eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
183 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
به مامان گفته بودم امشب یک سر می‌آییم خانه‌تان. در جواب چه زمانی هم گفتم نمی‌دانم. باز خرید اینترنتی کرده‌‌ام و باید پنج سانت از پایین عبای سال جدیدم را کوتاه می‌کردم. پاچه‌ی شلوارهایم را هم. چند پارچه شلواری و پیراهنی هم برای علی باید می‌بردیم خیاطی. مسیرها هم از شرق به غرب. به علی گفتم زنگ می‌زنم مامان می‌گویم نمی‌‌آییم‌.‌ می‌گویم باشد فردا. گوشی مامان مشغول بود. زنگ زدم بابا. این دو سه ماه گذشته، هروقت زنگ زده‌ام به بابا، امید چندانی به شنیدن صدایش نداشتم. خیلی وقت‌ها جواب نمی‌دهد. جواب نداد. گوشی را گذاشتم روی دسته‌ی‌ در. گفتم: بابا هم که جواب نمی‌ده... نقطه جمله‌ام را نگذاشته بابا زنگ زد.‌.. گفتم الو بابا و صدایش... کاش زنگ میزدم غزال و جیران. میگفتم شما هم زنگ بزنید. بابا، بابای همیشگی بود. صدای پر انرژی. صدای یک مرد چهارشانه‌ی قوی که همه‌ی کارهایش روی دور تند است. بابا حرف میزد و لایه لایه خاک از روی قلبم تکانده می‌شد. گفتم فردا می‌آییم و ...خداحافظ. گوشی‌ را قطع کردم. لم دادم به پشتی صندلی. گفتم اخیش، بلند و کشیده... به علی گفتم صدای بابا مثل همیشه بود... و یک مرتبه اشک‌هایم ریخت... شادی رخنه کرد بود به مغزم و مغزم پس از سه ماه ناگهان حیران ماند... فرمان داد علی‌الحساب کمی گریه کن تا بفهمم این موقعیت‌ها چه کار می‌کردیم... اشک می ریختم و می‌گفتم خدایا شکرت ... و بعد باز صدای گریه‌ام بلند می‌شد. مغزم دو ساعت بعد یادش آمد‌. وقتی پشت شیشه فلافلی شهرک عرب‌ها نشسته بودیم و لبخند بر لب فکر می‌‌کردم خوشبخت‌ترین زن جهانم. @truskez
از حمام نیامده علی را صدا زد. «علی آقا دیگه داریم هم سر می‌شیم» علی خودش را زود به بابا رسانده بود. بالای پله‌ها حرف می‌زدند. « تا اب رو باز کردم اینقدر مو کنده شد رفت» ندیدم چقدر. یک کف دست، دو انگشت، یک بند انگشت، چقدر... می‌گفت عوارض شیمی درمانی‌ست. صدایش مثل خودش آن بالاها بود. اما من از ته حنجره‌‌ش آوای حسرت می‌شنیدم. علی گفت عیب ندارد من هم می‌خواهم برای عید بروم سرم را تیغ بزنم و یک دست... پارسال هم تیغ زده بود. تمام عکس‌های نوروز پارسالمان علی برق می‌زند. امروز، همین که کاپشن پوشیده آماده رفتن شد، گفتم علی؟ خواب بابا را دیدم. خم نشد کفش‌هایش را بپوشد. برگشت سمتم. لابد علی هم برق چشم‌هایم را دید و لبخندی که از شرق تا غرب صورتم را روشن کرده بود. «خواب دیدم بابا می‌خندد، دو سه برابر جوانی‌اش موی سیاه و تا روی گوش آمده دارد. روی زمین نشسته بود و می‌خندید که آزمایش داده و همه چیز تمام شده و حالا از ما سالم‌تر خودش است. صدایش نه حسرت داشت نه آرام بود. بلند و پر افتخار، درست مثل زمانی که کارت‌های بازی را می‌شمرد و با صدای بلند می‌گفت چهل و هشت. من بردم! خنده بر صورت علی هم تابید. «خداروشکر» پی‌نوشت: به دعای شما دوستان حال بابا خیلی بهتره الحمدلله. باز هم این روز و شب‌ها، پای سفره افطار و سحری، اگر یادتون بود منت میذارین برای سلامتی کامل بابا دعا کنین. @truskez
