خانواده علی از جمعه صبح زود رفتهاند سفر. بروند قم و اصفهان و تا جایی که تعطیلیها اجازه میدهد در ایران بگردند.
ریحانه هم خوشش میآید واتساپ را باز کنم و بزنم روی اسم عمهاش و پای تلفن شکلک در بیارود و بلند صدا بزند عمه. بعد از دو سه تا بوق محدثه گوشی را برداشت. چادر گُلی سرش بود و تازه رفته بود داخل حرم. گفتم خوش بگذرد. خواستم بپرسم تا کی قم هستید؟ بعد از قم کجا میروید؟ نپرسیدم. گفتم هروقت برگشتند هتل زنگ بزند. ریحانه دستش را تاباند و «بای بای» تصویر را قطع کردم. بعد ناگهان گفتم زنگ بزنم تصویری با مامان بابا حرف بزنم. مامان بابای علی نه، مامان بابای خودم. دلم میخواست زنگ بزنم و تصویر مامان بابا را در قاب گوشی ببینم، بخندم و بگویم: «خوبین؟ چطورین؟ خوش میگذره؟ قربونتون برم» چند ثانیه زمان برد تا یادم بیاید بابا دورتر از آن است که بشود تماس تصویری با او برقرار کرد. دورتر از آن که کنار مامان نشسته باشد و گوشی را طوری بگیرد که صورتش نصفه بیافتد. دورتر از همهی سفرهایی که با مامان رفته بود.
انگار برای چند ثانیه مغزم از کار افتاده بود. مثل آدمهایی که دست و پایشان قطع میشود و تا مدتها پالسهای حسی از آن عضو قطع شده دریافت میکنند. دستشان میخارد و دستی نیست که انگشتها را روی آن سر بدهند و خارش عصبیاش خفه شود. یادم رفته بود بابا نیست. هیچوقت نیست. نه وقتی بخواهم به او زنگ بزنم، نه وقتی دلتنگ صدایش شوم نه وقتی دلم بخواهد دست روی ریشهایش بکشم و بگویم «بابایی خیلی دوستتون دارم»
پینوشت: در ستایش نوشتن همین بس که هجوم وحشتزدگی رو در نبود علی و با دو تا بچه، همین چند خط مهار کرد.
و رنج.
رنج برای عبور است. هیچکس دوست ندارد در رنج بماند، اطراق کند و به تماشایش بنشیند. اگر رنج دیگری باشد، بار و بندیلش را زودتر جمع میکند. چند روز، چند جمله، چند دعای خیر کافی است. آدمها دوست دارند برگردند به زندگی عادی، حرفهای عادی، هرچیزی که آنها را با زندگی معمولشان پیوند میدهد. رنج آدمها و حتی گاهی رنج خود، لاستیک پنچری است که هم نمیگذارد پیش بروند هم هربار میکشدشان پایین، آچار چرخ جلوی دستشان میگذارد تا به به نفس نفس بیافتند. باز راه میافتند، باز میافتند در جاده عادی زندگی، در جاده غذاهای عادی، حرفهای عادی، برنامههای عادی، و بعد، کم کم یاد میگیرند از روی رنج آدمها جز به چند جمله کوتاه، عبور کنند. رنجشان را کوچک کنند. بنشینند به بازخوانی «خداروشکر»های زندگی دیگران و خفه کردن دردها.
تروسکه/ زهرا مهدانیان
فکر میکردم آدمهای سی ساله خیلی بزرگ هستند. چند ساله بودم؟ شاید حتی تا هجده سالگی فکر کردن به سی سالگی برایم خیلی دور بود. و چهل سالگی آنقدر دورتر که انگار هیچوقت به آن نخواهم رسید. عدد چهل هیچوقت برایم نزدیک نبود. کم هم نبود. شاید برای همین هیچوقت در زندگیام نتوانستم چله نگه دارم. هربار جدول کشیدم و خانهها را خالی گذاشتم برای تیک زدن و رسیدن به خانهی چهل، نشد. بین راه کم آوردم. چهل زیادی زیاد بود. حالا باورم نمیشود چهل روز از رفتنت گذشته بابا. از آن روزی که مامان تا بیمارستان قلبش را کف دستش گرفته بود تا برای آخرین بار تماشایت کند. از آن صبحی که جیران پشت در آیسییو خودش را میزد و من زانوهای لرزانم را کنج دیوار جمع کردم و غزال با زنگ رفتنت از خواب پریده بود. بابا! چهل روز گذشته. چهل خیلی زیاد است. چهل روز برای ندیدن تو خیلی زیادتر. من، غزال، جیران، مامان... هنوز منتظریم کلید بیاندازی و بگویی سلام من برگشتم. کیسههای خرید را بگذاری روی میز و دستههای سبزی را بکشی بیرون و تا قبل از ناهار سبزیها را خیس کرده باشی.
