسر من نیستی
https://eitaa.com/top_stories/75
❤️ عشوه و طنازی من برای شوهر عمه ام
https://eitaa.com/top_stories/102
❤️ تهمت زنا برای دختر بیگلناه
https://eitaa.com/top_stories/103
❤️ آخوندها ما رو ول نمیکنن
https://eitaa.com/top_stories/110
❤️ واکسی حرم امام رضا (ع)
https://eitaa.com/top_stories/118
❤️ من گاو هستم
https://eitaa.com/top_stories/173
❤️ شاگرد بزاز در دام زن هوسران
https://eitaa.com/top_stories/284
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#خداپرست_و_آتش_پرست
عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد،
آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :
ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت:
من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی!
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسافر_قطار
قسمت اول
این داستان در یک قطار رخ داده است…
روزی از روزها سوت قطار داستان ما به علامت آغاز سفر به صدا در آمد… همهی مسافران به جز پیرمرد باوقار داستان که دیرتر از دیگران به قطار رسیده بود سوار قطار شدند… اما خوشبختانه او توانست خود را به قطار برساند… او سوار شد و مشاهده کرد که دیگر مسافران همهی کوپههای قطار را پر کردهاند و جایی برای او نمانده است.
پیرمرد به سوی کوپهی اول رفت…
در کوپهی اول کودکانی را دید که به بازی با یکدیگر مشغولند… پیرمرد به آنها سلام گفت… آنها با دیدن آن پیرمرد باوقار و چهرهی نورانی وی بسیار خوشحال شدند…
- خوش آمدی پدر! با دیدن شما خیلی خوشحال شدیم!
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند وی در کوپهی آنها بنشیند؟
آنها در پاسخ وی گفتند:
جای شما بر روی چشمان ماست. اما!… ما کودکانی در نخستین سالهای عمر خویش هستیم و با یکدیگر به بازی و تفریح مشغولیم برای همین میترسیم که شما در کوپهی ما راحت نباشید و باعث اذیت شما شویم… تازه وجود شما با ما باعث میشود ما راحت نباشیم… شما به کوپهی بعدی بروید مطمئنا همهی دوست دارند شما مهمان آنها باشید…
پیرمرد داستان ما به سوی کوپهی دوم به راه افتاد…
در کوپهی دوم سه نوجوان بودند که ظاهرا در مرحلهی دبیرستان قرار داشتند… آنان با خود ماشین حساب و خط کش و گونیا داشتند و به شدت مشغول در حل معادلههای ریاضی و بحث و جدل در نظریههای فیریکی بودند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنان با دیدن پیرمرد باوقار بسیار خوشحال شدند و از دیدار وی اظهار خوشحالی کردند.
- خوش آمدی پدر…
پیرمرد از آنان پرسید که آیا اجازه میدهند با آنها در کوپهشان همسفر شود.
آنان گفتند: ما آرزو داریم که با شخصی چون شما همسفر شویم اما!!… اما همانطور که میبینید ما مشغول ریاضیات و هندسه و… هستیم و گاه شور و شوق باعث میشود صدایمان را بلند کنیم و میترسیم که باعث اذیت شما شویم… در ضمن ترس این داریم که نشستن شما کنار ما باعث شود در این فرصت کمی که پیش از امتحانات باقی است احساس راحتی نکنیم و نتوانیم از آن استفاده کنیم… شما میتوانید به کوپهی بعدی بروید چون هر کس چهرهی نورانی شما را ببیند آرزو میکند افتخار همسفری شما را به دست آورد.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#فكر_كردم_تو_بيداري
مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایامی رود وباناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود.
پس از گزارش سربازان،خان دستور می دهدکه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان می رسدوبا این پرسش مواجه میشود: "چرا این همه ناله و فریاد مکنی؟"
مرد با درشتی می گوید:"همه ی اموالم را دزد برده است ودیگر چیزی در بساط ندارم."
خان می پرسد:"وقتی که اموالت را می بردند تو کجابودی؟"
مرد میگوید:"من خوابیده بودم."
خان می گوید:"خب! چرا خوابیدی که مالت راببرند؟"
مرد پاسخی می دهد که در تاریخ ماندگار شده است. می گوید:"برای این که فکر می کردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه یی تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر میگوید:"این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قهرمان_يكدست
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزیاش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قدرت_باورها
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند.
اما او موفق به این کار نشد.
پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند.
این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان ...
این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود.
او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#دوست_خدا
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نيست..."
