#ختم_قرآن
برنامه تلاوت روزانه | صفحه نود ششم👆🦋
هرروز تلاوت یک صفحه از قرآن را همراه کانال بهترینها باشید 😍به دوستان خود معرفی کنیدتادرثواب ختم قرآن شریک باشند☺️👇
#امام_زمان
#ماه_رمضان
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی پیتزا میخورم 🫠😄
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیبزمینی_تنوری
با این روش سیبزمینی تنوری عالی خوشمزه درس کنید🥔
#آشپزخانه_بهترینها
#آشپزی
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی مغز!
به علامت مثبت (+) وسط تصویر خیره بشید چند ثانیه بعد قیافه ها شروع میکنن به دِفُرمه شدن🤯
🌸@topweb🌸
🍃🌸
#همسرانه
#همسرداری
💖شاد کردن زنت، زن ذلیلی نیست غیرت مردانه است...
💖زیبا صدا کردن همسرت، کسر شأن نیست❗️شرافت انسانی است...
💖بی احترامی و توهین نکردن به همسرت، لطف نیست❗️وظیفه انسانی است...
💖 توجه و دلجویی از همسرت، خجالت آور نیست❗️لازمه زندگیه...
💖پس به جای دلیل تراشی، با دل و جان به همسر و عزیزانتان محبت کنید❤️
🌸@topweb🌸
میتونید پلنگ را در تصویر پیدا کنید؟
این پلنگ حدود دو ساعت در حالت استتار به عکاس خیره شده بوده است.
📸کاوه آتنی
🌸@topweb🌸
🔷🔹#حدیث روز🔹🔷
💠 خراب شدن دین با رفتن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
🌹 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
🟢 به درستی که خداوند این دین را به دستان امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) پیروز کرد و هنگامی که او شهید شود، دین خراب خواهد شد و دیگر اصلاح نخواهد شد، مگر به دستان حضرت #مهدی (علیهالسلام).
#ماه_رمضان
#امام_زمان
📚منتخب الاثر ج٢ ص٧٣
🌸@topweb🌸
بهترین های ایتا
#رمان_نبض_سرنوشت #پارت1 نام رمان : نب0ض سرنوpشت نام نویسنده : الناز ژانر: اجتماعی، عاشقانه
#رمان_نبض_سرنوشت
#پارت2🦋
تلفنو پرت کردم رو کاناپه و دستی لای موهام کشیدم.باید واسه رعنا و بچش یه چیزی بخرم ولی چی. درسته خودم بدجور پول لازمم اما رعنا همه جوره هوامو داشته این چند سال .تو خونه برادرش هم که نشستم.
یه مانتو و شال ساده پوشیدم و یه اسنپ گرفتم و آدرس یه پاساژ رو دادم.
بی حوصله به ویترین مغازه ها نگاه میکردم که چشمم خورد به یه دکلته قرمز.رعنا عاشق این چیزاس.
وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم بدش بهم. امیدوارم اندازش بشه. کارتمو با اکراه دادم فروشنده.اخه این همه واسه یه ذره پارچه .زیر لب تشکری کردم و اومدم بیرون .
یه سرهمی هم واس دخترش گرفتم.
مشغول خرید بودم که گوشیم زنگ زد .ناشناس بود .
_بله
_ببخشید همراه خانم عسل کریمی
_بله بفرمایید خودم هستم
_من احمدی وکیل آقای معینی هستم
_معذرت میخوام اما به جا نیاوردم
_پدربزرگتون .پدر مادرتون
مات موندم .مادرم به خاتر ازدواج با پدرم با خانوادش قطع ارتباط کرده بود .در واقع پدرش مخالف ازدواج بوده و…
_خانم کریمی حواستون به من هست
_ بله بله ببخشید شما چی گفتید
_گفتم لطفا تشریف بیارید دفتر من .باید باهاتون صحبت کنم .ساعت ۶لوکیشن رو واستون میفرستم.
تا خواستم حرف بزنم قطع کرد.
نمیدونم باید چی کار میکردم. مادرم همیشه از خانوادش میگفت که چقدر دوسشون داشته اما پدرش بعد اینکه با بابام ازدواج کرده از خودشون روندش.
با صدای گوشیم به خودم اومدم.
آدرس رو فرستاده بود .هنوز ساعت ۴ونیم بود.مونده بودم بین دو راهی.
یادمه بابام میگفت هر اتفاقی افتاد پیش هیچ کدومشون نرو .زیاد شبیه مادرت هستی اذیتشون میکنه دیدنت داغ دلشون رو تازه میکنه.
