خشم و غم. ملغمهای که هی درونم هم میخورد و گاهی پایم گیر میکند و کل زندگی را پر میکند. تمام روابطم با آدمها را. درونم هم میخورد و میپیچم پای بچهها. صدایم رسا میشود و جملاتم کوتاه. بدون هیچ لحنی. هیچ قوس و فرودی. کلماتم تیز میشوند و زاویه میگیرند.
این روزها هی غم میرود عقب و جایش خشم میآید. خشم که چرا بابا رفت؟ چرا بابا ندارم؟ چرا بابا دیگر در خانه روی مبل ننشسته و من باید بروم بهشت رضا؟ چرا باید برای سنگ قبر بابا شعر انتخاب کنیم؟ چرا مامان تنهاست؟ چند ثانیه به مامان، به زوایای صورتش، چشمهایش که بدون «ناصر جون» چه رنگی شده نگاه میکنم. غم پهن میشود در صورتم. گیر میکند در گلویم و فردایش سر میخورد و جایش به بابا میگویم خوب شد رفتی؟ باز نفسم را فوت میکنم بیرون. دوبار سه بار! «هوف، ببخشید بابا» دیگر قاب عکسش را نگاه نمیکنم. وقتی دلم میخواهد سر و ته آسمان و زمین را به هم بدوزم به چشمهای بابا نگاه نمیکنم. هم دلخورم هم رویش را ندارم. بگویم زده است به سرم؟ یا چشمم بیافتد به لبخندش و باز چراهایم شروع شود؟ شقیقههایم که نبض میزند میفهمم چند ساعت است دست به یقهی خشم شدهام. رهایی ندارم. نمیدانم چه کنم. راه حلش شاید گریه باشد. شاید دیدن هزارباره فیلمهای بابا. نمیشود. باید بلند شوم زندگی را جمع کنم. من میدانستم بابا میرود، حتی روز تولدم از پسرداییام پرسیدم بابا چقدر دیگر میماند؟ میدانستم همهش چند روز مانده... لعنت به من. ولی نمیدانستم اینقدر سخت است...
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
21.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مبنا به وسعت خاطرات سال ۱۴۰۳»
🗓 لحظاتی کوتاه از تقویم پُرکار مبنا
همه ما وقتی به روزهای پایانی سال نزدیک میشویم، دوست داریم برگردیم و به تجربیاتی که در زندگی داشتیم نگاهی بیاندازیم.
حالا که چند قدم مانده به خط پایانی سال ۱۴۰۳، وقتی بر میگردم و به مبنا در سالی که گذشت نگاه میکنم، دو نقطه درخشان را در دل همه تجربیات مشترکمان میبینم.
🔸امسال برای ما سال «آغاز کارهای تازه» بود.
در سالی که گذشت، کلیدهای زیادی را چرخاندیم و درهای زیادی را گشودیم... مثل تولد «مدام» و رونمایی از «فصل هفتم روایت انسان».
🔸ما «اثرگذار بودیم».
در همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در سال گذشته رقم خورد، تمام تلاشمان را کردیم که فعالانه عمل کنیم.
در ماجرای پرواز اردیبهشت، بلندگوی ارادت و مظلومیت رییس جمهور شهیدمان شدیم،
در روزهای تلخ فلسطین به کودکان غزه غذای گرم رساندیم،
و از همه مهمتر، با همه امکاناتمان در «روایت نصر» از مردم مظلوم حمایت کردیم...