فکر میکنم در یک جهان سراسر کثافت زندگی می‌کنم، میان انبوهی از لجن و گندآب.‌ برج‌های بلند و تکنولوژی‌های عجیب‌، صنعت مد و فشن، سینما، نجوم و تمام چیزی که امروز علم می‌دانند، همه جزئی از همین جهان متعفن است. حالم بد می‌شود. من یقین دارم چنان ا‌ز حق دور شده‌ایم که حتی خیال حقیقت برایمان مضحک به نظر می‌آید. سایه سنگین جهان امروز خسته‌ام می‌کند. انگار بار این جهان روی شانه من افتاده. نور به سختی می‌تابد...، خودم می‌فهمم کدر شده‌ام. شیشه‌های قلبم را دوده گرفته ... خسته ام. خداوندگارا نورت را، آن‌ منشأ نور پشت ابرت را بر جهان بتابان. نگذار باریکه‌های حیات در جانمان خشک شود. این روزها همه به دنبال نورت هستند... خداوندگارا به حق بزرگ بنده‌ی تشنه‌ات، ما را تشنه نور از این دنیا نبر. ما را سیراب کن. ما را سر بر دامن نورت بمیران، ما را در راه نورت بمیران. @truskez
می‌دونستین زدم تو خط کیک و کیک پزی؟ این پیجم، اینم شماره تماسم ❤️😍
هدایت شده از  | مآه هفت شب |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ ﴿١﴾ أَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ ﴿٢﴾ وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ ﴿٣﴾ تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ ﴿٤﴾ فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَأْکُولٍ ﴿٥﴾
. از تحقیر خود چه می‌خواهیم؟ کسی گفت موشک‌هایشان هم الکی است. فقط صدا دارند. اینها بلدند موشک بسازند؟ موشکهای زیر خاکی... و قاه قاه خندید. طرف صحبتش هم چهارتا جمله‌ی دیگر گذاشت رویش و باز خندید. فکر میکردم بعد از ماجرای سفارت دلشان را صابون زده‌اند و حالا صابون سر خورده و هیچی دستشان نیست. گفتم لابد سرد شدند. دلشان یک مشتِ پُر، ستاره‌ی دنباله‌دار میخواسته و چند روز گذشته و هیچ چیز ندیده‌اند. دیشب میخواستم بگویم دیدید؟ خواب نبودیم که از آسمان تل‌.آو.یو به جای آب ستاره‌ی دنباله‌دار می‌بارید. دیدم صدایشان بلند است که موشک‌ها پلاستیکی بوده است. درست مثل همان روز می‌خندند. قاه‌قاه. فهمیدم نه! دلار پایین هم بیاید باز هم می‌خندند ماشین‌ها با کیفیت تولید شوند باز هم می‌خندند گنبد آهنین پدافند کم بیاورد باز هم می‌خندند آنها چه چیز را فروختند تا حقارت بخرند نمی‌دانم اما مثل ماست، هر اتفاقی بیافتد لقمه می‌گیرند می‌زنند در حقارتشان و بعد... باز قاه قاه می‌خندند. @truskez
نوشته بود جنگ شروع شد. باید بگویم چرا کتاب را از وسط باز کردید؟ شما صفحات قبلی را نخوانده‌اید؟ به جرات می‌توانم بگویم شما حتی نگاهی به مقدمه کتاب هم نیانداخته‌اید. به . به ک.شتار جمعی، به نسل کشی‌‌. به خونی که ی‌هود در خاکمان پاشید. شما یا تاریخ نخوانده‌اید یا از آنجا خوانده‌‌اید که دوست داشتید. شما که زیر پرچم کوروش و داریوش و خشایار سینه‌ می‌زنید، می‌دانید چند هزار پارسی به صدای بشکن دست یک یهودی، خونین در بین صفحات تاریخ مدفون شدند؟ تاریخ، قصه یا یک مشت برگه‌ی باطله نیست. تاریخ شناسنامه است. دفترچه راهنمای استفاده‌ی درست از خودمان است. از مغز و فکرمان. تاریخ اگر باطله بود، دو هزار سال سالگرد پوریم را جشن نمی‌گرفتند. ماجرای ایستر را برای بچه‌هایشان تعریف نمی‌کردند و به ریش خشایار شاه نمی‌خندیدند.... عمر دشمنی ما با چکمه‌پوش‌های سرزمین زیتون، چهل ساله نیست، دو هزارساله است. درست می‌گفت. جن.گ خیلی وقت است شروع شده. @truskez
