وقتی علی هست، بیشتر زهرا هستم.
وقتی آغوشش باز است و سعی میکنم با وجود کیلوهای اضافه پس از زایمانها و دور شدن از زهرای ترکهای اوایل ازدواج، باز هم خودم را مچاله، درون آغوشش جا دهم...
فکر میکنم بیشتر زهرا هستم.
باقی روز مادرم... گاهی هم همکار. مجهز به یک لایه مقاومتی، که باید قانون وضع کند یا به قانون عمل کند و با یک دست چند هندوانه بردارد. به علی که برسم، نه آن زمان که هنوز با رخ مادرانهام در خانه میچرخم، نه! وقتی بچهها خوابند و دست بر قضا لای چشمهایمان هنوز دو میل باز است، همان وقت را میگویم. فکر میکنم پرت میشوم به بیست سالگی. به همان وقت که من را پر از «من» شکل داده بود. خودم بودم و چیزهایی که به خودم سنجاق میشد. حتی علی!
لعنت به واژهها، روی هم چفت نمیشوند که بگویم چه میگویم! پرت و پلا سر هم نمیکنم! علی شاید نوشتهام را بخواند و بگوید چرا غمانگیز مینویسی، شاید هم مامان بخواند و فردا زنگ بزند و بیش از یک بار بپرسد خب حالت چطور است؟ و بعد سر حرفمان باز شود. غزال، خواهرم هم نوشتهام را بفرستد خصوصی و بگوید میفهمم!
چه میگفتم؟
دلم نمیخواهد در بیست و هفت سالگی غرق بشوم. در خانمی که چارچوب باید نبایدهایش روز به روز بلندتر میشود... دلم میخواهد علی باشد و من هی پرت بشوم وسط بیست سالگی...
@truskez
(🤦🏻♀️😂)
خندهمان بند نمیآمد. به هم نگاه میکردیم و پقی میزدیم زیر خنده. لیوان شیر از دست زینب میافتاد و باز صدای خندهمان بلند میشد. خندهی «نمیدانم چه گلی به سرم بگیرم» از آن خندهها. از سر شب شروع شد. تلویزیونِ در به در را روشن کردیم، از دوازده پریدیم روی چهارده و از چهارده زدیم بیست و آخر یک دور به همه شبکهها چند ثانیه فرصت دادیم تا خودی نشان دهند اما دست از پا درازتر زدیم فیلیمو!!
من و علی همان اوایل ازدواج هم نمیتوانستیم فیلم انتخاب کنیم. علی فیلم زیرنویس دار نمیدید و من هم فیلم ایرانی پسندم نبود. سایتها را شخم میزدیم و دست آخر با سلام و صلوات یک فیلم خارجی دوبله پیدا میکردیم و خوب یا بد، ناچار تا انتها میدیدیم. زینب که آمد بدتر شد. مثل همین امشب که «چشم و گوش بسته» را انتخاب کردیم و همان دو دقیقه اول فهمیدیم اگر قطعش نکنیم، تربیت سه سالهمان باد هواست. گفتم علی بزن همان برادران اسکات. نوار جستجو آدرس سایت آپارات را نشان میداد، اما صفحه بالا نمیآمد. ریحانه گریهش در آمد. زینب هم نشست کنارم که مامان من گشنمه. گفتم بگذار خواهری را شیر بدهم بعد. صفحه گوشی را انداختم روی تلویزیون. گفتم خب، مصیبت تمام شد. بین تمام پیامبران رفتم سراغ جرجیس. بین شانصد قسمت، همان قسمتی را زدم که یکی از برادران اسکات خانه خودش و دوست دخترش را دیزاین میکرد و راه و بی راه غش میکردند بغل هم و ماچ و بوسه راه میانداختند. زدیم قسمت بعدی. گوشیام بامبول در آورد. صدا پخش میشد، تصویر ثابت میماند. قاشق را انداختم روی سفره. نگاهمان به هم افتاد. ته چشمهایمان استیصال بود و روی لبهایمان خطی از لبخند. یک لعنت کلی به ناکجا فرستادیم و تلویزیون را خاموش کردیم.
