eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
183 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
کیف پولم را ریخته بود وسط خانه. کارت‌ها را چیده بود روی مبل و هزارتومنی‌ها و پانصدی‌ها در خانه پرواز می‌کردند. چند دقیقه بعد که خرید بازی و کارت‌ کشیدن‌های الکی و خانم این چنده‌ها تمام شد، رفت سراغ عکس‌ها. مجبورم کرد انگشت بیاندازم و عکس‌ها را از زیر پلاستیک بکشم بیرون. خوشش آمده بود. باباناصر و مامان مژگان و کودکی های بابا علی و چندین و چندتا باباعلی در قطع ثابت سه در چهار با فواصل زمانی مختلف جلویش ردیف شد. عکس کودکی های علی را برداشت. گفتم. ببین، بابا علی اینجا نینی بوده. خندید. باباناصر و مامان مژگان را هم چندبار نگاه کرد و نشانم داد. -مامان بابات خندیدم. خم شد و عکس علی‌ را برداشت. چند ثانیه. عکس بعدی، چند ثانیه دیگر. یک دفعه لب‌هایش جمع شد. ته دلم گفتم ای وای، شروع شد. شروع شده بود. علی‌ را می‌خواست. اشک هایش بند نمی‌آمد. می‌گفت بابا و باز های های گریه می‌کرد. حالا علی را وسط روز از کجا می‌آوردم. چه بساطی شد. فوری عکس‌ها را برداشتم. باباناصر و مامان مژگان و سه درچهارهای علی را فرستادم پشت همان قاب پلاستیکی. نشاندمش روی پایم. _دختر‌نازم زنگ‌ بزنم‌ با بابایی صحبت کنی؟ اشک‌هایش سر می‌خورد پایین. -اره گوشی را باز کردم. یک بوق دو بوق. -جانم؟ -بابا علی زینب میخواد با شما حرف بزنه. -جانم بابایی زینب خودش را مچاله کرد در دلم. باز لب هایش می‌لرزید. -بابایی ... بیا! @truskez
همان زمان بود که همه چی بو می‌داد و هیچ چیز در دلم بند نمی‌آمد. همان روزها بود. برایش پیام فرستادم که: -من الان با این وضعیتم، کارهای مبنا هم هست، زینب هم که خودش یک پروژه کامله، به نظرت پیشرفته ثبت نام کنم؟ نگفت آره. نگفت مگر فرش قرمز پهن شده را نمی‌بینی؟ بیا ردیف است و تو موفق می‌شوی و فلان. -دوره پیشرفته خیلی سخته زهرا، مباحث جدید، تمرین‌های زیاد، باید داستان کامل بنویسی، متن بخونی و خلاصه باید تمام توانت رو بذاری تا نتیجه بده. اگر فکر میکنی میتونی بیا. اتمام حجت کرده بود. همان دم حجله مرا کشته بود تا بعد دو قورت و نیمم باقی نماند که آی تو که گفتی بودی بیا. دروغ چرا؟ همان اول راه جفت کردم. به هر کارم که روی هوا مانده بود می‌گفتم جهنم و میرفتم سروقت تمرین‌هایم. سفر رفته بودیم و چند ساعت روی گوشی چمبره می‌زدم که داستانم تمام شود و سروقت برایش بفرستم. حتی یک روز، سر تمرین جلسه آخر، نشستم روی مبل کنج پذیرایی و گریه کردم که چرا سفر قهرمانم در نمی‌آید و چرا واژه‌ها چفت‌ هم جور نمی‌شوند. زهرا پابه‌پایم بود. می‌خندیدم و میگفتم: کچلت کردم. کچلش‌ کرده بودم. سوال پشت سوال که اینجا اینطور می‌شود چکار کنم و وقتی آن جا فلان طور می‌شد باید چه چیزی اضافه و کم کنم؟ حوصله می‌کرد. ریز به ریز جوابم را می‌داد و پشت بندش تشویقم می‌کرد. زهرا می‌گفت آفرین و من چند روز با همان آفرین پرواز میکردم. نمیدانم اگر پشتم نمی‌ایستاد، اگر راه را نشانم نمی‌داد و دستم را نمی‌گرفت تا از چاه رد شوم آخر این سه ماه چه می‌شد. امروز سر صبح تماس گرفت. نفهمیده بودم. خودم شماره‌اش را گرفتم. خنده‌ی نشسته روی صورتش از صدایش بیرون می‌زد: -زهرا حرفه‌ای قبول شدی @z_Attarzade @truskez