این روزها مدام فکر میکنم چهل روز خیلی زیاد است چه برسد به سالها، به ده سال و بیست سال و خدا را چه دیدی؟ چهل سال زندگی بدون تو بابا...
بارها نشستهایم جلوی تلوزیون و سرگردان کانالها شدهایم. اخبار باب میلمان نیست. یا از قیمتها ابرو در هم میکشیم یا از جوابهای تکراری که سالهاست مثل دومینو این مسئول میاندازد در بغل مسئول بعدی. فیلم و سریالی که بشود با زینب نگاه کرد هم پیدا نمیشود. سریالهای شبکه خانگی را که اصلا گذاشتهایم ساعت بعد از خواب بچهها. مقدار زیادی فحش با چاشنی رقص و موهای پریشان و شیشه شیشه آب شنگولی. برای سن ما هم هنوز مناسب نیست، چه برسد زینب.
گزینه مورد علاقه و یا شاید هم تنها گزینه اجباریمان مسابقه است. پانتولیگ و هزار و یک و هر برنامهای که قند کنار چای سر شب شود. امشب اولین بار بود که روی برنامهی فرزاد حسنی ماندیم. اجرای گلزار در پانتولیگ را دیده بودیم و گفتیم یک شانس مجدد حق فرزاد حسنی است. لقمه نان و پنیر را فرستادم گوشه لپم. رگبار سوالها شروع شد. ششتا پسر دانشجو ایستاده بودند و باید از سوالها پول میکشیدند بیرون. این ترانه از کیست؟ مثال فلان به فلان مثل مثال فلان میماند به ....؟ بلندترین استخوان بدن چیست؟ آخرین لقمه را قورت دادم و به علی گفتم صدا را بلند کند.
-آخرین رهبر شوروی که خودش استعفا داد که بود؟
نوک زبانم بود: عه... گورباچف.
فرزاد حسنی میزش را چرخاند سمت دانشجوی بعدی.
-احسان خواجه امیری در شعرش میگوید مرد برای هضم دلتنگیهایش به جای گریه کردن چه کار میکند؟
-قدم میزنه
تنها عضوی از بدن که از هنگام تولد تا مرگ اندازهاش تغییر نمیکند؟
- چشم
- کدام استخوان در بدن ابزاری است کنار پیچ در دست تعمیرکاران؟
- مهره
- در صفحهی نمایش نگاه کنید، نام این ورزش چیست؟
عدهای یک دیگر را بغل گرفته بودند. فوری گفتم: کبدی
برگشته بودم سمت تلوزیون، پشت به سفره و با خودم رقابت میکردم.
-واژه المپیک به چه زبانی برمیگردد؟
-یونانی.
ثانیه شمار روی صفر ایستاد.
«قشنگ بچه باباناصریها... تو ژنتونه انگار» به واژه ژن فکر کردم. به کدهای روی کروموزومهایم. به بابا که همیشه در من زندگی میکند. به کارهایی که تا تا آخرین روز من را یاد بابا میاندازد. به دیدن یک مسابقه تلوزیونی و جوابهای درست پشت سر هم.
« من خیلی کنار دست بابا میشستم» مجریها میپرسیدند و بابا تاریخ و جغرافی را صد میزد، فوتبال و ورزش را هزار. تنها کسی که روی دستش بلند میشد مرحوم صدر بود و فردوسی پور. حتی میدانست کدام جام جهانی کدام بازیکن در کدام بازی بطری را سمت تماشاچیها پرت کرد. لبخند زدم. یک روز کنار بابا و پای تلوزیون عاشق تاریخ و جغرافیا شدم و فهمیدم ریشه کبدی در هند است و ورزشی است آسیایی و چیزی شبیه به زوی ما. بعدترها جواب درست را زودتر از بابا میدادم و «آفرین» متحیرش مینشست روی لبهایم و کش میآمد. بعد از بعدها، بابا رفت و هیچ چیز را با خودش نبرد. هر چه در من کاشت هست و فقط خودش نیست!
کاش حرف میزدی. کاش همان روزها که راه میرفتی، هنوز طرف راست بدنت لخت و سنگین نشده بود و زیر بازویت را نمیگرفتیم، حرف میزدی و میگفتی به چه فکر میکنی. کاش میشد. کاش واژهها را گم نمیکردی. کاش سرم را روی پایت میگذاشتم و قصهی خودت را میگفتی. قصهی آرزوهایت. من نفهمیدم تا کی امید داشتی به بودن، به زندگی کردن، به هفتههای تزریق و شیمی درمانی. نفهمیدم کی بریدی. وقتی روی ویلچر نشستی با خودت گفتی کارم تمام است یا چند روز جلوتر وقتی روی فرش خانه خودت افتادی و قلب مامان را آتش کشیدی. «مژگان پس من کی میمیرم؟» بابا! کاش حرف هایت را بلد بودم. کاش میتوانستی بگویی برای من چه آرزویی داری، برای دخترهایم. کاش میتوانستی و یادم میدادی وقتی قلبم برایت فشرده شد چه کار کنم؟ کاش روزهای آخر وقتی دستم را روی دستت گذاشتم قول میدادی زیاد به خوابم بیایی. بابا.. بابایی... حسرتها روی دلم مانده... حسرتها...
