تکه ای از بہشـ✨ـت (۲)
دوستانم از قبل سنگ متبرک را داخل یک جا نماز به همراه تربتــ کربلا و عطر حرم امام رضـا (ع) بسته بندی کرده بودن و آماده برای خانواده #شهید .
وقت موعود فرا رسید.5نفری به سر مزار شهیــد رسیدیم،
مادر و همسر شهید نشسته بودند.پس از عرض ادب و قرائت فاتحه،بنده با احترام #امانتے را تحویل مادر بزرگوار دادم،
اما نمیدانم چه شد هر دو زدن زیر گریه و ما متعجب آنهارا نگاه میکردیم...
چندی بعـد مادر شروع به صحبت کرد:
"ما هر پنجشنبه شب سر مزار عجب گل میاییم و تا خود صبح کنارش می نشینیم،صبح جمعه #دعای_ندبه را میخوانیم و بعد میرویم.
چند هفته پیش،صبح جمعه،وقتی که از نماز صبح برمیگشتم،
دیدم جوانــے خوش سیما،سبز پوش،کنار مزار عجب گل نشسته!!
تعجب کردم و خودم رو رسوندم کنارش.
باورتان نمیشود چه عطر خاصــے در هوا پیچیده بود...
بهم سلام کرد و گفت:
-مادر کجا بودید؟منتظرتون بودم
-رفته بودم نماز جماعت داخل مهدیه چرا؟
-خواستم به شما عرض کنم قطعه سنگی از مزار #حضرت_ابوالفضل در راه است،به زودی توسط دوستان ما به دست شما خواهد رسید.
سنگ مزار پسرتان را نگذارید،وقتی رسید آن را داخل سنگ قبر بگذارید.
من اومدم چیزی بگم، که دیدم پا شد و خداحافظی کرد و کم کم از ما دور شد و رفت.و آن عطر #خاص هم کم شد...
داشتم با خودم فکر میکردم که ایشون کی بود اما اون مرد ناپدید شده بود
از آن روز منتظــر این امانتی بودم تا اینکه شما امشب ان را به ما تحویل دادید...
به خود آمدم دیدم آنچنان محو صحبت های مادر شهید شده ایم که سر و صورت همه ی دوستان خیس است...
آخه هنوز باورمان نمی شد که این قطعه سنگ متبرک به وسیله ی ما به دست این مادر شهید رسید...
حالا فهمیدم چرا تا اون روز مزار عجب گل غلامی سنگ نداشت!!!!
پایان
🍃🌷#شهید_عجب_گل_غلامی 🌷🍃
#شهید_مدافع_حرم
@torbatkarblA