🎥 این ویدئو، فقط مرور بخشی از خاطرات گذشته نیست؛
بلکه امیدی است برای فرداهای روشنتر،
برای رسالتی که بر دوش داریم و
راهی که با کمک همه شما در سال جدید،
انشاءالله پر قدرتتر ادامه خواهیم داد...✨
#خانواده_مبنا
| @mabnaschoole |
«چه مسخره» علی دنده را خلاص کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد. یادم نیست چه گفته بود یا چه کار کرده بود که پرسید: «چی؟» به خودش گرفته بود. «خیلی مسخرهس که هرچی بهار و تابستون و زمستون بیاد دیگه بابا نیس، واقعا مسخرست!» انگار یکی از ستونهای خیمهی باور و معنای زندگیام گم شده است. بابا نیست و سال نو شده! مگر میشود؟ مگر میشود بابا نباشد و سفره هفت سین نچیند و علی رغم مخالفتهای ما دو تا ماهی در تنگ نیندازد؟ سنبل بخرد و کاغذ دورش را خودش نپیچد؟ سبزه بخرد و رویش آب نباشد؟ مگر میشود آن صدای تلویزیونی اعلام کند آغاز سال یک هزار و چهارصد و چهار و من گونهی بابا را نبوسم؟ بوسه... هنوز گرمای صورت بابا را روی لبهایم خاموش نشده، کاش هیچوقت نشود. تا وقتی پیر شوم یادم بماند بوسیدن بابا چه احساسی داشت. لمس تنکی ریشهایش با صورتم و کف دستهایم چه میکرد. گرمی تن تنومند و ماندن در دستهای قویاش چطور کوه میشد و پشتم میایستاد. از دوم اسفند انگار دیگر پشت ندارم. انگار یک دفعه پشت خیالاتم، رویاهایم، آن آدمی که از خودم ساخته بودم و میشناختم، حتی پشت باوری که به دنیا داشتم خالی شد. برای هیچ چیز نمیتوانم برنامه بریزم. روی هیچکس، روی بودن هیچکس نمیتوانم حساب کنم. روی خوشیها غم نشسته و روی غمها حسرت. غزال گفته بود تبسم پرسیده «نمیشه به باباناصر زنگ بزنیم؟» غزال هم جواب داده بابا ناصر گوشیاش را نبرده. آنجا نمیشود چیزی ببریم. علی دو تا چراغ دیگر را هم رد کرده بود و من هنوز فکر میکردم چه میشد اگر میشد! اگر خدا میگذاشت بابا بیاید پشت دوربین و من بپرسم بابایی حالت چطور است؟ بابا بگوید آنجا چه کسانی را دیده و ما بپرسیم برای مراسم چهلم نظر خاصی ندارد؟ بعد در ذهنم چرتکه انداختم چند سالم است و میانگین چقدر عمر میکنم و اگر نامهی اعمالم به سفیدی بابا باشد، چند سال طول خواهد کشید؟ چهل پنجاه سال!
چهل پنجاه سال ندیدن بابا... واقعا مسخرهست.
خانواده علی از جمعه صبح زود رفتهاند سفر. بروند قم و اصفهان و تا جایی که تعطیلیها اجازه میدهد در ایران بگردند.
ریحانه هم خوشش میآید واتساپ را باز کنم و بزنم روی اسم عمهاش و پای تلفن شکلک در بیارود و بلند صدا بزند عمه. بعد از دو سه تا بوق محدثه گوشی را برداشت. چادر گُلی سرش بود و تازه رفته بود داخل حرم. گفتم خوش بگذرد. خواستم بپرسم تا کی قم هستید؟ بعد از قم کجا میروید؟ نپرسیدم. گفتم هروقت برگشتند هتل زنگ بزند. ریحانه دستش را تاباند و «بای بای» تصویر را قطع کردم. بعد ناگهان گفتم زنگ بزنم تصویری با مامان بابا حرف بزنم. مامان بابای علی نه، مامان بابای خودم. دلم میخواست زنگ بزنم و تصویر مامان بابا را در قاب گوشی ببینم، بخندم و بگویم: «خوبین؟ چطورین؟ خوش میگذره؟ قربونتون برم» چند ثانیه زمان برد تا یادم بیاید بابا دورتر از آن است که بشود تماس تصویری با او برقرار کرد. دورتر از آن که کنار مامان نشسته باشد و گوشی را طوری بگیرد که صورتش نصفه بیافتد. دورتر از همهی سفرهایی که با مامان رفته بود.
انگار برای چند ثانیه مغزم از کار افتاده بود. مثل آدمهایی که دست و پایشان قطع میشود و تا مدتها پالسهای حسی از آن عضو قطع شده دریافت میکنند. دستشان میخارد و دستی نیست که انگشتها را روی آن سر بدهند و خارش عصبیاش خفه شود. یادم رفته بود بابا نیست. هیچوقت نیست. نه وقتی بخواهم به او زنگ بزنم، نه وقتی دلتنگ صدایش شوم نه وقتی دلم بخواهد دست روی ریشهایش بکشم و بگویم «بابایی خیلی دوستتون دارم»
پینوشت: در ستایش نوشتن همین بس که هجوم وحشتزدگی رو در نبود علی و با دو تا بچه، همین چند خط مهار کرد.
