🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
🌺
داستانهای قدیمی تر را با لینکهای زیر مطالعه فرمائید
د👇👇👇👇👇👇👇د
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نمونه داستانها:
❤️ از دزدی تا دامادی پادشاه
https://eitaa.com/top_stories/14
❤️ گناه یک جوان
https://eitaa.com/top_stories/20
❤️ علی فروشی نکنیم
https://eitaa.com/top_stories/29
❤️ ازدواج با مادر
https://eitaa.com/top_stories/33
❤️ دنیای امروز ما
https://eitaa.com/top_stories/48
❤️ همه ما دزدیم !
https://eitaa.com/top_stories/49
❤️ بعضیها به خدا هم رشوه میدن
https://eitaa.com/top_stories/65
❤️ تفاوت جذابیت و زیبایی
https://eitaa.com/top_stories/74
❤️ من ازدواج نکردم و تو پسر من نیستی
https://eitaa.com/top_stories/75
❤️ عشوه و طنازی من برای شوهر عمه ام
https://eitaa.com/top_stories/102
❤️ تهمت زنا برای دختر بیگلناه
https://eitaa.com/top_stories/103
❤️ آخوندها ما رو ول نمیکنن
https://eitaa.com/top_stories/110
❤️ واکسی حرم امام رضا (ع)
https://eitaa.com/top_stories/118
❤️ من گاو هستم
https://eitaa.com/top_stories/173
❤️ شاگرد بزاز در دام زن هوسران
https://eitaa.com/top_stories/284
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#خداپرست_و_آتش_پرست
عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد،
آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :
ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت:
من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی!
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسافر_قطار
قسمت اول
این داستان در یک قطار رخ داده است…
روزی از روزها سوت قطار داستان ما به علامت آغاز سفر به صدا در آمد… همهی مسافران به جز پیرمرد باوقار داستان که دیرتر از دیگران به قطار رسیده بود سوار قطار شدند… اما خوشبختانه او توانست خود را به قطار برساند… او سوار شد و مشاهده کرد که دیگر مسافران همهی کوپههای قطار را پر کردهاند و جایی برای او نمانده است.
پیرمرد به سوی کوپهی اول رفت…
در کوپهی اول کودکانی را دید که به بازی با یکدیگر مشغولند… پیرمرد به آنها سلام گفت… آنها با دیدن آن پیرمرد باوقار و چهرهی نورانی وی بسیار خوشحال شدند…
- خوش آمدی پدر! با دیدن شما خیلی خوشحال شدیم!
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند وی در کوپهی آنها بنشیند؟
آنها در پاسخ وی گفتند:
جای شما بر روی چشمان ماست. اما!… ما کودکانی در نخستین سالهای عمر خویش هستیم و با یکدیگر به بازی و تفریح مشغولیم برای همین میترسیم که شما در کوپهی ما راحت نباشید و باعث اذیت شما شویم… تازه وجود شما با ما باعث میشود ما راحت نباشیم… شما به کوپهی بعدی بروید مطمئنا همهی دوست دارند شما مهمان آنها باشید…
پیرمرد داستان ما به سوی کوپهی دوم به راه افتاد…
در کوپهی دوم سه نوجوان بودند که ظاهرا در مرحلهی دبیرستان قرار داشتند… آنان با خود ماشین حساب و خط کش و گونیا داشتند و به شدت مشغول در حل معادلههای ریاضی و بحث و جدل در نظریههای فیریکی بودند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنان با دیدن پیرمرد باوقار بسیار خوشحال شدند و از دیدار وی اظهار خوشحالی کردند.
- خوش آمدی پدر…
پیرمرد از آنان پرسید که آیا اجازه میدهند با آنها در کوپهشان همسفر شود.
