#رمان_نبض_سرنوشت
#پارت1
نام رمان : نب0ض
سرنوpشت
نام نویسنده : الناز
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
قدمه:
ما به میزان ایمان
واعتماد به نفسمان جوان
و به اندازه تردیدها
و ترسمان پیر میشویم
در حد آرزوهایمان جوان،
و هم سنگ
ناامیدیهایمان پیر
خواهیم شد
کلید دست خود ماست…
نام رمان :نبض سرنوشت
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
نام نویسنده :الناز
کلافه دستی به صورتم کشیدم .
امروز واقعا به اون حرف پدر رسیدم که میگفت:نه با کسی بحث کن نه از کسی انتقاد کن. هر کس هر چه گفت بگو حق با شماست و خودت رو خلاص کن .آدم ها که عقیدتو میپرسن ،نظرتو نمیخوان .میخوان با عقیده خودشون موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده ست.
با صدای دادش از فکر بیرون اومدم و گفتم: به درک هر کاری خواستی بکن.اصلا برای چی نظر منو میپرسی.
به سمت در رفتم که با حرفش سر جام وایسادم
_آره راست میگی چرا از تو نظر میپرسم. تو اگه عرضه داشتی که ماهان رو نگه میداشتی.
جوش آوردم. همیشه میاوردم فقط کافی بود اسمشو بشنوم.
برگشتم طرفشو گفتم: آره من بی عرضم. عرضه یعنی هر شب تو تخت یکی باشی بعد یکیو عاشق خودت کنی .تو مگه ادعات نمیشه که دوسش داری و واسه پولش نمیخوایش پس حقیقتو بهش بگو.
پوزخندی زد و گفت: هه چی بهش بگم؟ .ها چی بهش بگم؟ .بگم که واسه زنده موندن تن فروشی میکنم. بگم واسه اینکه از گشنگی نمیرم کثیف شدم .بگم بابام به خاطر مصرف زیاد مواد افتاد مرد .بگم مامانم از صبح تا شب تو خونه این و اون سگ دو میزنه آخرشم هیچ. اینا رو بگم آره؟
عین خودش داد زدم: هر کاری خواستی بکن اما پای منو وسط نکش.میخوای اول طرفو وابسته خودت کنی بعد بهش بگی. بعد اسم خودتم گذاشتی آدم .واقعا متاسفم واست سوگل.
قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای بگه از خونه بیرون زدم.
نگاهی به ساعتم انداختم. از دست سوگل به موقع نمیرسم .ناچارا یه دربست گرفتم و آدرس شرکت رو دادم.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و خیره آدمهایی شدم که هر کدام درگیر گرفتاری خودش بود و از حال دیگری خبر نداشت. آدمهایی با عقاید و رفتار های متفاوت…آدمهایی که یک بار فرصت زندگی دارن ولی اونقدر غرق دردهاشون هستن که یادشون رفته… آدمهایی که شکستن قلب هارو خوب بلدن.
باید راه و رسم تنهایی رو از بر باشی.باید بلد باشی به وقتش ناراحتیتو فریاد بزنی نه که از ترس تنها موندن،اونقدر بریزی تو خودت تا بغض خفت کنه .اما بیشتر افراد ترجیح میدن بغض خفه شون کنه تا به کسی اعتماد کنن و حرفهاشون رو بزنن..
زیر لب زمزمه کردم:
” در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف/ محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف…”
پولو سریع حساب کردم و به سمت ساختمون شرکت دویدم.دره آسانسور داشت بسته میشد که خودمو داخلش انداختم.
نفس نفس میزدم. سرمو که بالا آوردم با قیافه نیما روبرو شدم. حسابدار شرکت که دل خوشی ازش ندارم.
پوزخندی زد و گفت: احوال شما عسل خانم.
_از احوال پرسی های شما
با همون نگاه گیرا و مغرور زل زد به من و چیزی نگفت. زیر نگاهش اذیت بودم اما همیشه تحمل میکردم.
در که باز شد سریع به طرف اتاقم رفتم و کیفمو رو میز گذاشتم .پرونده ها رو برداشتم و سمت اتاق آقای هاشمی رفتم.در زدم و آروم وارد شدم .
با دیدنم نگاهی به ساعتش کرد و گفت :خانم کریمی نیم ساعت تاخیر داشتید.
سرمو پایین انداختم و زیر لب ببخشیدی گفتم.
_خیلی خوب دیگه تکرار نشه بفرمایین
ی حرف از اتاق خارج شدم و پشت میزم نشستم.
مشغول کارام بودم که مثل همیشه صدای شنگول رها اومد
_مشتاق دیدار عسل خانم امروز دیر کردید، شیطون ادامه داد ناقلا دیشب چی کار کردی که خواب موندی؟
چپ چپ نگاش کردم که خندید و گفت: خوب بابا نخور منو واسه تیام چیزی نمیمونه.