وقتی هم مامان مرد هیچ کدومشون نیومد. مثل اینکه بابا بهشون گفته بود ولی…
_خانم کریمی بفرمایین تو آقای احمدی منتظرتونه
زیر لب از منشی تشکری کردم و در زدم و وارد شدم.
با دیدنم از جاش بلند شد و گفت سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید
سلام آرومی کردم و نشستم.
_چی میخورید
_اگه میشه زودتر کارتون رو بگید
خنده ای کرد و گفت:عجله دارید
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم
جدی شد و گفت :موکلم آقای معینی از من خواستن که شما رو پیدا کنم. ایشون میخوان شما رو ببینن.
خنده ای کردمو گفتم: چه جالب ولی فکر کنم ایشون یه ۲۵ سالی دیر واسه دیدنم اقدام کردن.حتی سر قبر مادرم هم نیومد. سر خاک بچش نیومد.
گفت : پدر شما ۱۰ سال پیش اومدن گفتن مادرتون فوت شده .پدر بزرگتون هم گفت من ۲۷ سال پیش دخترم مرد .ایشون….
پریدم بین حرفش و گفتم :پس چرا میخواد منو ببینه
نفس عمیقی کشید و گفت: من وظیفه داشتم شما رو پیدا کنم و بعد ببرم خدمت ایشون.
فکر کنم شما هم بخواید بدونید که در گذشته چی شده👇👇
🌸@topweb🌸
بهترین های ایتا
#رمان_نبض_سرنوشت #پارت2🦋 تلفنو پرت کردم رو کاناپه و دستی لای موهام کشیدم.باید واسه رعنا و بچش یه چی
#رمان_نبض_سرنوشت
#پارت3🦋👇
رها همون طور که رژش رو تمدید میکرد،گفت: وای عسل چقدر حرف میزنی.گفتیم باشه دو هفته پیش که بردی الانم تلاشت رو بکن مطمئن باش میبری.سینا میگفت یه مشت بچه قرتین که فقط واسه هیجانش مسابقه میدن.
پوفی کردم و تو دلم گفتم؛ بابا کجایی که ببینی دخترت چه کارا که نمیکنه.
یادمه همیشه میگفتی دوست دارم به جایی برسی که دستت جلو هیچکس دراز نباشه
اما الان هست بابا .از صبح تا شب جون میکنم…تکیه دادم به ماشینو اون دو تا رفتن کارا رو انجام بدن.
_عسل
برگشتم طرف رها و گفتم چیشد؟
چشمکی زد وگفت: حله دختر بشین یکم دیگه شروع میشه.
_چقدر بستین روم؟
_۲۵میلیون. ۷۰ به ۳۰
سری تکون دادم و پشت فرمون نشستم.پرچم که بالا رفت پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کردم …
پیچ آخرو دور زدم و نفس راحتی کشیدم.
صدای تشویقاشون و مهمتر صدای جیغ رها گوشامو اذیت میکرد.
پیاده شدم و به طرفشون رفتم.
رها پرید بغلم و گفت دیدی حالا همش بگو اگه باختم چی من…
اون همین جوری حرف میزد و من حواسم به ماشینایی بود که یکی یکی میومدن.حس باخت حس بدیه حتی اگه فقط یه بازی باشه.
در جواب تبریکاشون لبخندی میزنم و چیزی نمیگم.
تیام با خنده جلو میاد و میگه خوب حالا وقت اصل کاریه.این ۳۰ درصدت اینم جایزه اصلی که البته با اجازت پورسانت خودمون رو برداشتم.
پوزخندی میزنم.پورسانت یعنی پول ماشین پول شرکت تو مسابقه همیشه تهش بهم میرسید اما خوب چه میشه کرد سرنوشته.
بعضی وقتا تلخ و گاهی شیرین. واسه ما همیشه تلخ بوده و باز هم دلم واسه آغوش پدرم تنگ شد.آغوشی که امن تر از هر جایی است.
ما دختر ها بی دلیل بابایی نشدیم
ما خوب میدانیم هر بار که دلمان از نامردی دنیا بگیرد، دستی امن و مردانه به دور از حس نیاز،روی سرمان نوازش میشود.دستی که جز عشق،عطری دیگر ندارد…
تیام منو میرسونه و خودش با کیف کوک میره.امشب تازه جشنشون شروع شده.
خسته در رو باز میکنم و خودمو روی مبل میندازم.
آرشام قطعا تا یه ماه دیگه برمیگرده و دیگه نمیتونم اینجا بمونم.تا الانم به اندازه کافی بهم لطف کرده.
با پولای امشب و دو هفته پیش فکر کنم بتونم یه جایی رو اجاره کنم.
نهایتا از شرکتم وام میگیرم ولی نه کمه،،هنوزم کمه.