دیگر افتادیم روی دور خنده. لیوان شیر از دست زینب افتاد، خندیدیم. خرده کیکها روی گلهای فرش گم شد، خندیدیم. ریحانه هر به ده دقیقه آژیر میکشید، خندیدیم. زینب دکمه سه راهی را زد و لپتاپ علی خاموش شد و طراحی کابینتها پرید، باز هم خندیدیم. مثل آدمی که روز عروسیاش گریه میکند یا به وقت دیدن عزیزی... به وقت خوشی اشک شوق میریزد... حکایت خنده ما هم همین بود. منتهی از آن طرفی!
@truskez
❗
من ادم با یک دست چند هندوانه برداشتن نیستم. توان بدنیام میکشد یا نه به کنار. خستهتر از این حرفهایم. همین اول سنگ اول را بگذارم. یکی از لذات دنیا که از قضا حرام نیست و تاثیر از خود بی خودکنی روی من دارد، خواب است. تمایل قلبیام اینطور است که وقتی خوابم کسی و چیزی بیدارم نکند. دوست دارم هر وقت صد درصدم تکمیل شد، به اذن الهی از خواب بیدار بشوم، نه با صدایی که بیخ گوشم بلند صدا میزند مامان یا صدای هن هن ضعیفی که یا شیر میخواهد یا دارد زور میزند. سنگ دوم، کمالگرا نیستم اما دستم به سمبلکاری هم نمیرود. اگر خانهدارم، خانه باید تمیز و مرتب باشد. حالا نه که برق بزند و بوی مواد شوینده بدهد نه. اما هر روز درگیر ورزش خوب و مفید «خم شو، اسباب بازی مادر مرده را بردار، ببر در اتاق» هستم. اگر کار میکنم نه که کارمند نمونه و باعث افتخار مجموعه باشم نه، اما متعهدم، یک جایی امضا دادهام و باید در شأن آنجا کار کنم. اگر مادرم... نه که هر روز با دغدغه «چگونه هوش فرزند خود را تقویت کنیم» از خواب بیدار بشوم اما دندهم نرم، خودم خواستم. «برو اونور، ولم کن و ...» این داستانها در راستای مادریام نیست.
سنگ آخر، من از استرس فراریام. با همین دست فرمان، موهایم را از این ور، آنور کنم، سفیدیها سلام علیک میکنند. چه برسد به اینکه خودم را صاف بیاندازم وسط استرس. وسط بدو بدو. وسط ناراحتی. آنوقت حتما یکی از فک و فامیلهای سرطان برای عرض دستبوسی خدمتم میرسد.
به مدیر منابع انسانی مبنا پیام دادم «من دیگه نمیتونم». این تصمیم را برای عزیزانم گرفتم. برای نور چشمهای عزیزم که هیچوقت دیگر این سنی نخواهند بود و اوج نیازشان به من این روزهاست. برای مبنای عزیزم که عطر خانه میدهد و همیشه رگی از من به آن وصل است. و خود عزیزم که حق دارد آرام باشد و حالش خوب باشد و روزهای جوانیاش را به شادی بگذراند.
آقای جوان مخاطب ویژه این نوشته شما هستید!