برای بار چندم نوشتم «زهرالی، رشت، عشق/ نهایی» فایلها را باید در لینک میچیدم. فایل های نوشتنی و صوتهایی که از خودم پر کرده بودم. چه کسی هستم، نسبتم با نوشتن چیست، چه کارهایی میکنم و وقتم را چطور میگذارم. بعد «زهرالی رشت عشق» را ضمیمه کردم. چهار صفحه نقد نوشته بودم. اولین باری که چنبره زده بودم روی متنی و دل و رودهاش را ریخته بودم بیرون. بارگذاری «نقد/نهایی» که تمام شد، اخرین فایل را انتخاب کردم. هشت دقیقه زمان برده بود تا ادای معلمها را در بیاورم و برای شاگرد خیالیام تکنیک نویسندگی توضیح بدهم. چندبار ضبط کرده بودم؟ تپق زده بودم و باز از اول دکمه ضبط را فشار داده بودم؟ دکمه ارسال را نزده زیر لب گفتم «بسم الله». فایلها را فرستادم. صحفهی گوشی را خاموش کردم. نفسم را دادم بیرون. انگار چند روز حبس مانده بود. حالا باید مینشستم و روزها را میشماردم. شده بودم کشاورزی که زمینش را سالها شخم زده و بذرها را پاشیده و جز انتظار کاری از دستش برنمیآید. باید مینشستم و تا آمدن بهار صبر میکردم. تا سبز شدن بذرها، تا جان گرفتن خودم. امروز که ایتا را باز کردم دیدم در پیامهای شخصی نوشته است «استاد جوان» دو بار شروعِ متن را خواندم. نمیفهمیدم تایید است یا نوعی خداحافظی و آرزوی توفیقات روز افزون. دو بار خواندم. «سلام و روز شما به خیر خانم مهدانیان» کلمات سبز شده بود. مثل من که وسط خیابان جوانه زده بودم. صورتم شکفته بود و قصد کرده بودم سی و دو تا دندانم را به همهی عابرها نشان بدهم. «بسم الله، قدم جلو بگذارید و وارد خانهی جدیدتان بشوید» من رسماً در یکی از چالشهای سخت زندگیام دست پر بیرون آمده بودم. باید یکی میآمد حلقهی گل در گردنم میانداخت. کسی نبود. باید مینشستم در ماشین و خودم را میرساندم به بچهها. بچهها... بچهها! از وقتی به دنیا آمدند دستم را گرفتند و من را از خواب کشیدند بیرون. از خواب ظهر، خواب شب، از خواب وقتهای تلف شده. هولم دادند بغل ادبیات. بغل وقتهای تنگ چند دقیقهای، کتابهای صوتی پای ظرفشویی، خواندن تا مرز افتادن پلکها روی هم. وقتی نفسهایشان ریتم میگرفت من تازه میتوانستم کتابهای کتابخانهام را لمس کنم. بچهها... بچهها...!! چقدر رنگ عوض کردم و گریه کردم سر متنهایی که در نمیآمد و واژهها در سروصدای بچهها از زیر دستم سُر میخورد. تا همین دیروز فکر میکردم اگر جفتشان مهدکودکی و مدرسهای شوند ره صد ساله را یک شبه میروم. میرسم سر قله. امشب که نخهای رسیدن به استادیاری را باز کردم فهمیدم یک سرش میرسد به بچهها. یک سرش به علی که هرچقدر دنیای مشترکی سر ادبیات نداشتیم اما دستش را از روی شانه ام برنداشت و ایستاده بود تا من بروم جلو. و یک سر دیگرش مامان بود که کنار پایش نشستم و گفتم «مامان دعا کن حرفهای قبول بشم، از اون دعا مخصوصها» و دعا کرد و شد. «مامان دعا کن استادیاری قبول بشم از اون دعا مخصوصها» و دعا کرد... و شد.
پینوشت: من هزاران نفر رو میتونم لیست کنم، ولی یک تشکر ویژه از همهی کسانی که هربار چیزی نوشتم خوندن و گاهی بهم پیام دادن و نذاشتن قلمم خشک بشه. دمتون گرم.
پینوشت ۲: بابا! این اولینها خیلی سخته. اولین شادی عمیق من بعد از تو...