آنان گفتند: ما آرزو داریم که با شخصی چون شما همسفر شویم اما!!… اما همانطور که میبینید ما مشغول ریاضیات و هندسه و… هستیم و گاه شور و شوق باعث میشود صدایمان را بلند کنیم و میترسیم که باعث اذیت شما شویم… در ضمن ترس این داریم که نشستن شما کنار ما باعث شود در این فرصت کمی که پیش از امتحانات باقی است احساس راحتی نکنیم و نتوانیم از آن استفاده کنیم… شما میتوانید به کوپهی بعدی بروید چون هر کس چهرهی نورانی شما را ببیند آرزو میکند افتخار همسفری شما را به دست آورد.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#فكر_كردم_تو_بيداري
مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایامی رود وباناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود.
پس از گزارش سربازان،خان دستور می دهدکه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان می رسدوبا این پرسش مواجه میشود: "چرا این همه ناله و فریاد مکنی؟"
مرد با درشتی می گوید:"همه ی اموالم را دزد برده است ودیگر چیزی در بساط ندارم."
خان می پرسد:"وقتی که اموالت را می بردند تو کجابودی؟"
مرد میگوید:"من خوابیده بودم."
خان می گوید:"خب! چرا خوابیدی که مالت راببرند؟"
مرد پاسخی می دهد که در تاریخ ماندگار شده است. می گوید:"برای این که فکر می کردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه یی تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر میگوید:"این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قهرمان_يكدست
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزیاش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قدرت_باورها
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند.
اما او موفق به این کار نشد.
پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند.
این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان ...
این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود.
او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#دوست_خدا
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نيست..."
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از داستانهای ناب
👌پیشنهاد ویژه 👌
📚 اولین کانال داستانی در ایتا 📚
📖 #عاشقانه #سیاسی #اجتماعی #فرهنگی #عارفانه #انگیزشی
💯 از داستانها لذت خواهید برد🌹
👇👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🆔
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#عارف_قزويني_و_دختر_ناصرالين_شاه
عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود.
عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
ملاقاتهای افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت میگیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی عارف آن را بر پا میکرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشهی زندگی اش میزند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا میکند!
در همان بزمهای سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمیاش را از راه به در میبرد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته میشود که آرزو میکند جای نظامالسلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد میزند که «اگر عارف، نظامالسطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاهها و آهها، پی به عمق فاجعه میبرد و میفهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامههای بزم همچنان بر اثر مکر زنانهی افتخار السلطنه ادامه مییابد.
نظامالسلطان ناچار بود در این بزمهای سه نفره شرکت کند اما جرأت نمیکرد حتا برای قضای حاجت هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت میکند، فایده ای نمیبخشد و ناچار میشود که برای چند لحظهای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب میبیند.
البته نظام السلطان چیزی به روی خود نمیآورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان میرساند. به این ترتیب بزمهای سه نفره برچیده میشود، اما عارف از این عشق دست بر نمیدارد و مرتب تصنیفهای عاشقانه به اسم افتخار السلطنه میسراید. این تصنیفها به گوش زن و شوهر میرسد و زن را دل شیفتهتر و شوهر را خشمگینتر میکند.
افتخارالسلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت نداشت، یک روز با احتیاط به همسر میگوید که چون عارف وضع زندگیاش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند.
نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش میآید و میگوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صلههایی که شما میخواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر میگیرد!»
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسافر_قطار
قسمت دوم
پیرمرد باوقار ما به کابین بعدی رفت…
در آن کوپه زن و شوهر جوانی بودند که ظاهرا ماه عسل خود را میگذراندند… سخنان رمانتیک… خندههای گاه به گاه… احساسات ظریف و عاشقانه…
به آنها سلام گفت و آنان نیز با دیدن چهرهی نورانی پیرمرد بسیار خوشحال شدند.
