eitaa logo
شاعرے رنج کشــیده .
83 دنبال‌کننده
6 عکس
6 ویدیو
0 فایل
چای یا قهوه جانم؟ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
گر زخم نداشته باشی و بمیری . . . آنگاه که فرشتگان میگویند: زخم نداری؟ و تو با افتخار میگویی نه، حقیقت زندگی‌ پوچ و بی معنیت را بر صورتت میکوبند. آنها میگویند: یعنی هیچ چیز ارزش جنگیدن را نداشت؟
شاعرے رنج کشــیده .
احساس می‌کنم همه‌ی جهان، در این لحظه، متوقف شده است؛ جایی که خیال و واقعیت در هم می‌آمیزند و می‌توانم با چشم دل جادو را لمس کنم. من تنها، چراغ به دست از زیر شیروانیِ خانه‌ی درختی‌ام، ناظر این دنیای کوچک و جادویی‌ام هستم. دنیایی که صدای خنده‌ی ریز پریان از گوشه و کنار آشپزخانه بلند شده؛ ساعتی که در آن لحظه متوقف شده و همه چیز معلق مانده است. پیرمردی با لباس ِخواب آبی‌ای بر روی ماه خوابیده است که ابرها مانند پتویی نرم به دورش کشیده شده اند و نور ماه در مقابل ریش‌های بلند و سفیدش برق میزند.
— دروازه‌ے دوزخ باز بــود . روزها به حمام خانه‌ی کوچکم پناه می‌برم. با لب‌هایی کبود، ناشی از آب سرد، دستانم را به‌سوی آسمان دراز می‌کنم و دعا می‌کنم که محتویات ِساده‌ی لوله‌کشی به آبِ مقدسی بدل شود؛ تا بتواند تمام شیاطینم را از بین ببرد؛ تا دیگر مجبور به تحمل زمزمه‌های پلید آن‌ها، که مرا تا مرز جنون می‌برند، نباشم. وردهایی که کنار گوشم نجوا می‌شوند؛ همان‌هایی که ترسِ واقعی‌بودنشان، مو به تنم سیخ می‌کند. آن‌ها می‌گویند: «تو هیچ‌وقت کافی نخواهی بود.» از کلیسای ساختگی‌ام بیرون می‌آیم و دوباره پا به دنیای کثیف و نامقدس خود می‌گذارم. در اواخر نیمه‌شب، در حالی‌ که روشنایی ماه توسط نیروهای شیطانی و پلید بلعیده می‌شود، تختم به گودالِ تنهایی تبدیل می‌شود و مرا درون خود می‌کشد؛ به جایی که ظلمات احاطه‌ام کرده؛ به جایی که حتی پس از رستاخیز باشکوهِ دوباره‌ی خورشید، هیچ نوری به محراب تنهایی‌ام نمی‌تابد. در آن‌جا فقط من هستم و شیطانی که با صدای وسوسه‌کننده‌اش مرا تشویق می‌کند که به همراه او پا به جهنمِ شخصی‌ام بگذارم؛ به او بپیوندم و تمام حرف‌های نجسش را بپذیرم. بپذیرم که تمام مشکلات به من ختم می‌شود. بپذیرم که جایی در این دنیا، و لیاقتی برای زندگی، ندارم. بدنِ بی‌جان و شکننده‌ام از روی تخت به پایین می‌افتد. صدای آب را از دور می‌شنوم... آن، مانند صدای کشیشی است که هنوز فکر می‌کرد آب مقدس است و امید دارد که مرا تطهیر ‌کند. اما این‌بار همه‌چیز فرق می‌کند... می‌دانم که این‌بار قرار نیست لحظه‌ای از این دوزخِ خودساخته بیرون بیایم. دیگر به‌دنبال بهشتی که وجود ندارد نمی‌گردم، دستانم حتی دیگر توانِ طلبیدن ندارند. لحظه‌ای درنگ... پاهایم سست می‌شوند و سقوط می‌کنم. اکنون آب، ندای سقوط است و حمام، دیگر کلیسای شخصی من نیست. اندکی تردید... و حالا می‌فهمم که هیچ‌گاه نمی‌توانم شیاطینم را بیرون کنم، چرا که آن‌ها در ستون‌های کلیسایم خانه دارند.
هدایت شده از  ‌ ּ𝓁otus’ diary‌ 🏒
می‌گویند عشق افلاطونی یعنی تمنای بی‌تماس؛ اما آن‌ها نمی‌دانند لمسِ روح چگونه تن را به زانو درمی‌آورد. او با کلمه‌ها و نگاهش مرا تسخیر کرد، نه با دست‌هایش. و من فهمیدم گاهی شدیدترین شکلِ میل، آن است که هرگز اتفاق نمی‌افتد. هیچ چیز در جهان، این‌چنین شهوانی و بی‌رحمانه روح را نمی‌بلعد
کتاب آن دیرینه اکسیر حیات‌بخشی است که جوهره‌ی وجود انسان را به تجلی کیمیا شدن می‌رساند.
در طولانی ترین شب سال، به خورشید زندگی بخش بدل شو و مرا از دست شیاطین و دیوان نجات بده.
یلداتون جاودان.