اول جیران زنگ زد که مبنا دنبال ادمین میگردد، بگویم هستی؟ گفتم بگو! گفتم هستم، گفتند بیا! به خودم آمدم دیدم آقای جوان پسورد صفحه مبنا را برایم پیامک زدهاند و من یک باره شدم خانم مبنا. چند روز گذشته؟ چند وقت؟ اگر تا پانزده اسفند امسال میماندم میشد دوسال ناقابل. شما میشنوید دوسال. میگویید دوسال که چیزی نیست. دوسال در مبنا، آن هم، همردیف کسانی که کار اجرایی میکنند یعنی شانصد جلسهی «بگو نیم ساعته، اما زیر یک ساعت تمام نکن». یعنی روزهای ثبتنام از صبح در دایرکتها بچرخی تا دوازده یک شب که کرکره چشم هایت خود به خود پایین میافتد. تا قبل از خانم مبنا، من یک مبنایی ساده بودم. بیشترین برخوردم با آقای جوان در کلاسهای مدل قدیم بود که خودشان صوت میفرستادند. یکبار هم آمدند مشهد. رفتم گفتم سلام و یک عکس از دور هم انداختم که یعنی بگویم ایشان را از فاصله چند قدیمی دیدم. مگر باورم میشد یک سال و چند ماه همکارشان شوم؟ و بعدها در اولین دورهمی بزرگ مبنا، به جای یک سلام ساده، فاز صاحبخانه بگیرم و برای خودم جولان بدهم؟ اصلا به خودم بیایم ببینم مبنا شده خانه دومم؟ با استادیارها رفیق شوم و به جای خانم فلانی بگویم فلانی جون...
آقای جوان! من در تمام این روزها، ارزشمندی، احترام، صمیمیت و حرفهای بودن را تجربه کردم و همهی اینها را مدیون اعتماد شما هستم. من فقط یک پیج فروش کتاب دست دوم داشتم با دوهزار نفر مخاطب و ناگهان مسئول صفحهای شدم که چهارده هزارنفر چشمشان به آن بود.
سختترین کار چند روز آینده من، بیرون آمدن از صفحه سی هزارنفری مبناست. خداحافظی با آدمهایی که فقط مخاطب نبودند. رفیق شده بودیم...
همین متن را هم سخت نوشتم. نصفه اول متن را بچهها نگذاشتند کلمات را جفت و جور کنم، نصفه پایانی را ... حال ناخوشم.
به شیوه مداحان، آخرین جملهام همین باشد: بودن و کار کردن در مبنا برایم تماما افتخار بود...
امضا: خانم مبنا
بارها بهش فکر کردهام
درِ اینجا را ببندم
درِ هر جایی که مینویسم را هم
نوشتن عسل شیرینی نبود که وعدهش، هیبت پر شکوهش نشان میداد...
واژهها، حروف صیقل خورده کف رودخانه نبودند...
چندبار سوختم؟
چندبار بریدند و بریدم؟
گفتم: اصلا میروم یک صفحه باز میکنم، اسم مستعارم را یک چیز پرتی میگذارم و بعد بی سانسور، بدون استعاره و کنایه، همه چیز را مینویسم. بعد منتظر مینشینم آدمهای هفت پشت غریبه بخوانند... آدمهایی که هیچوقت گذر چشمهایشان به چشمهایم نیافتد که بگویند: تو هنوز هم فلان طوری که نوشته بودی؟ چه خبر از فلان چیز که چند روز قبل نوشتی؟ راستی فلان مسئله که گفته بودی چه شد؟
خیالم راحت باشد، کسی واژههایی که از حنجرهام وارد دنیا نشد و چکید روی کاغذ را در صورتم نمیکوبد...
من از تمام نوشتن دلم آن دنیای امنش را میخواست...نشد
صدای خندههای زینب یک سال و خردهای پیچیده بود توی راه رو. راه رو که نه. پذیرایی کوچک طبقهی بالای خانه پدرشوهرم. لابد عمهها عروسکها را برایش چیده بودند و شعر کودکانه میخواندند. من؟ آستینهای نیمه خیسم را پایین میدادم و علی دوخته شده به تلویزیون را به نماز دعوت میکردم.
-پاشو علی دیگه، وضو گرفتی؟
علی هم لابد چیزی گفته بود که صدای من را در بیاورد. صدای خندهیمان که در صدای خنده زینب پیچید، همه چیز تاریک شد. علی، تلویزیون، جانماز ... هیچ جا را نمیدیدم. چنگ انداختم علی را پیدا کنم. لب باز نکرده علی بگویم عمهها گفتند زینب؟ زینب؟
علی داد زد: چیزی نیست داد نزنین زینب میترسه.