بیشتر از زخم‌ها و رد شمشیر و نیزه‌ها، بیشتر از اسارت و سوختن خیمه‌ها و گم شدن بچه‌ها، فکرها من را می‌سوزاند آن گفت‌وگوهای ذهنی بر زبان نیامده آن چشم‌ها که سرگردان از این سر میدان به آن سو دویده. مجری پرسید: چه صحنه‌ای از‌ واقعه کربلا؟ از علی پرسیدم تو بگو! گفت: حضرت رقیه گفتم من... من دلم آن وقت که امام حسین علی‌اصغر را زیر عبا پنهان کرده، قدم‌هایش سست شده، مانده جواب رباب را چه بدهد، چشم‌هایش مات روی علی می‌مانده و باز همان حوالی پی تکه‌ای جا می‌گشته... یاالله،‌ من دلم‌ برای آن قدم‌های‌ پشت‌‌ خیمه‌ها، آن غلاف شمشیر و دو‌ وجب قبر چماله می‌شود. برای آن فکر که اگر رباب بیاید، خدا کند رباب نیاید... برای عرق شرم روی پیشانی که این صدای قدم‌های رباب است ... آخ ... چه کسی دوست دارد قهرمانش را در این قامت ببیند؟ نوشتم جگرم می‌سوزد از فکر‌ها! از چشم‌ها! اما ننوشتم روضه حضرت زینب هول به دلم می‌اندازد. از همان وقت که سوار مرکب شد و از مکه بیرون آمد. چه رسد به شب عاشورا. چشم‌هایم را که می‌بندم می‌بینم خانمی به همه‌ی خیمه‌ها‌ سرک‌ می‌کشد. روی پا بند نیست. دلش می‌جوشد. چندبار برادرش را نگاه میکند و چندبار هم دم‌ خیمه عباس پیدایش می‌شود.‌ اضطراب به چشم‌هایش ریخته... فکر میکنم گاهی پلک‌هایش را چند ثانیه بیشتر بسته و بعد که باز کرده و برادر را در حال خواندن قرآن دیده نفسش را با صدا فوت کرده... من با اضطراب حضرت زینب هول میشوم. دلم سُر می‌خورد سراشیبی قتلگاه... ای امان اولین باری که کربلا رفتم، سر ضریح قرمزی ایستادم. گفتند قتلگاه است. سرم چرخید. تل زینبیه کجا بود؟ چقدر فاصله؟ سر می‌چرخاندم.... حرم گود بود و قتلگاه در مرکز آن گودی... خواهرش از آن بالا چه می‌دیده؟ دلم هم میخورد. اضطراب به جانم افتاده بود... کسی نشانم نداده بود، کسی آن جا روضه نخوانده بود و من داشتم جان می‌دادم. یاالله... او که می‌دید، او که صدای همهمه را می‌شنید... مانده‌ام چطور متن‌ را تمام کنم. اصلا فکر کن متنی در کار نیست، روضه خوانده‌ام... التماس دعا @truskez
هفته سی و یکم هفت یا هشت هفته دیگر باید ساک نوزاد را ببندم و با یک بسته پوشک سایز یک بروم بیمارستان. هنوز دوست ندارم به عمل فکر کنم. به درد، به فشار دست‌ پرستارها روی بخیه‌هایم و هرچیزی که ضربان قلبم را بالا می‌برد. همان روز قبل از زایمان کافی ‌است. این روزها بیشتر فکر‌م‌ کج می‌کند سمت زینب‌‌. می‌خواهد بزرگترین تغییر زندگی‌اش را تجربه کند و تمام حرف‌های ما، قصه و داستان‌ کتاب‌هایش از فرزند دوم،‌ تهش حرف است. باد هوا! روزی که ببیند ریحانه، نی‌نیِ خاله فلانی نیست که هروقت از صدای گریه‌ش خسته شود یا بترسد خودش را بیاندازد بغل من چه؟ وقتی ببیند درمانده صدایم میزند مامان بیا و من درمانده‌تر نمی‌توانم خودم را برسانم و مشغول یک طفل چند روزه هستم چه فکری می‌کند؟ در حال تجربه چه احساسی است؟ من چطور؟ اصلا زینب به کنار! چقدر بلدم مادر دو بچه باشم؟ چطور خودم را نصف کنم؟ نصفی را بفرستم پی‌‌نقاشی و خاله بازی و نصفی را بفرستم کنج اتاق برای رفع نیازهای اولیه یک نوزاد پنجاه سانتی؟ دلم برای خودم می‌سوزد. طرحواره‌هایم می‌زند بالا. لابد جای طرحواره‌های احتمالی زینب هم گریه خواهم کرد. ریحانه را بغل می‌کنم و برای زینبی که نمی‌توانم فوری‌ به داد دلتنگی‌اش برسم به آل‌ و آدم اخم می‌کنم. حتما برای ریحانه هم غصه می‌خورم. چرا چند ماهگی‌ش شبیه چند ماهگی زینب نیست و چرا فلان روزگی‌اش را مثل فلان روزگی زینب برگزار نکردیم. این وسط علی را هم گم کنم، دیگر همه چیز تکمیل می‌شود. من که خیلی آماده بودم... من که حساب همه چی دستم بود.... پس چرا هرچه روزها از روی تقویم خط می‌خورد، من بیشتر غرق‌ می‌شوم؟ این روزها دلم میخواهد زینب را طولانی‌تر بغل کنم.... @truskez
. روزهای بای‌ بای پوشک شروع شده است. خواندن هزار باره قصه اردکی که دیگر پوشک‌ نپوشید و خودش را به قصری می‌رسانْد، شده است نقل محافل قصری نشینی‌هایش. بگوید و نگوید، بریزد و نریزد، در جواب من شدم مثل‌ کی؟ باید بگویم اردکی که دفعه اول نتوانست و دفعه‌ سوم توانست. کاش به سادگی اردکی بود.‌ دفعه اول و دوم نمی‌توانست و دفعه سوم می‌گفت و میشد و فردایش عکس زینب روی صفحه آخر کتابی می‌افتاد که دیگر نی‌نی پوشکی‌ نیست! بعد من تلفن‌ را برمی‌داشتم و به همه زنگ‌ می‌زدم‌ که تمام شد. که ما از حصر خانگی آزاد شدیم. اما هنوز روز دوم است. فردا سومین روز و ما به خودمان گذاشته‌ایم ده روز بست بنشینیم تا شرمنده فرش خانه مامان بزرگ‌ها و مبل خانه خاله عمه‌ها نشویم. برای هرکس بگویم خنده‌اش می‌گیرد.‌ ولی‌ وقتی برای هزارمین بار یادآور می‌شوم «مامان هروقت جیش داشتی به من بگو» و بعد باز تاکید می‌کنم «قبل از اینکه تو شلوارت بریزه» دلم برای خش خش چسب پوشک‌ تنگ می‌شود... بیشتر از تخت و مبل و آشپزخانه این دو روز در حمام بوده‌ام. بیشتر از اینکه ظرف بشورم شورت و شلوار اب کشیده‌ام. انگشت‌هایم به جای صفحه کیبورد گوشی‌ام، تق و تق برچسب «هلو کیتی» کنده است که بچسبند روی دیوار حمام... فقط از ته دل می‌خواهم الهی این قصه سر دراز نداشته باشد... الهی @truskez
تقریبا هر چیزی را الان دلم می‌خواهد، نمی‌توانم داشته باشم. شبیه جنون است. پدر مادرم را می‌خواهم که سفر هستند. کیلومترها دور از من... خواهرهایم‌ را، که یکی سفر است و دیگری، تنه‌اش به تنه من خورده و دارد بچه از پوشک می‌گیرد. یا پوشک از بچه (!!) دلم کیک شکلاتی می‌خواهد، از همان‌ها که خودم درست می‌کنم. بافت نرمی دارد، شیرینی‌اش حلقت را نمی‌سوزاند و هیچوقت بیشتر از دو اسلایس به خودم نمی‌رسد. حالش را ندارم. تخم