و رنج.
رنج برای عبور است. هیچکس دوست ندارد در رنج بماند، اطراق کند و به تماشایش بنشیند. اگر رنج دیگری باشد، بار و بندیلش را زودتر جمع میکند. چند روز، چند جمله، چند دعای خیر کافی است. آدمها دوست دارند برگردند به زندگی عادی، حرفهای عادی، هرچیزی که آنها را با زندگی معمولشان پیوند میدهد. رنج آدمها و حتی گاهی رنج خود، لاستیک پنچری است که هم نمیگذارد پیش بروند هم هربار میکشدشان پایین، آچار چرخ جلوی دستشان میگذارد تا به به نفس نفس بیافتند. باز راه میافتند، باز میافتند در جاده عادی زندگی، در جاده غذاهای عادی، حرفهای عادی، برنامههای عادی، و بعد، کم کم یاد میگیرند از روی رنج آدمها جز به چند جمله کوتاه، عبور کنند. رنجشان را کوچک کنند. بنشینند به بازخوانی «خداروشکر»های زندگی دیگران و خفه کردن دردها.
تروسکه/ زهرا مهدانیان
فکر میکردم آدمهای سی ساله خیلی بزرگ هستند. چند ساله بودم؟ شاید حتی تا هجده سالگی فکر کردن به سی سالگی برایم خیلی دور بود. و چهل سالگی آنقدر دورتر که انگار هیچوقت به آن نخواهم رسید. عدد چهل هیچوقت برایم نزدیک نبود. کم هم نبود. شاید برای همین هیچوقت در زندگیام نتوانستم چله نگه دارم. هربار جدول کشیدم و خانهها را خالی گذاشتم برای تیک زدن و رسیدن به خانهی چهل، نشد. بین راه کم آوردم. چهل زیادی زیاد بود. حالا باورم نمیشود چهل روز از رفتنت گذشته بابا. از آن روزی که مامان تا بیمارستان قلبش را کف دستش گرفته بود تا برای آخرین بار تماشایت کند. از آن صبحی که جیران پشت در آیسییو خودش را میزد و من زانوهای لرزانم را کنج دیوار جمع کردم و غزال با زنگ رفتنت از خواب پریده بود. بابا! چهل روز گذشته. چهل خیلی زیاد است. چهل روز برای ندیدن تو خیلی زیادتر. من، غزال، جیران، مامان... هنوز منتظریم کلید بیاندازی و بگویی سلام من برگشتم. کیسههای خرید را بگذاری روی میز و دستههای سبزی را بکشی بیرون و تا قبل از ناهار سبزیها را خیس کرده باشی.
این روزها مدام فکر میکنم چهل روز خیلی زیاد است چه برسد به سالها، به ده سال و بیست سال و خدا را چه دیدی؟ چهل سال زندگی بدون تو بابا...
بارها نشستهایم جلوی تلوزیون و سرگردان کانالها شدهایم. اخبار باب میلمان نیست. یا از قیمتها ابرو در هم میکشیم یا از جوابهای تکراری که سالهاست مثل دومینو این مسئول میاندازد در بغل مسئول بعدی. فیلم و سریالی که بشود با زینب نگاه کرد هم پیدا نمیشود. سریالهای شبکه خانگی را که اصلا گذاشتهایم ساعت بعد از خواب بچهها. مقدار زیادی فحش با چاشنی رقص و موهای پریشان و شیشه شیشه آب شنگولی. برای سن ما هم هنوز مناسب نیست، چه برسد زینب.