- خوش آمدی پدر!…
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند همسفر آنها شود؟
آنها در پاسخ وی گفتند: طبیعتا ما آرزو داریم که افتخار همسفری شما را داشته باشیم… اما!! اما همانطور که میبینید ما زوج جوانی هستیم که در حال گذراندن ماه عسل خود هستیم… میبینی که در شرایط رمانتیک و عاشقانهای به سر میبریم… میترسیم شما با ما احساس آسایش نکنید یا آنکه از روی شرم از دنبال کردن سخنان عاشقانه خودداری کنیم… مطمئن باشید همهی مسافران قطار آرزو دارند شما با آنها در کوپهشان همسفر باشید…
پیرمرد باوقار به کوپهی بعدی رفت…
دو نفر دید که ظاهرا در اواخر دههی سوم زندگی خویش قرار داشتند و با خود نقشهی زمینها و پروژههایی داشتند و در مورد طرحهایی که در پیش داشتند و توسعهی آنها و ارزش سهام بحث و گفتگو میکردند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنها با دیدن وی بسیار خوشحال شدند و جواب سلام وی را گفتند…
- علیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی شیخ بزرگوار!
پیرمرد داستان ما از آنها پرسید که آیا میتواند در کوپهی آنها بماند؟
آنان در پاسخ وی گفتند: واقعا مایهی افتخار ماست که شما در کوپهی ما بمانید. تازه ما خیلی خوشبختیم که با دیدن چهرهی نورانی شما به فیض رسیدهایم! اما!! همانطور که میبینید ما مشغول تجارت و پول و بحث دربارهی راههای انجام پروژههایی هستیم که آرزویش را داریم… همهی حرفهای ما دربارهی بازرگانی و پول است. میترسیم شما را اذیت کنیم یا آنکه با ما احساس راحتی نکنید… به کوپهی بعدی بروید که مطمئنا همهی مسافران آرزوی همنشینی شما را دارند…
و اینگونه پیرمرد داستان ما به آخرین کوپهی قطار رسید…
در کوپهی آخر خانوادهای دید شامل یک مرد و زن و فرزندان آنها. هیچ جای خالی در آن کوپه وجود نداشت…
شیخ به آنها سلام گفت:
- السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
آنها پاسخ سلام وی را گفتند و از دیدن وی اظهار خوشحالی کردند…
ـ وعلیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی ای شیخ بزرگوار!
پیش از آنکه پیرمرد از آنها اجازهی نشستن بخواهد خود آنها از وی خواستند که افتخار دهد و با آنان همسفر شود…
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#لنگه_كفش
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.
آدم معقول همواره می تواند از سختی ها، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند!
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#پيرزن_مناره_معمار
حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
....
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#منطق
معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسافر_قطار
قسمت سوم
- محمد توی بغل برادرت بشین… این ساکها را از سر راه بردارید… عبدالله تو بیا پیش بابا…
پیرمرد باوقار شکر خداوند را به جای آورد و پس از آن همه راه رفتن و خشتگی بالاخره جایی پیدا کرد و نشست…
قطار در یکی از ایستگاهها توقف کرد…
فروشندهی غذا و تنقلات وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از او خواست به همهی افراد آن خانواده هر چه میخواهند بدهد و برای خودش “ساندویچ پنیر” خواست.