@truskez
تروسکه/ زهرا مهدانیان
هنوز کافی است یک لحظه فکر کنم. به تو، به راه رفتنت، و چشمهام را ببندم تا شاید صدایت در سرم بپچید. «زهرا؟ بیا بابا». بعد دنبال معنای این روزها میگردم. یعنی چه که نیستی؟ اگر پیش من و خواهرها و مامان نیستی کجایی؟ مگر میشود تا سه چهار ماه پیش باشی و الان نباشی؟ مگر میشود دو ماه ندیدت؟ طولانیترین سفرهایی که تنها رفتی به اردستان بود. میرفتی و هفتهی بعد روی مبل خانه نشسته بودی. وقتی میرفتی وسایل خانه به صدا میافتادند. دستگیرهی در کنده میشد، کنترل از کار میافتاد، کولر هوف هوف میکرد و کافی بود برگردی. همه چیز درست میشد، درست میکردی. میخندیدیم. قسم میخوردیم تا دیروز کنترل کار نمیکرد، باد کولر در خودش میپیچید، و همه میخندیدیم. حالا که نیستی، باز هم میخندیم. اما انگار وسط خندیدن یک جایی از من درد میگیرد. یک چیزی درونم فرو میریزد. یک چیزی شبیه به وحشت، وحشت واقعی بودن تمام این روزها که از سر گذراندیم. باز مینشینم و میگویم چرا؟ میگویم چه شد که رفتی؟ بعد میروم همان شبی که تا صبح خانه نیامدی. اسکن کرده بودی و خودت و دامادها میدانستید یک چیزی در سرت سبز شده و ما دخترها و مامان دو روز بعد فهمیدیم. بعد رفتی زیر تیغ جراح. حتی یادم میآید بدون پنجاه شصت تومان اضافه پایش را بیمارستان نمیگذاشت. ما هم مثل هزاران بیمار دیگر قلکی بودیم برای آقای دکتر. یادت میآید از اتاق عمل بیرون آمدی و مامان روی صورتت دست میکشید؟ من یادم میآید تو هنوز خودت بودی. هنوز میخندیدی. واقعی. شبیه به بابایی که همیشه بودی. هنوز دردها به سرت نریخته بود. بعد چهارشنبه شد. بعد جواب پاتولوژی آمد. بعد ما بدبخت شدیم. کاش ته بدبختی همین بود. بابا یکی شدی که بابا بود اما بابا هم نبود. بیشتر میخوابیدی، اخم میکردی، هنوز سر آن نقطه چرا بودی! میگفتی چرا من؟ میگفتی چه شد که این طور شد. بعد تمام چیزها رنگ واقعیت گرفت. سیاه، خاکستری. باید میرفتی پرتو درمانی، شیمی درمانی، اسکن. باید قرص میخوردی، ضد تشنج، کورتون. و تمام! بابای من بودی و بابای من نبودی. جایمان داشت عوض میشد. بیشتر از آن که تو مراقب من باشی، من مراقبت بودم. بعد انگار زیر ذهنت مزه کرده باشد. یکهو دست آشتی دراز کردی برای تودهی در دست. ما را پیچیدی به هم. حرف زدنت، راه رفتنت، بیناییت، ادراکت به هم پیچید. هر روزت ده روز بود. یک روزه به اندازهی ده روز از خودت کنده بودی و گذاشته بودی کف دست بیماریات. توده شاخه میداد و میدوید جلو و ما میدویدیم و نمیرسیدیم. بابا خیلی بد بود این نرسیدن. این که ما برای یک قدم نزدیکی جان می کندیم و تو کیلومترها دویده بودی جلو. به آن دورها. بعد حرف نزدی، همان چند کلمه هم پرید. قاشق از دست خودت سر خورد در دست مامان. پاهایت گره خورد به ویچلر، تنت لَخت شد روی شانهی پسرها. و بعد یکهو هوای خانه برایت تنگ شد و رفتی بیمارستان. و بعد ... و بعد دیگر نیامدی. رفتی بهشت رضا. نه که بنشینی پشت فرمان و تا آن جا گاز بدهی و قبر پدرجون را خودت بشویی. نه! بردنت! بدون ما. بعد انگار عجله داشتی. همیشه عجله داشتی. وقتی سفر میخواستیم برویم بیشتر. از شب قبل چمدانها را میچیدی در ماشین. حالا خودت میخواستی سفر کنی، تنها. ما نبودیم که چمدان را لحظهی آخر بیاوریم. چشم به هم زدیم تو را کفن پیچ گذاشتن وسط آن خاکها.
ما چند روز فقط گریه میکردیم و بعد ...؟ دیدی؟ دیدی توی چند خط من بیبابا شدم؟ از دل این چند خط باید معنا بکشم بیرون برای رفتنت. معنا و حکمت تا بگویم «آهان بابا برای این رفت» .. برای هر چه... نمیشد چند روز بیشتر میماندی؟؟