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از داستانهای ناب
👌پیشنهاد ویژه 👌
📚 اولین کانال داستانی در ایتا 📚
📖 #عاشقانه #سیاسی #اجتماعی #فرهنگی #عارفانه #انگیزشی
💯 از داستانها لذت خواهید برد🌹
👇👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🆔
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#عارف_قزويني_و_دختر_ناصرالين_شاه
عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود.
عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
ملاقاتهای افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت میگیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی عارف آن را بر پا میکرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشهی زندگی اش میزند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا میکند!
در همان بزمهای سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمیاش را از راه به در میبرد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته میشود که آرزو میکند جای نظامالسلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد میزند که «اگر عارف، نظامالسطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاهها و آهها، پی به عمق فاجعه میبرد و میفهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامههای بزم همچنان بر اثر مکر زنانهی افتخار السلطنه ادامه مییابد.
نظامالسلطان ناچار بود در این بزمهای سه نفره شرکت کند اما جرأت نمیکرد حتا برای قضای حاجت هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت میکند، فایده ای نمیبخشد و ناچار میشود که برای چند لحظهای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب میبیند.
البته نظام السلطان چیزی به روی خود نمیآورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان میرساند. به این ترتیب بزمهای سه نفره برچیده میشود، اما عارف از این عشق دست بر نمیدارد و مرتب تصنیفهای عاشقانه به اسم افتخار السلطنه میسراید. این تصنیفها به گوش زن و شوهر میرسد و زن را دل شیفتهتر و شوهر را خشمگینتر میکند.
افتخارالسلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت نداشت، یک روز با احتیاط به همسر میگوید که چون عارف وضع زندگیاش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند.
نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش میآید و میگوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صلههایی که شما میخواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر میگیرد!»
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسافر_قطار
قسمت دوم
پیرمرد باوقار ما به کابین بعدی رفت…
در آن کوپه زن و شوهر جوانی بودند که ظاهرا ماه عسل خود را میگذراندند… سخنان رمانتیک… خندههای گاه به گاه… احساسات ظریف و عاشقانه…
به آنها سلام گفت و آنان نیز با دیدن چهرهی نورانی پیرمرد بسیار خوشحال شدند.
- خوش آمدی پدر!…
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند همسفر آنها شود؟
آنها در پاسخ وی گفتند: طبیعتا ما آرزو داریم که افتخار همسفری شما را داشته باشیم… اما!! اما همانطور که میبینید ما زوج جوانی هستیم که در حال گذراندن ماه عسل خود هستیم… میبینی که در شرایط رمانتیک و عاشقانهای به سر میبریم… میترسیم شما با ما احساس آسایش نکنید یا آنکه از روی شرم از دنبال کردن سخنان عاشقانه خودداری کنیم… مطمئن باشید همهی مسافران قطار آرزو دارند شما با آنها در کوپهشان همسفر باشید…
پیرمرد باوقار به کوپهی بعدی رفت…
دو نفر دید که ظاهرا در اواخر دههی سوم زندگی خویش قرار داشتند و با خود نقشهی زمینها و پروژههایی داشتند و در مورد طرحهایی که در پیش داشتند و توسعهی آنها و ارزش سهام بحث و گفتگو میکردند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنها با دیدن وی بسیار خوشحال شدند و جواب سلام وی را گفتند…
- علیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی شیخ بزرگوار!
پیرمرد داستان ما از آنها پرسید که آیا میتواند در کوپهی آنها بماند؟
آنان در پاسخ وی گفتند: واقعا مایهی افتخار ماست که شما در کوپهی ما بمانید. تازه ما خیلی خوشبختیم که با دیدن چهرهی نورانی شما به فیض رسیدهایم! اما!! همانطور که میبینید ما مشغول تجارت و پول و بحث دربارهی راههای انجام پروژههایی هستیم که آرزویش را داریم… همهی حرفهای ما دربارهی بازرگانی و پول است. میترسیم شما را اذیت کنیم یا آنکه با ما احساس راحتی نکنید… به کوپهی بعدی بروید که مطمئنا همهی مسافران آرزوی همنشینی شما را دارند…
و اینگونه پیرمرد داستان ما به آخرین کوپهی قطار رسید…
در کوپهی آخر خانوادهای دید شامل یک مرد و زن و فرزندان آنها. هیچ جای خالی در آن کوپه وجود نداشت…
شیخ به آنها سلام گفت:
- السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
آنها پاسخ سلام وی را گفتند و از دیدن وی اظهار خوشحالی کردند…
ـ وعلیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی ای شیخ بزرگوار!
پیش از آنکه پیرمرد از آنها اجازهی نشستن بخواهد خود آنها از وی خواستند که افتخار دهد و با آنان همسفر شود…
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