مرغ هم بزن، شکر را وزن کن، قالب را چرب کن! دلم کربلا می‌خواهد، چند دقیقه شنیدن گپ و گفتی عربی، خستگی و تشنگی و گرمازدگی، دلم قفل شدن چشم‌هایم به شش گوشه نقره‌ای و قرار دل آشوبم را می‌خواهد، نیاز به توضیح نیست، نمی‌شود! دلم نجمه را می‌خواهد، همکارم، همکار سابقم! بهش پیام بدهم که برنامه تو برای کانال چیست و بعد کمی غر بزنیم و خودمان را آماده ثبت نام بعدی کنیم... و نوزاد جدید، و به پایان رسیدن این روزهای کش آمده... و خیلی چیزهای دیگر که بخواهم بنویسم طوماری بلند می‌شود از خواستن‌ها و نتوانستن‌ها و نشدن‌ها... همین @truskez
. مادر پدرم رفته بودند عید دیدنی. من و خواهرها مانده بودیم. پیش می آمد. نوه‌ها بمانند پی بازی و بزرگترها بروند عیددیدنی اقوامی که نسبت فامیلی‌شان با کشیدن چند نمودار روی کاغذ در می آمد. زنگ خانه مادربزرگ بلند شد. از همان نسبت فامیلی ها بود. کنار خواهرها نشستم. خودم را بینشان جا دادم. هشت سالم بود. روسری سر کرده بودم. غزال ده ساله بود و گفته بود چادر می‌خواهد و من هم انگار لگو بازی و چی چی بازی باشد، گفته بودم من هم میخواهم. برعکس تمام مفاخر ایرانی، من در یک خانواده غیرمذهبی چشم به جهان گشودم. نه تنها خانواده که یک فامیل بزرگ غیر مذهبی. حالا چه شد که دری به تخته خورد و مادر پدرم فرمان را چرخاندند این طرفی بماند، اما درک این موضوع به این راحتی ها نبود. آن روزها هنوز جمله ویترینی «هر کس عقیده‌اش محترمه» هم قرقره دهان‌ها نشده بود. حرف بزرگترها که کم آمد، یکی از آن مهمانی‌های هفت پشت آن طرف‌تر رو کرد سمت ما سه خواهر و تیربار را کشید. به نظرش از ما با آن سن‌های کم، دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در می آمد. شاید هم اساتید دانشگاه فقه و معارف. می‌پرسید. می‌خندید و وقتی می‌رسید به آنجا که من هشت ساله نمی‌دانستم چه بگویم انگار مچ متهم ردیف اول را باز کرده باشد، صدای قهقهه‌ش بلند می‌شد. بیست سال گذشته... طعم تمسخرشان، رد نگاهی که فریاد می‌کشید چه تفریح مفرحی، نشستن آنها روی مبل و دو زانو نشستن خودم آن گوشه کنار... قلبم که بی‌قرار می‌کوبید و نگاهی که به در دوخته بودم تا مادر و پدرم بیایند و مرا از آن دادگاه تفتیش عقاید بیرون بکشند یادم نرفته... هنوز همه چیز همان‌قدر زنده است. چشم ببندم پرت می‌شوم وسط بوی چای و میوه و عطر سفره هفت سین. وسط صداها، نگاه‌ها. سالها این قصه کش آمد. سالها مرجع پاسخگویی به سوالات شرعی و اعتقادی و سیاسی بودیم. چرا خدا گفته فلان و چرا فلان مسئول چنین کرده و از کجا معلوم فلان پیغمبر فلان معجزه را کرد... حالا سالهاست این چیزها تمام شده. نمک این داستان هم گندیده. اما یک روز به درمانگرم گفتم چیزی که حالم را دگرگون می‌کند تمسخر است. رد نگاه‌های سنگین. پخ و پوخ‌های کم صدا و پچ پچ آن چه نمی‌دانی چیست اما میدانی درباره تو است... استرس میگیرم و پی مادر و پدرم می‌گردم. هر چه هستید، هر اعتقادی دارید، محترم نیست. این جمله گل منگلی را بیاندازید دور. اما هرچه هستید به هرچه اعتقاد دارید دادگاه تفتیش عقاید راه نیاندازید. آدم‌ها‌ قرار نیست ارضا کننده نیاز تسخیرگر شما باشند. این متن از عوارض بارداری است. باردار نبودم نمی نوشتم. شاید هم بعدها هم پاک کنم... @truskez