چند وقتی هست زدم تو خط کیک خشک 😍 یک پیج نقلی هم تو اینستاگرام زدم🙈 آدرسش رو میذارم خوشحال میشم فالو کنین و البته 😁 سفارش هم بدین 😍 ادرسش اینه: @cakezar_
هر وقت دارم با نهایت سرعتم می‌دوم، پایم می‌گیرد به چیزی و تا چند روز باید بمانم گوشه زمین. بارها خودم را احیا کردم. هربار سخت‌تر از دفعه قبل. بار قبلی سر مریضی بابا بود. تا یکی دوماه در بهت و اندوه شدید بودم. اضطراب دو دستی گلویم را چسبیده بود. نفسم به سختی بالا می‌آمد. پرتو‌درمانی بابا که شروع شد، حالم بهتر شد. از آن چیزی که هر روز تصویرش را می‌ساختم بهتر بود. من هم بهتر شدم. شب‌های کمتری گریه کردم، روزها کمتر به بغض‌های گاه و بیگاه می‌باختم و دیگر در ماشین آهنگ خواجه امیری نمی‌گذاشتم. گفتم یاعلی. بعد از دوماه، سه ماه، باز کیک‌ پختم، باز ولع کتاب افتاد به جانم. بعد هم گفتم صبح تا شب در خانه بمانم که چه؟ یک صفحه باز کردم و گذاشتم زر کیک و سفارش گرفتم‌. امروز، دقیقا نمی‌دانم چه ساعتی، وقتی فردا قرار دوستانه دارم و باید دو تا کیک هم درست کنم، روی مبل نشستم. چشم‌هایم روی تمیزی آشپزخانه قفل شد. روی چشم‌های سرخ علی. گوشم دوید پی صدای نق زدن‌های ریحانه. خرده پففیل زینب ریخته بود روی فرش تازه جارو شده. گفتم نمی‌خواهم. یک روز نجمه، دوستم، نوشته بود چرا هربار فکر میکنم با دو بچه‌ی کوچک می‌شود؟ چرا یادم می‌رود نمی‌شود ... نجمه! من هم یادم می‌رود.‌..
. برای دست‌هایت می‌نویسم. اگر نقاشی‌ام‌ آنقدرها خوب بود چشم بسته می‌کشیدم. در یک انگشتت روح کار و چوب و ام‌دی‌‌اف می‌دمیدم. وقتی تق تق ضربه میزنی زیر باکسی که سرهم کردی یا صفحه‌ای که انداخته ای روی کابینت. کاش زیر دستت پنبه بود. مثل وقت‌هایی که دلت میخواهد بخندی و میگویی بیا به بازویم مشت بزن. و هی تکرار می‌کنی محکم‌تر. محکم‌تر زهرا. و بعد می‌خندی و دردت نمی‌آید و ادایم را در می‌آوری. می دانم، دردت نمی‌آید. قلم را برمی داشتم و یک انگشتت‌را آذین می‌بستم به عشق. وقتی دست‌هایت را تا صبح می‌بخشی به زیر سر من و بچه‌ها. وقتی بی‌هوا دستت پی شکار شانه‌ام می‌رود یا بچه‌ها را قاپ می‌زند و روی دست‌هایت می‌نشینند. آن بالا صدای خنده‌شان بلندتر است انگار. و بعد... یک انگشتت را گرد محبت می‌پاشیدم. مثل محبت تو که پخش می‌شود. مطمئنم اگر گل‌های گل‌خانه‌مان روز به روز قد می‌کشند و بچه می‌کنند و بچه‌ها بزرگ می‌شوند، پای گلدان هایشان کمی خاک و یک دریا محبت پاشیده‌ای‌. اگر قرار بود دستت را بکشم، یک انگشتت را وصل میکردم به فرمان ماشین. ماشینت را هم یک کمپر می‌کشیدم و صاف می‌گذاشتمت وسط رویای مشترکمان. رد لاستیک ماشینت را به نقشه ایران اضافه می‌کردم. یک انگشتت را هم می‌چسباندم به ضریح علمدار باوفا. سالهاست بهشان وفا داری. دستت را می‌چسباندم به آن دست‌ها... و بعد، دست‌های خودم را می‌کشیدم به لطافت پارچه‌ی حریر. دور دست‌هایت می‌پیچدم و خیالم تا ابد راحت بود.... علی جانم تولدت مبارک ❤️ پی‌نوشت: کلا اینا یک دست بود، یک دست دیگه‌ت هم به کل می‌چسبوندم به سماور و قوری و کتری و چای 😁❤️