گفتم الان روشنایی میشود. الان زینب بغل عمهجونها بیرون میآید.
صدای بلند محدثه لرزید: آخه زینب نزدیک پریز بود.
مردمک چشمهایم وا ماند. علی جست زد داخل اتاق.
خودم را رساندم به اتاقی و چنگ زدم گوشی را برداشتم. انگشتهایم میلرزید. چراغ قوه را روشن کردم. صدایم در نمیآمد. لال بودم با چشمانی از حدقه بیرون آمده.
نور را انداختم که زینب را بغل علی دیدم. از در اتاق بیرون آمده بود و دست و پای زینب را وارسی میکرد. پدرشوهرم فیوز را درست کرد. نور به آنی پاشید در خانه. ونگ تلویزیون بلند شد. عمهها گریه میکردند. رفتم جلو، هر پام یک وزنه پنجاه کیلویی. زینب را بغل کردم. میخندید، بوسیدمش. علی تعریف میکرد روی زمین نشسته بوده و دست میکشیده...
بلند شدم. رفتم و در اتاق را بستم. راه میرفتم. دستم به کمرم بود. لبهایم میلرزید. پلکهایم افتاده بود. بهت رفته بود. حیرت چشمهایم جایش را داده بود به اشکهایی که بند نمیآمد. دم زینب گرفته بودم و خون گریه میکردم. پس افتادم. لیز خوردم روی دیوار. در باز شد و آب قند آوردند...
هنوز هم همینم. چند روزی در بهت بودم و اشکها... طفلکیها مانده بودند لای کار. بهشان وعده داده بودم بعد! شبها بیخوابیاش مانده بود برایم و روزها، شنا کردن در اقیانوس افکارم. دیروز که خیالم جمع شد، که تقریبا ماجرا افتاد روی سراشیبی، تازه بدنم وا داد. عضلاتم شل شد، پلکهایم روی هم افتاد. اشکها دویدند پشت خط و شُر شُر باریدند...
من سرباز پس از بمبارانم... نشسته یک گوشه، جوانهای در دست، به ویرانههای درونم زل زدهام.
هدایت شده از غرفه داران بازارچه
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# شما هم دعوت هستید
🌿 سومین رویداد باتا 🌿
🌺همزمان با نزدیک شدن به ولادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه سلام الله علیها🌺
فروش انواع محصولات حجاب 🛍
پوشاک👔👚
مواد غذایی 🥪🍔🌮
محصولات ارگانیک🍯
کیک و شیرینی🧁🍰
محصولات مراقبتی و آرایشی💅🏼💄
مکمل های ارگانیک و پروبیوتیک💪🏻💊
محصولات فرهنگی💿📔
و کللللی چیزای دیگه که باید حضوری بیاین و ببینین…
🔴 بازدید مخصوص بانوان 🔴
مکان :
خیابان احمدآباد ۱ ، ابومسلم ۵ ، پلاک ۶۷
افتتاحیه :
جمعه ۸ دیماه، به مدت سه روز از ساعت ۱۵ الی ۲۱
منتظر دیدارتون هستیم😘
#لطفا مبلِّغ باشیم!
#حمایت میکنیم💪🏻
.
یک روز، حدود چهل سالگی لابد، وقتی پشت میز آشپزخانه نشستهام و سیبزمینی پختههای سالاد الویه تولدش را پوست میگیرم، صندلی کناری را برایش میکشم بیرون.
تخممرغ آبپزها را میگذارم جلویش. تق تخممرغها که درآمد تکیه میدهم به صندلی و میگذارم عصبهای مغزم پرتم کند به پانزده سال قبل. شبی زمستانی که سر هرکدام از بچهها دو کلاه پوشانده بودیم. کالسکه را گذاشته بودیم صندق عقب ماشین. قصدمان حرم نبود. میخواستیم برویم دور بزنیم و خودمان را ابیموه بستنی دعوت کنیم. یکهو زینب درآمد که «اخ جون بریم حرم بستنی بخوریم». دعوتنامههای امام رضا همیشه یک شکل نیست. گاهی شبیه بستنی رضای دور فلکه برق، وسط خیال یک دختر بچه سه ساله است. چند لایه بچهها را جلد کردیم که وسط صحن باد نبردشان. خیابان تهران روبهروی گنبد طلا چشمم افتاد به ریحانه. با چشمهایش نورهای خیابان را دنبال میکرد . گفتم: علی ریحانه بار اولشه میاد حرم. گفت: نه بابا! گفتم: چرا. گفتم: هربار بچهها رو گذاشتیم جایی و اومدیم، این اولین بارشه.