مانتو و شالمو در میارم و به سمت اتاق خواب میرم و باز هم مثل همیشه نگاهم به قاب عکس روی پاتختی می افته.
عکس دونفره منو ماهان.لبخند تلخی رو لبم جا میگیره و شعری رو زمزمه میکنم:
“غربت آن نیست که تنها باشی/فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب/در به در، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل/در میان همه کس یکه و تنها باشی”
پارسال که تو نمایشگاه دیدمش تغییر کرده بود چهرش دلنشین تر شده بود.
وقتی دیدمش داغ کردم هیجان داشتم ،هیجانی آمیخته ترس از واکنشش.
اما اون فقط خیره نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد و رفت طرف دختری.بهم میومدن.مطمئنم از من براش بهتر بود.
تقصیر خودم بود ولش کردم اما نمیخواستم سرنوشت اونم مثل من بشه .
مثل همیشه دراز کشیدم و قاب رو بغلم گرفتم.
دلم واسه لبخنداش، دلم واسه عصبی شدنش تنگه
پیشانی ام،چسبیدن ب سینه اش را میخواهد و چشمانم، خیس کردن پیراهنش را،،عجب دل پرتوقعی دارم من
چشمامو بستم و سعی کردم یکم بخوابم اما فایده نداشت چشماش همش جلوم بود.
بلند شدم و برقو روشن کردم.آبی به صورتم زدم.
یه قهوه درست کردم و نشستم پای تایپ کردن پایان نامه فوق لیسانسم.هرچند که فایده ای نداره چه لیسانس باشم چه فوقش.
اما انگار امشب فکر ماهان دست از سرم بر نمیداشت.بار آخر گفت:
<حق با تو بود.بدرد هم نمیخوردیم.لیاقتمو نداشتی منو ببخش که خواستم به زور چیزی رو بهت بدم که ب دردت نمیخوره.>
اشکهام پشت سر هم روی گونه ام سر میخورد.خسته شدم از تظاهر به قوی بودن.دلنتگه یاریم که خودم خواستم فراموشم کنه.
اگه بازم زمان به عقب برگرده بازم همین کارو میکنم.
دلم نمیخواست زندگیش با من خراب شه.سرنوشت شوم من نبض نداره پس برای چی یکی دیگه رو هم با خودم به ته چاه بکشم…
_وای رعنا چقدر حرف میزنی پول تلفنت زیاد میشه ها
__عسل جان سکوت پیشه کن تا از اصفهان با این وضعم نیومدم خفت کنم
لبخندی رو لبم نقش بست و گفتم:فندق خاله چطوره
صدای مردانه ای گفت: عالی عسل نمیدونی چه کیفی میکنم انتقامم رو داره کامل میگیره خنده ای کردم و گفتم احوال شما داداش امیر
رعنا با حرص گفت یه حالی از نشونت بدم .
صدای امیر بازم اومد که گفت تو که میدونی من عاشقتم عزیزم میگم روحیه عسل عوض شه.عسل فعلا من برم مواظب خودت باش
به خنده گفتم :باش آقا امیر منتظر دیدارتون هستیم.
ادامه انشالله شب😍
🌸@topweb🌸
اینجا بهت میگم چه جوری دسر درست کنی که همه فامیل به بهبه وچهچهه وتعریف وتمجید بیوفتن😉
🔮آموزش شیکترین#ژله و#دسر مجلسی 🍝🍧
#کیک_کافی_شاپی 🍰🍮
#ژله_شیشه_ای_توپی 🍡🍧
#ژله_ویترینی
📌آموزش گام به گام 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/533725293C48e8e4fc8b
🦋#داستانک
🌼 یکی از پژوهشگران حوزه مردمشناسی، که برای تحقیق به آفریقا سفرکرده بود، روزی در یکی از قبایل، به تعدادی از بچههای بومی، یک بازی را پیشنهاد کرد.
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به سبد برسد، آن میوههای خوشمزه را برنده میشود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد، آن بچهها دستان یکدیگر را گرفتند و باهم دویدند و در کنار درخت خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند.
پژوهشگر که از رفتار بزرگ منشانهی بچهها هاج و واج بود، علت این رفتار آنها را پرسید و گفت: درحالی که یک نفر از شما میتوانست به تنهایی همه میوهها را برنده شود، چرا از هم جلو نزدید؟
آنها گفتند: چگونه یکی از ما میتواند خوشحال باشد، در حالی که دیگران ناراحتند؟
کاش یک روز همه ما آدمها اینطور باشیم: (من هستم، چون ما هستيم 👌)
خوبى را براى همه بخواهيد تا خداوند به خودتان سوقش دهد...
🌸@topweb🌸