#داستان
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : #غرور، #خودبینی، #شهوت، #مال_اندوزی، #خشم، #حسادت، #شهرت_طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این #ناامیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است.
#وَلَا_تَيْأَسُوا_مِنْ_رَوْحِ_اللّه
#لا_تَقنَطُوا_مِن_رَحمَتِ_الله
@torraanj
#داستان زیبا
روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...!
@torraanj
✅ #داستان
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار …
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست … که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و #صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت #الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد
مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به #خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با #خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به #الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد …
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید …
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و #صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
!لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد !
@torraanj
#داستان
#پندانه
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون
آمدم، کنار بانک دستفروشی بساط باطری
ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی
در بساطش ریخته است
آن زمان تلفنهای عمومی
با سکههای دو ریالی کار میکردند
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم
دو ریالی بده
او با خوشرویی پولم را با دو سکه پس داد
و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟
گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست
و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد
«دو ریالی صلواتی موجود است»
باورم نشد ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم ...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری
که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا
و برای اینکه کار مردم راه بیفتد
دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند
بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم دیدم این دست فروش از من
خوشبختتر است که یک چهارم از مالش را
برای خدا میدهد
در صورتی که من تاکنون به جرأت
میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم
و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان
به طرف او گرفتم
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت:
برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش
گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد
من که خیلی مغرور تشریف دارم
مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم
به او گفتم چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا
شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم
گفت: آقای دکتر شبهای جمعه در مطب را
باز کن و مریض صلواتی بپذیر
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان
شده بودم خودم را درون اتومبیلم انداختم
و به منزل رفتم دگرگون شده بودم
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون
«شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم»
دوستان و آشنایان طعنهام زدند
اما گفتههای آن دست فروش در گوشم
همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی
گفت باور نمیکردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
راستى یک سؤال؟ شغل شما چیه؟
برای بخشنده بودن پول مهم نیست
باید ببینیم چی داریم گاهی با بخشیدن
یک لبخند کوچک میتونیم
بزرگترین بخشش رو داشته باشیم.
@torraanj
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
ماجرای عشقش شبیه به هیچ کدام از ماجراهای عاشقانهای که شنیده بود، نبود.
ماجرای عشقش از یک خواب شروع شد، خورشید را دید، که به سمت خانهاش در حرکت بود. خورشید وقتی به خانهاش رسید پایین آمد و از همان جا به همه عالم نورافشانی کرد.
تعبیرش را که پرسیده بود. عموی دانشمندش گفت: که ملکه آسمانی خواهد شد که از زمان و مکان خواهد گذشت و آسمان های هفتگانه را طی خواهد کرد و از ازل تا ابد همتایی نخواهد داشت.
حالا خوابش تعبیر شده بود و ماجرای عشقش
به سرانجام رسیده بود.
@torraanj
#داستان
در زمان «مالك دينار» ، جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او ، جنازه اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى، و محلّ پر از زباله انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب #حق_تعالى به مالك دينار گفتند:
بدن بنده ما را بردار و پس از #غسل و #كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن.
عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن، با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه #دنيا و #آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
ای مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد ، كه حاجتش را برنياورديم؟» .
@torraanj
🍁
حکایتی زیبا و خواندنی
#شکر_نعمت
✍روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد
تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!!
💥بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!!✅️✅️
#داستان
#پند
@torraanj
#داستان _ پندآموز
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس #دعا را از روی #اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق، همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
@torraanj
#داستان زیبا و حال خوب کن
رفتم توی مغازه کامپیوتری.
گفتم: ببخشید این #تبلت من یهویی خاموش شد.
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd ش سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم: بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم.
گفت: فردا بعد از ظهر بیاین تحویل بگیرین.
با خودم گفتم: خب یه ۷۰۰ - ۸۰۰ تومنی افتادم توی خرج!
روز بعدش رفتم و تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم: هزینهش چقدر میشه؟
گفت: هیچی، چیز مهمی نبود. فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم.
#تشکرکردم و اومدم بیرون...
نشستم توی ماشین؛ ولی دلم طاقت نیاورد.
میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم و بی چون و چرا میپرداختم.👌👌
کنار پاساژ یه شیرینی فروشی بود. یه بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. شکلاتها رو گذاشتم روی پیشخوان و بهش گفتم:
دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره.
(لطفاً هیچوقت عوض نشو.)
@torraanj