#پرسش_پاسخ
پرسش:
ميخواهم بدانم که جايگاه عشق و عقل کجاست؟
چون عشق دادن است ولي عقل 2×2=4
عشق فدا شدن است، ذوب شدن است.
ولي فکر نمي کنيد زندگي فيزيک را مختل ميکند مثلا" همسر دلبند خود که صميمانه عاشق اوييد واحساس خوشبختي ميکنيد روزي مي بينيد خيانت کرده ان وقت چه ميشود ايا به خاطر عشق ذوب ونيست ميشويد يا 2×2=4 و خداحافظ همسر دلبندم پس عشق چه ميشود و خيانت چه؟
و قرارها و تعهدات ؟ و ايا اين قرارها و تعهدات و... 2×2=4 نيست پس عشق و ذوب شدن چيست ؟
و فرق عشق و عقل که وقتي اين مرد به خواستگاري اين خانم ميرفت و بسيار عاشق او بوده هنگام قرار مهريه عشق را بگيرد يا عقل را؟
من بسيار درگير موضوع عشق هستم و فهمش برام مسئله شده خواهش ميکنم لطفا" به همه سوءالم جواب بدهيد و منو کمک کنيد؟؟؟؟
پاسخ:
نمي دانم چگونه به مسئله نگاه مي كني كه دو موضوع ناهمگون را باهم مقايسه مي كني و آنها را در تضاد بايكديگر قرار مي دهي.
من تضاد عقل و عشق را نمي فهمم (اگر چه بسيار در باره آن را شنيده ام).
عشق در سطح ديگري قرار دارد و عقل در سطحي ديگر عمل مي كند.
اشتباهي كه فرزانگان از آن سخن مي گويند تلاش براي ورود به سطح عشق با ابزار عقل است نه استفاده همزمان از عقل و عشق.
"عشق در سطح بودن است و عقل در سطح انجام دادن".
ازدواج يك قرار و تعهد رسمي مابين دو نفر است. تعهدات گوناگوني كه مجموعه آنها مي تواند بسيار مفيد و سازنده باشد و فضاي مناسبي را براي رشد دو انسان فراهم كند.
كل اين روند يك روند عقلي و "دو دوتا چهار تا" يي است.
نه ازدواج مانع عشق است و نه عشق نيازمند ازدواج (اگر آنگونه كه مي گويي باور داشته باشي عشق فنا شدن باشد.)
براي اينكه عاشق كسي باشي لازم نيست با او ازدواج كني، براي اينكه از او منتفع شوي لازم است با او ازدواج كني. عشق را با سود و زيان كاري نيست.
نه اينكه عشق مخالف سود و زيان است بلكه عشق در سطحي از بودن وجود دارد كه در آن سطح، سود و زيان وجود ندارد.
در همان حال سود و زيان در دنياي خود (دنياي انجام دادن و داشتن) وجود دارد.
تو نمي تواني "همسرت" را دوست داشته باشي. همسر يك نقش و وظيفه است. تو مي تواني انساني (روحي) را كه نقش همسر را براي تو بازي مي كند دوست داشته باشي و به نقش او متعهد باشي.
ازدواج تعهدی است كه باعث مي شود دونفر از وجود هم بهره مند شوند. به همين دليل تصميمي عقلي است و وقتي كسي تعهدات را ناديده مي گيرد اگر كار به جايي رسيده كه اين رابطه مضر شده است ادامه دادن به آن احمقانه است و اين يعني احمق بودن.
اما اگر در مجموع اين رابطه هنوز به سود هر دو نفر است، تصميم مي گيري كه از اين خطا بگذري و بخشي از آن يا همه مجازات آن را ببخشي. اين عاقل بودن است.
در هر دو حال مي توان عاشق بود يا نبود.
"مي توان عاشقي عاقل يا عاشقي احمق بود. اما نمي توان با عقل عاشقي كرد."
عقل 2*2=4 است خوب اين با عشق چه تضادي دارد؟
اگر كسي را دوبار ببخشي و دوبار ديگر هم ببخشي آنگاه او را چهار بار بخشيده اي.
اين رياضيات عقل است.
اما اگر او را دوست هم داري فقط يك بار عاشق هستي! نه چهار بار.
اين هم رياضيات عشق است.
عشق هرگز باعث نمي شود كسي را ببخشي. تنها عقل اين امكان را مي دهد. عشق را كاري با عفو مجازات نيست. چون بخشش در عشق همان بخشش در عقل نيست.
در عقل بخشش يعني عفو كردن و درعشق بخشش يعني هديه دادن.
عاشق كسي نيست كه ديگري را مي بخشد.
"عاشق كسي است كه به آن سطح از آگاهي دست يافته كه مي بيند هيچ نيازي به بخشيدن كسي وجود ندارد".
او از جايي به هستي نگاه مي كند كه در آنجا خطايي رخ نمي دهد.
"و اين تماميت شگفت انگيز شايسته بخشش از خويش و فنا شدن است".
عقل او را مي بخشد، "عشق" به او مي بخشد.
و عشق بخشش كسي نيست، بخشش از "خويش " است.