آن خانواده در برابر چشمان حسرت بار دیگر مسافران هر چه دوست داشتند برداشتند. دیگر مسافران از اینکه شیخ را مهمان نکرده بودند پیشمان شدند اما…
فروشندهی آب میوه وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از وی خواست به افراد خانواده هر شربتی را که دوست دارند بدهد و برای خودش شربت پرتقال خواست. نگاه حسرت بار مسافران قطار آنها را در بر گرفته بود… حیف… میخواست با ما همسفر شود اما…
پس از آن روزنامهفروش داخل قطار شد… پیرمرد باوقار وی را صدا زد و برای همهی افراد آن خانواده مجلاتی مناسب آنها خرید… نگاههای حسرتبار دیگر مسافران بر چهرهی آنها نمایان بود. اما هنوز حسرت واقعی باقی مانده بود…
قطار در شهر مقصد از حرکت ایستاد…
همهی مسافران با دیدن گارد استقبال و فرش قرمز و ایستگاه تزیین شده به شگفت آمدند… مدتی نگذشته بود که افسری بلندپایه وارد قطار شد و از مسافران خواست تا پیاده شدن “مهمان ویژهی پادشاه” از قطار پیاده نشوند زیرا پادشاه خود به استقبال وی آمده است… مهمان پادشاه کسی نبود جز همان پیرمرد باوقار نورانی…
هنگامی که آن افسر از وی خواست پیاده شود او حاضر نشد بدون آن خانواده پیاده شود و درخواست نمود پادشاه آنان را نیز مورد احترام قرار دهد… پادشاه این درخواست را پذیرفت و آنها را به مدت سه روز در مهمانخانهی ویژهی خویش مهمان کرد و هدایا و پاداشهای فراوانی به آنها ارزانی داشت و آنها در این مدت از مناظر زیبای آن قصر و باغهای رویایی آن لذت بردند…
اینجا بود که دیگر مسافران به شدت حسرت خوردند… این حسرت واقعی آنها بود… البته وقتی که دیگر پشیمانی فایده نداشت…
اکنون و پس از آنکه با همدیگر از این داستان زیبا لذت بردیم، سوالی باقی مانده است که باید از شما بپرسم…
آن پیرمرد باوقار که بود؟
چرا در آغاز داستان گفتم این داستان به همهی ما مربوط است و ما لحظه به لحظهی آن را زندگی کردهایم؟!
میدانم همهی شما دانستید منظورم چه بود و هدف از نقل این داستان را نیز حدس زدید.
آن شیخ باوقار همان “دین” است…
ابلیس ـ که لعنت خداوند بر وی باد ـ وعده داده است که تا روز قیامت دست از گمراه سازی ما برندارد. خداوند متعال نیز در کتاب خود نقشهی اساسی وی را فاش ساخته آن جا که ابلیس گفت: {و حتما آنان را دچار آرزوهای دور و دراز خواهم کرد} [نساء: ۱۱۹]
ابلیس مطمئن است که اگر بخواهد ما را چنین وسوسه کند که دین بد است و هیچ سودی ندارد نخواهد توانست اکثر مردم را به این روش از دین دور سازد و حتما شکست خواهد خورد…
اما او از راهی دیگر برای گمراه سازی ما وارد شده است یعنی از راه “این روز به آن روز کردن”
این حرف دل بسیاری از ماست:
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#زن_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود.
بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید:
« خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!»
بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمردوزن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت،
اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:
« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:
« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد:
« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
مرداز تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#جنگ_نرم
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#کشاورزان_و_میمون_ها
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع بهگرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند... .....
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#ساعت
روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى درحاليکه بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه که مى خواهيد سروسامان دهيد".
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#دلسوزي_عزرائيل
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود که عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر (ص) از او پرسید ای برادر، چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست.
همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت.
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد.
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم.
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد.
دلم به حال او سوخت، بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد (ص)، خدایت سلام می رساند و می فرماید به عظمت و جلالم سوگند، شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم.
در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت.
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#آتش
🌹در بنی آدم چند نوع🔥آتش وجود دارد🌹
1_آتش 🔥شهوت
که باروزه گرفتن خاموش میشود
2_آتش🔥حرص وطمع
که با یاد کردن مرگ خاموش میشود.
3_آتش🔥نگاه وچشم چرانی
که با ذکردل خاموش می شود.
4_آتش🔥غفلت
که با یاد خدا خاموش میشود.
5_آتش🔥 جهالت و نادانی
که با استماع علم فروکش می کند.
6_آتش🔥وشهوت شکم
که با طعام حلال خاموش میشود.
7_آتش🔥زبان
که با تلاوت قرآن خاموش میشود.
8_آتش🔥معصیت
که با توبه از بین می رود.
9_آتش🔥شرمگاه
که با نکاح حلال سکون می یابد.
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