گزینه مورد علاقه و یا شاید هم تنها گزینه اجباریمان مسابقه است. پانتولیگ و هزار و یک و هر برنامهای که قند کنار چای سر شب شود. امشب اولین بار بود که روی برنامهی فرزاد حسنی ماندیم. اجرای گلزار در پانتولیگ را دیده بودیم و گفتیم یک شانس مجدد حق فرزاد حسنی است. لقمه نان و پنیر را فرستادم گوشه لپم. رگبار سوالها شروع شد. ششتا پسر دانشجو ایستاده بودند و باید از سوالها پول میکشیدند بیرون. این ترانه از کیست؟ مثال فلان به فلان مثل مثال فلان میماند به ....؟ بلندترین استخوان بدن چیست؟ آخرین لقمه را قورت دادم و به علی گفتم صدا را بلند کند.
-آخرین رهبر شوروی که خودش استعفا داد که بود؟
نوک زبانم بود: عه... گورباچف.
فرزاد حسنی میزش را چرخاند سمت دانشجوی بعدی.
-احسان خواجه امیری در شعرش میگوید مرد برای هضم دلتنگیهایش به جای گریه کردن چه کار میکند؟
-قدم میزنه
تنها عضوی از بدن که از هنگام تولد تا مرگ اندازهاش تغییر نمیکند؟
- چشم
- کدام استخوان در بدن ابزاری است کنار پیچ در دست تعمیرکاران؟
- مهره
- در صفحهی نمایش نگاه کنید، نام این ورزش چیست؟
عدهای یک دیگر را بغل گرفته بودند. فوری گفتم: کبدی
برگشته بودم سمت تلوزیون، پشت به سفره و با خودم رقابت میکردم.
-واژه المپیک به چه زبانی برمیگردد؟
-یونانی.
ثانیه شمار روی صفر ایستاد.
«قشنگ بچه باباناصریها... تو ژنتونه انگار» به واژه ژن فکر کردم. به کدهای روی کروموزومهایم. به بابا که همیشه در من زندگی میکند. به کارهایی که تا تا آخرین روز من را یاد بابا میاندازد. به دیدن یک مسابقه تلوزیونی و جوابهای درست پشت سر هم.
« من خیلی کنار دست بابا میشستم» مجریها میپرسیدند و بابا تاریخ و جغرافی را صد میزد، فوتبال و ورزش را هزار. تنها کسی که روی دستش بلند میشد مرحوم صدر بود و فردوسی پور. حتی میدانست کدام جام جهانی کدام بازیکن در کدام بازی بطری را سمت تماشاچیها پرت کرد. لبخند زدم. یک روز کنار بابا و پای تلوزیون عاشق تاریخ و جغرافیا شدم و فهمیدم ریشه کبدی در هند است و ورزشی است آسیایی و چیزی شبیه به زوی ما. بعدترها جواب درست را زودتر از بابا میدادم و «آفرین» متحیرش مینشست روی لبهایم و کش میآمد. بعد از بعدها، بابا رفت و هیچ چیز را با خودش نبرد. هر چه در من کاشت هست و فقط خودش نیست!
کاش حرف میزدی. کاش همان روزها که راه میرفتی، هنوز طرف راست بدنت لخت و سنگین نشده بود و زیر بازویت را نمیگرفتیم، حرف میزدی و میگفتی به چه فکر میکنی. کاش میشد. کاش واژهها را گم نمیکردی. کاش سرم را روی پایت میگذاشتم و قصهی خودت را میگفتی. قصهی آرزوهایت. من نفهمیدم تا کی امید داشتی به بودن، به زندگی کردن، به هفتههای تزریق و شیمی درمانی. نفهمیدم کی بریدی. وقتی روی ویلچر نشستی با خودت گفتی کارم تمام است یا چند روز جلوتر وقتی روی فرش خانه خودت افتادی و قلب مامان را آتش کشیدی. «مژگان پس من کی میمیرم؟» بابا! کاش حرف هایت را بلد بودم. کاش میتوانستی بگویی برای من چه آرزویی داری، برای دخترهایم. کاش میتوانستی و یادم میدادی وقتی قلبم برایت فشرده شد چه کار کنم؟ کاش روزهای آخر وقتی دستم را روی دستت گذاشتم قول میدادی زیاد به خوابم بیایی. بابا.. بابایی... حسرتها روی دلم مانده... حسرتها...