خنده ای کردم و گفتم: نه تو آدم بشو نیستی. رفته بودم با دختر عموم حرف بزنم .
جدی شد و گفت هنوز پای حرفشه؟
سری به تاسف تکون دادم و گفتم: آره اما بهش گفتم منو وارد بازی مسخرش نکنه.
_کار خوبی کردی. راستی عسل
_هوم
_قربون چال گونت بشم،فدای اون چشمای بی روحت بشم ؛خوب بابا الان میگم اون جوری نگاه نکن .امشب پایه ای؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: نه رها اگه ببازم چی؟من ۱۰۰ سال نمیتونم پول تو و تیامو پس بدم.
_ای بابا ما خودمون شرط میبندیم چه تو ببری چه ببازی.
تا خواستم اعتراض کنم گفت: دیگه ببند هر چی میگم میگه نه. بابا دختر تو دست فرمونت عالیه واسه چی استفاده نمیکنی، تیامم زنگ زده یه ماشین توپ واست جور کنن.فعلا هم به کارات برس تا منم برم اینو بدم اون هاشمی کچل.
ریز خندیدم و مشغول تایپم شدم.
دستی به گردنم کشیدم و از جام پاشدم. با همه خدافظی کردم و رفتم پایین منتظر شدم .
تیام و رها که اومدن سوار شدیم .
_نمیخوای ببرمت خونه اول لباساتو عوض کنی؟
نگاهی به تیام انداختم و گفتم: نه همین خوبه نمیخوام که بیام برقصم میخوام مسابقه بدم بعدم از همین الان دارم میگم اگه باختم تقصیر من نیست ها.
🌸@topweb🌸
بهترین های ایتا
#رمان_نبض_سرنوشت #پارت1 نام رمان : نب0ض سرنوpشت نام نویسنده : الناز ژانر: اجتماعی، عاشقانه
#ختم_قرآن
برنامه تلاوت روزانه | صفحه نود ششم👆🦋
هرروز تلاوت یک صفحه از قرآن را همراه کانال بهترینها باشید 😍به دوستان خود معرفی کنیدتادرثواب ختم قرآن شریک باشند☺️👇
#امام_زمان
#ماه_رمضان
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی پیتزا میخورم 🫠😄
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیبزمینی_تنوری
با این روش سیبزمینی تنوری عالی خوشمزه درس کنید🥔
#آشپزخانه_بهترینها
#آشپزی
🌸@topweb🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی مغز!
به علامت مثبت (+) وسط تصویر خیره بشید چند ثانیه بعد قیافه ها شروع میکنن به دِفُرمه شدن🤯
🌸@topweb🌸
🍃🌸
#همسرانه
#همسرداری
💖شاد کردن زنت، زن ذلیلی نیست غیرت مردانه است...
💖زیبا صدا کردن همسرت، کسر شأن نیست❗️شرافت انسانی است...
💖بی احترامی و توهین نکردن به همسرت، لطف نیست❗️وظیفه انسانی است...
💖 توجه و دلجویی از همسرت، خجالت آور نیست❗️لازمه زندگیه...
💖پس به جای دلیل تراشی، با دل و جان به همسر و عزیزانتان محبت کنید❤️
🌸@topweb🌸
میتونید پلنگ را در تصویر پیدا کنید؟
این پلنگ حدود دو ساعت در حالت استتار به عکاس خیره شده بوده است.
📸کاوه آتنی
🌸@topweb🌸
🔷🔹#حدیث روز🔹🔷
💠 خراب شدن دین با رفتن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
🌹 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
🟢 به درستی که خداوند این دین را به دستان امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) پیروز کرد و هنگامی که او شهید شود، دین خراب خواهد شد و دیگر اصلاح نخواهد شد، مگر به دستان حضرت #مهدی (علیهالسلام).
#ماه_رمضان
#امام_زمان
📚منتخب الاثر ج٢ ص٧٣
🌸@topweb🌸
بهترین های ایتا
#رمان_نبض_سرنوشت #پارت1 نام رمان : نب0ض سرنوpشت نام نویسنده : الناز ژانر: اجتماعی، عاشقانه
#رمان_نبض_سرنوشت
#پارت2🦋
تلفنو پرت کردم رو کاناپه و دستی لای موهام کشیدم.باید واسه رعنا و بچش یه چیزی بخرم ولی چی. درسته خودم بدجور پول لازمم اما رعنا همه جوره هوامو داشته این چند سال .تو خونه برادرش هم که نشستم.
یه مانتو و شال ساده پوشیدم و یه اسنپ گرفتم و آدرس یه پاساژ رو دادم.
بی حوصله به ویترین مغازه ها نگاه میکردم که چشمم خورد به یه دکلته قرمز.رعنا عاشق این چیزاس.
وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم بدش بهم. امیدوارم اندازش بشه. کارتمو با اکراه دادم فروشنده.اخه این همه واسه یه ذره پارچه .زیر لب تشکری کردم و اومدم بیرون .
یه سرهمی هم واس دخترش گرفتم.
مشغول خرید بودم که گوشیم زنگ زد .ناشناس بود .
_بله
_ببخشید همراه خانم عسل کریمی
_بله بفرمایید خودم هستم
_من احمدی وکیل آقای معینی هستم
_معذرت میخوام اما به جا نیاوردم
_پدربزرگتون .پدر مادرتون
مات موندم .مادرم به خاتر ازدواج با پدرم با خانوادش قطع ارتباط کرده بود .در واقع پدرش مخالف ازدواج بوده و…
_خانم کریمی حواستون به من هست
_ بله بله ببخشید شما چی گفتید
_گفتم لطفا تشریف بیارید دفتر من .باید باهاتون صحبت کنم .ساعت ۶لوکیشن رو واستون میفرستم.
تا خواستم حرف بزنم قطع کرد.
نمیدونم باید چی کار میکردم. مادرم همیشه از خانوادش میگفت که چقدر دوسشون داشته اما پدرش بعد اینکه با بابام ازدواج کرده از خودشون روندش.
با صدای گوشیم به خودم اومدم.
آدرس رو فرستاده بود .هنوز ساعت ۴ونیم بود.مونده بودم بین دو راهی.
یادمه بابام میگفت هر اتفاقی افتاد پیش هیچ کدومشون نرو .زیاد شبیه مادرت هستی اذیتشون میکنه دیدنت داغ دلشون رو تازه میکنه.
وقتی هم مامان مرد هیچ کدومشون نیومد. مثل اینکه بابا بهشون گفته بود ولی…
_خانم کریمی بفرمایین تو آقای احمدی منتظرتونه
زیر لب از منشی تشکری کردم و در زدم و وارد شدم.
با دیدنم از جاش بلند شد و گفت سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید
سلام آرومی کردم و نشستم.
_چی میخورید
_اگه میشه زودتر کارتون رو بگید
خنده ای کرد و گفت:عجله دارید
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم
جدی شد و گفت :موکلم آقای معینی از من خواستن که شما رو پیدا کنم. ایشون میخوان شما رو ببینن.
خنده ای کردمو گفتم: چه جالب ولی فکر کنم ایشون یه ۲۵ سالی دیر واسه دیدنم اقدام کردن.حتی سر قبر مادرم هم نیومد. سر خاک بچش نیومد.
گفت : پدر شما ۱۰ سال پیش اومدن گفتن مادرتون فوت شده .پدر بزرگتون هم گفت من ۲۷ سال پیش دخترم مرد .ایشون….
پریدم بین حرفش و گفتم :پس چرا میخواد منو ببینه
نفس عمیقی کشید و گفت: من وظیفه داشتم شما رو پیدا کنم و بعد ببرم خدمت ایشون.
فکر کنم شما هم بخواید بدونید که در گذشته چی شده👇👇
🌸@topweb🌸
بهترین های ایتا
#رمان_نبض_سرنوشت #پارت2🦋 تلفنو پرت کردم رو کاناپه و دستی لای موهام کشیدم.باید واسه رعنا و بچش یه چی
#رمان_نبض_سرنوشت
#پارت3🦋👇
رها همون طور که رژش رو تمدید میکرد،گفت: وای عسل چقدر حرف میزنی.گفتیم باشه دو هفته پیش که بردی الانم تلاشت رو بکن مطمئن باش میبری.سینا میگفت یه مشت بچه قرتین که فقط واسه هیجانش مسابقه میدن.
پوفی کردم و تو دلم گفتم؛ بابا کجایی که ببینی دخترت چه کارا که نمیکنه.
یادمه همیشه میگفتی دوست دارم به جایی برسی که دستت جلو هیچکس دراز نباشه
اما الان هست بابا .از صبح تا شب جون میکنم…تکیه دادم به ماشینو اون دو تا رفتن کارا رو انجام بدن.
_عسل
برگشتم طرف رها و گفتم چیشد؟
چشمکی زد وگفت: حله دختر بشین یکم دیگه شروع میشه.
_چقدر بستین روم؟
_۲۵میلیون. ۷۰ به ۳۰
سری تکون دادم و پشت فرمون نشستم.پرچم که بالا رفت پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کردم …
پیچ آخرو دور زدم و نفس راحتی کشیدم.
صدای تشویقاشون و مهمتر صدای جیغ رها گوشامو اذیت میکرد.
پیاده شدم و به طرفشون رفتم.
رها پرید بغلم و گفت دیدی حالا همش بگو اگه باختم چی من…
اون همین جوری حرف میزد و من حواسم به ماشینایی بود که یکی یکی میومدن.حس باخت حس بدیه حتی اگه فقط یه بازی باشه.
