.
حَرف از وقتیه که
قَلبت❣
محاصره بشه 💢
در حـــصارِ
ایــمانِ همه جوره
به الله 🔅
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پوستر
#هفتهکتابوکتابخوانیگرامیباد
🏷رهبر حکیم انقلاب:
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی کند📙
.
.
.
🎊طعم شیرین هفته کتاب و کتابخوانی و کتابدار در شهر دوستدار کتاب
✔️شاهین شهر با ویژه برنامهی
♦️#تولد_دوباره♦️
|خانه کتاب شهیده نسترن خسروی|
📚📚📚📚
🗓»چهارشنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۳
🕞 »ساعت ۱۵:۳۰ الی ۱۷:۳۰
🏢»سالن فوقانی تالار شیخ بهایی شاهین شهر
🔖»شناسه ثبت نام
@parvaa_96
📚📚📚📚
#Happy_Book_and_Reading_Week
#Rebirth
#bookhousenastaran
فیلم سینمایی باغ کیانوش 😍📽
💌مجــموعهی فرهنگی اجتماعی ترنج این بار شما رو به تماشای فیلم سینمایی #باغ_کیانوش دعوت میڪند💌
😍 تجربهای لذتبخش در فضایی امن
با سکانس هایی پر از هیجان و دلهره😜
✅ راستی برای تماشای فیلم مــامان رو هم میتونی با خودت همراه کنی😉
#مادر_دختری
👇🏽
البته به شرط ثبت نام و پرداخت هزینه😉
🗓 زمان برگزاری:چهارشنبه ۷ آذر ماه ۱۴۰۳
⏰ ساعت: ۱۵:۴۵
🏠 مکان:شاهین شهر_ بلوار امام خمـینیره_ سینما یاسمن
💰هزینه برای هر نفر ۳۰۰۰۰ تومان💰
💳 اینم شماره کارت به نام خانم طاهره کشاورزیان (بانک سپه):
5892101452370782
⭕️ ثبت نام از دو طریق:
1⃣ارسال مشخصات شامل نام و نام خانوادگی و رسید فیش واریزی به آیدی زیر:
📮 @Sabtenam_toranj
2⃣ارسال مشخصات و پیامک فیش واریزی به شماره زیر:
📱۰۹۱۳۹۵۹۱۱۸۹
📣 ویژه پایههای چهارم تا هشتم❌🤪
#ثبت_نام
#فیلم_سینمایی_باغ_کیانوش
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
May 11
𑁍ترنجــــنامه𑁍
فیلم سینمایی باغ کیانوش 😍📽 💌مجــموعهی فرهنگی اجتماعی ترنج این بار شما رو به تماشای فیلم سینمایی #ب
سلام مادرا و دخترای ترنجی 😍
حالتون چطوره ؟؟؟
دورهمی سینما رو که فراموش نکردید ؟
همین الان ثبت نام کنید تا لیستامون پر نشدن 🙃
راستی به دوستاتونم خبر بدید همه باهم تشریف بیارید که کلی خوش میگذره 😍
آرزو میکنم امروز جمعه
نهمین روز از آذر ماه🗓
از شوق سر ریز باشید و
لبخندی به بلندی آسمان
روی لبهاتون نقش ببندد
آخر هفته تون سرشار
از خیر و برکت الهی🌺🌺
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
📚معرفی کتاب؛📚
بینمازها خوشبختترند!؟
📝به قلم فاطمه دولتی
مجموعه داستانهایی دخترانه با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی و فضیلتهای آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است.
خواندن مجموعه داستان بینمازها خوشبختترند!؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم🙃
همه نوجوانان به ویژه دختران مخاطبان این کتاباند.
مشخصات کتاب
🌱انتشارات : ستاد اقامه نماز
🌱دستهبندی۲: داستان کودک و نوجوانان
🌱حجم: ۹۰٫۱ کیلوبایت
🌱 سال انتشار: ۱۳۹۸
🌱تعداد صفحهها: ۱۳۶ صفحه
#معرفی_کتاب
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
📖بخشی از کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوشآبورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمرهام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان میدهد و لبخندزنان میآید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
_ کوثر، نمیخوای جمع کنی بریم؟
کتابها را میاندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش میگیرم؛ چادرم را روی سر مرتب میکنم و میگویم: «بریم».
از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشتهایم که ماشینِ بابا را میبینم؛ از دود اگزوزش لجم میگیرد؛ میخواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمیخواهم ماشین پتپتیمان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمیدهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه میرود از خنده، و من بهسختی لبخند میزنم. بابا نگاهی به من میاندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که میافتم حالم بدتر هم میشود. سرویس محیا که بوق میزند، انگار مرا از جهنم نجات دادهاند؛ بیرمق دستش را فشار میدهم و مینشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع میکند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که میبینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» میخواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلیهای زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیبوغریب»، اما حرفی نمیزنم؛ فقط میگویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان میدهد؛ پیچ رادیو را میچرخاند و میپرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خندهام میگیرد؛ از آن خندههای همراه با حرص. همین مانده که محیا با آنهمه پز و افادهاش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کردهام به باد فنا برود.
_ چی شد بابا؟ جواب نمیدی؟
چادرم را میاندازم روی شانهام؛ زل میزنم به کوچهٔ باریکِ روبهرو، خانهمان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همهچیز آخرین هستیم؛ میگویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونهاش با ما یکی نیست. میدونی خونهشون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا میشینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیهکننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند میزند. میخواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش میشود؛ یکدفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندانهایم را فشار میدهم روی هم. میخواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب میدهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش میدم تا جلوی در و الان میام». میدوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همانجا کنارِ جاکفشی ول میکنم؛ میروم داخل اتاقم و خودم را میاندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آنورتر میرود. صدای مامان را میشنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمیدهم! میدانم میآید تو؛ میآید و هزار بار میپرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بیخیال نمیشود. صدای پایش را که میشنوم، ملحفه را میکشم روی سرم. در باز میشود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود.
مامان محلفه را کنار میزند و دست میگذارد روی پیشانیام.
_ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟
چشمهایم را باز میکنم؛ زل میزنم توی چشمهایش.
_ چه غمگینه چشمات دختر! میخوای بگی چی شده؟
#معرفی_کتاب
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99