برای بار چندم نوشتم «زهرالی، رشت، عشق/ نهایی» فایلها را باید در لینک میچیدم. فایل های نوشتنی و صوتهایی که از خودم پر کرده بودم. چه کسی هستم، نسبتم با نوشتن چیست، چه کارهایی میکنم و وقتم را چطور میگذارم. بعد «زهرالی رشت عشق» را ضمیمه کردم. چهار صفحه نقد نوشته بودم. اولین باری که چنبره زده بودم روی متنی و دل و رودهاش را ریخته بودم بیرون. بارگذاری «نقد/نهایی» که تمام شد، اخرین فایل را انتخاب کردم. هشت دقیقه زمان برده بود تا ادای معلمها را در بیاورم و برای شاگرد خیالیام تکنیک نویسندگی توضیح بدهم. چندبار ضبط کرده بودم؟ تپق زده بودم و باز از اول دکمه ضبط را فشار داده بودم؟ دکمه ارسال را نزده زیر لب گفتم «بسم الله». فایلها را فرستادم. صحفهی گوشی را خاموش کردم. نفسم را دادم بیرون. انگار چند روز حبس مانده بود. حالا باید مینشستم و روزها را میشماردم. شده بودم کشاورزی که زمینش را سالها شخم زده و بذرها را پاشیده و جز انتظار کاری از دستش برنمیآید. باید مینشستم و تا آمدن بهار صبر میکردم. تا سبز شدن بذرها، تا جان گرفتن خودم. امروز که ایتا را باز کردم دیدم در پیامهای شخصی نوشته است «استاد جوان» دو بار شروعِ متن را خواندم. نمیفهمیدم تایید است یا نوعی خداحافظی و آرزوی توفیقات روز افزون. دو بار خواندم. «سلام و روز شما به خیر خانم مهدانیان» کلمات سبز شده بود. مثل من که وسط خیابان جوانه زده بودم. صورتم شکفته بود و قصد کرده بودم سی و دو تا دندانم را به همهی عابرها نشان بدهم. «بسم الله، قدم جلو بگذارید و وارد خانهی جدیدتان بشوید» من رسماً در یکی از چالشهای سخت زندگیام دست پر بیرون آمده بودم. باید یکی میآمد حلقهی گل در گردنم میانداخت. کسی نبود. باید مینشستم در ماشین و خودم را میرساندم به بچهها. بچهها... بچهها! از وقتی به دنیا آمدند دستم را گرفتند و من را از خواب کشیدند بیرون. از خواب ظهر، خواب شب، از خواب وقتهای تلف شده. هولم دادند بغل ادبیات. بغل وقتهای تنگ چند دقیقهای، کتابهای صوتی پای ظرفشویی، خواندن تا مرز افتادن پلکها روی هم. وقتی نفسهایشان ریتم میگرفت من تازه میتوانستم کتابهای کتابخانهام را لمس کنم. بچهها... بچهها...!! چقدر رنگ عوض کردم و گریه کردم سر متنهایی که در نمیآمد و واژهها در سروصدای بچهها از زیر دستم سُر میخورد. تا همین دیروز فکر میکردم اگر جفتشان مهدکودکی و مدرسهای شوند ره صد ساله را یک شبه میروم. میرسم سر قله. امشب که نخهای رسیدن به استادیاری را باز کردم فهمیدم یک سرش میرسد به بچهها. یک سرش به علی که هرچقدر دنیای مشترکی سر ادبیات نداشتیم اما دستش را از روی شانه ام برنداشت و ایستاده بود تا من بروم جلو. و یک سر دیگرش مامان بود که کنار پایش نشستم و گفتم «مامان دعا کن حرفهای قبول بشم، از اون دعا مخصوصها» و دعا کرد و شد. «مامان دعا کن استادیاری قبول بشم از اون دعا مخصوصها» و دعا کرد... و شد.
پینوشت: من هزاران نفر رو میتونم لیست کنم، ولی یک تشکر ویژه از همهی کسانی که هربار چیزی نوشتم خوندن و گاهی بهم پیام دادن و نذاشتن قلمم خشک بشه. دمتون گرم.
پینوشت ۲: بابا! این اولینها خیلی سخته. اولین شادی عمیق من بعد از تو...
@truskez