در جواب تبریکاشون لبخندی میزنم و چیزی نمیگم.
تیام با خنده جلو میاد و میگه خوب حالا وقت اصل کاریه.این ۳۰ درصدت اینم جایزه اصلی که البته با اجازت پورسانت خودمون رو برداشتم.
پوزخندی میزنم.پورسانت یعنی پول ماشین پول شرکت تو مسابقه همیشه تهش بهم میرسید اما خوب چه میشه کرد سرنوشته.
بعضی وقتا تلخ و گاهی شیرین. واسه ما همیشه تلخ بوده و باز هم دلم واسه آغوش پدرم تنگ شد.آغوشی که امن تر از هر جایی است.
ما دختر ها بی دلیل بابایی نشدیم
ما خوب میدانیم هر بار که دلمان از نامردی دنیا بگیرد، دستی امن و مردانه به دور از حس نیاز،روی سرمان نوازش میشود.دستی که جز عشق،عطری دیگر ندارد…
تیام منو میرسونه و خودش با کیف کوک میره.امشب تازه جشنشون شروع شده.
خسته در رو باز میکنم و خودمو روی مبل میندازم.
آرشام قطعا تا یه ماه دیگه برمیگرده و دیگه نمیتونم اینجا بمونم.تا الانم به اندازه کافی بهم لطف کرده.
با پولای امشب و دو هفته پیش فکر کنم بتونم یه جایی رو اجاره کنم.
نهایتا از شرکتم وام میگیرم ولی نه کمه،،هنوزم کمه.
مانتو و شالمو در میارم و به سمت اتاق خواب میرم و باز هم مثل همیشه نگاهم به قاب عکس روی پاتختی می افته.
عکس دونفره منو ماهان.لبخند تلخی رو لبم جا میگیره و شعری رو زمزمه میکنم:
“غربت آن نیست که تنها باشی/فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب/در به در، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل/در میان همه کس یکه و تنها باشی”
پارسال که تو نمایشگاه دیدمش تغییر کرده بود چهرش دلنشین تر شده بود.
وقتی دیدمش داغ کردم هیجان داشتم ،هیجانی آمیخته ترس از واکنشش.
اما اون فقط خیره نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد و رفت طرف دختری.بهم میومدن.مطمئنم از من براش بهتر بود.
تقصیر خودم بود ولش کردم اما نمیخواستم سرنوشت اونم مثل من بشه .
مثل همیشه دراز کشیدم و قاب رو بغلم گرفتم.
دلم واسه لبخنداش، دلم واسه عصبی شدنش تنگه
پیشانی ام،چسبیدن ب سینه اش را میخواهد و چشمانم، خیس کردن پیراهنش را،،عجب دل پرتوقعی دارم من
چشمامو بستم و سعی کردم یکم بخوابم اما فایده نداشت چشماش همش جلوم بود.
بلند شدم و برقو روشن کردم.آبی به صورتم زدم.
یه قهوه درست کردم و نشستم پای تایپ کردن پایان نامه فوق لیسانسم.هرچند که فایده ای نداره چه لیسانس باشم چه فوقش.
اما انگار امشب فکر ماهان دست از سرم بر نمیداشت.بار آخر گفت:
<حق با تو بود.بدرد هم نمیخوردیم.لیاقتمو نداشتی منو ببخش که خواستم به زور چیزی رو بهت بدم که ب دردت نمیخوره.>
اشکهام پشت سر هم روی گونه ام سر میخورد.خسته شدم از تظاهر به قوی بودن.دلنتگه یاریم که خودم خواستم فراموشم کنه.
اگه بازم زمان به عقب برگرده بازم همین کارو میکنم.
دلم نمیخواست زندگیش با من خراب شه.سرنوشت شوم من نبض نداره پس برای چی یکی دیگه رو هم با خودم به ته چاه بکشم…
_وای رعنا چقدر حرف میزنی پول تلفنت زیاد میشه ها
__عسل جان سکوت پیشه کن تا از اصفهان با این وضعم نیومدم خفت کنم
لبخندی رو لبم نقش بست و گفتم:فندق خاله چطوره
صدای مردانه ای گفت: عالی عسل نمیدونی چه کیفی میکنم انتقامم رو داره کامل میگیره خنده ای کردم و گفتم احوال شما داداش امیر
رعنا با حرص گفت یه حالی از نشونت بدم .
صدای امیر بازم اومد که گفت تو که میدونی من عاشقتم عزیزم میگم روحیه عسل عوض شه.عسل فعلا من برم مواظب خودت باش
به خنده گفتم :باش آقا امیر منتظر دیدارتون هستیم.
ادامه انشالله شب😍
🌸@topweb🌸