ناگهان همه چیز پررنگ شد. همیشه اولینها بهتر در ذهنم میماند. اولین باری که زینب را هم حرم آوردیم کامل یادم مانده. دم غروب بود و برای اینکه به شلوغی نماز و درهای بسته نخوریم فشنگی زیارت خواندیم و با صورتهای ماسک زده چندتا عکس هم انداختیم. شبیه زائرین شهرهای دور.
سیب زمینی پختهها تمام شده و باید رنده را بردارم. هنوز یکی دوتا از تخم مرغها مانده. دستهای تخم مرغیاش را میگیرم. نوک انگشتانم سیبزمینی چسبیده.
من، خیلی چیزها از امام رضا خواستم... اما هیچوقت همهش نصیبم نشد، حتما شنیدی که امام رضا خیلی مهربونه، بذار اینم من بهت بگم، خیلی هم خوش سلیقهس. من خیلی چیزا ازش خواستم، ولی امام رضا بهترینها رو بهم داد. اولین سفر کربلایی که رفتم و بعدش بابایی اومد خواستگاری، باباعلی، زینب و تو رو...
❤️
از بیمارستان لنگان آمدم بیرون. مامان دستم را گرفته بود؟ یادم نیست. پا به پایم بود. قدمهایم را مورچهای برمیداشتم. فکر میکردم قدمم دو سانت بیشتر کش بیاید بخیههایم باز میشود. شب را خودم گفتم برود خانه. علی ماند بیمارستان. حوالی ساعت چهار صبح بود شاید. علی در آن بیمارستان درندشت، رفته بود پی یک جانماز فسقلی. گوشی را برداشتم و انگشتهایم را روی صفحه کلید سُر دادم.
«مامان میشه بیاین بیمارستان؟»
لب تر کردن چه شکلی است؟ همان! لب تر کردم، یک ساعت بعد آمده بود در قامت پروانه ایفای نقش میکرد. دور اتاق، من و ریحانه میگشت و حواسش به خورده و نخوردههای من بود.
«الان یک چایی میریزم بخوری حتما»
« ابمیوهت رو خوردی ؟؟»
علی ماشین را نگه داشت. به قول زینب دو هفتهای بود آمده بودیم خانهشان مسافرت. خودم و لباسهایم بوی بیمارستان گرفته بودیم. پرسید: میخوای دوش بگیری؟
میخواستم. آب گرم سبکم میکرد. علی رفته بود زینب را بیاورد. گفتم علی نیست کمکم کنه...
در حمام را باز کرد. گفته بودم پرستاری خوانده؟ همهی مادرها پرستار هستند، حساب کن مادر من به توان چند. فرستادم حمام. خودش آمد. شده بودم کودکی دو سه ساله. پاهایم میلرزید و درد میرفت تا مغز سرم.
مامان را که میدیدم تمام استخوانهایم درد میگرفت. خم میشد، میایستاد، مینشست.
لب زدم: مامان ببخشید...
به نظرم صورتش شکفت.
«مامان طلا برای من انجام داده، من برای تو، تو هم بعدها برای دخترات، خیالت راحت»
مامان! خیالم راحت نیست.
این روزها دوست دارم مثل زینب که میچسبد پر لباسم را میگیرد، بچسبم به شما. بگویید آ، آب بیاورم. بگویید ب... دست بیاندازم دورتان، بغلتان کنم و بوسه باران...
مامان قشنگم، روزت مبارک.