زورم نمی‌رسد. اساسا آدم قوی‌ای نیستم. گاهی خنده چشم‌های علی را پر می‌کند که: زهرا، جون من دوتا مشت به بازوم‌ بزن. و بعد مشت پر قدرت من که بازویش را نوازش می‌کند، قهقه می‌خندد.‌ کیف می‌کند. اوج زورآزمایی من با در رب است. آخر هم باز نمی‌شود. ته قاشق را میفرستم لای در وامانده و پِس، هوا که خارج شد به تقی در رب را باز می‌کنم. از وقتی ازدواج هم کردم بدتر شد. ضعیف‌تر شدم. خانه پدر مادرم، گاهی موقعیتی پا می‌داد زیر نقش پسر خانواده بزنم و چند کیسه خرید جابه‌جا کنم یا تخت و میز اتاقم را از این سر به آن سر بکشانم. ازدواج که کردم همین قصه‌ها هم تمام شد. علی به خودش می‌گوید علی هشت دست. بعد کلید را به من می‌دهد که شما فقط در را باز کن و خودش هرچه در ماشین هست را بارِ دست و انگشتانش می‌‌کند و می‌آورد بالا. ییلاق قشلاق اسباب اثاثیه خانه هم با خودش است. بهار که بخاری‌ها جمع می‌شود و پاییز که باز دکور خانه به خاطر همان سه بخاری کذایی بهم می‌ریزد، نهایت کار من جارو کردن زیر فرش و «پس پس» دستمال کشیدن این طرف و آن‌طرف است. علی خودش همه چیز را جابه‌جا می‌کند... گفتم که... من اساسا آدم قوی‌ای نیستم. زورم نمی‌چربد. نه به در رب نه وقتی می‌خواهم حرفم را به کرسی بنشانم. تهدید می‌کنم.‌ اما صدای خالی بودنش قبل از هرچیزی در گوش خودم می‌زند. کاش فقط گاهی، کمی زورم می‌رسید... @truskez
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌. دوازده مهرماه هزار و چهارصد و دو 🩷 دمپایی‌های بخش جراحی را پوشیدم و با پای خودم، بدون ویلچر و تخت، وارد اتاق عمل شماره چهار شدم. داروی بی‌حسی شبیه قایق سواری روی دریا بود. انگار روی موج‌های دریا شناور بودم. بلند گفتم. خانم دکتر خندید: پس‌ خوش به حالت. صدای گریه ریحانه آمد. نمی‌دیدمش. آوردنش کنار صورتم. گریه می‌کرد. اولین جدایی زندگی‌اش را تجربه می‌کرد. از گرمای وجود من جدا شده بود. آوردنش کنار صورتم. بوسیدمش. پرتکرار. آنقدر بوسیدمش که آرام شد. پیدایم کرد‌. پنج روز است که دو‌ جان دارم... دو‌ جان عزیزتر از جان خودم. پنج روز است با واژه‌های ساده‌ای که دور جان‌هایم پرواز می‌کند عشق می‌کنم. می‌گویم: علی حواست به دخترها باشد تا ... و بعد دربست می‌روم روی ابرها. دخترها... جان‌هایم. دخترک کوچکم، گل بهشتی من، لمس دستان لطیفت، دیدن‌ مژگان بلندت، قشنگ‌ترین رویای این روزهای من است. . @truskez
از وقتی خواهر بزرگتر شده یا از وقتی دیگر به قول خودمان نی‌نی شورتی شده، نمی‌دانم دقیقا! اصلا نمیدانم به این چیزها مربوط است یا دخلی ندارد... زینب بزرگ شده است. به رده سنی قبل از کودک چه می‌گویند؟ نوپا؟ خردسال؟ زینب انگار ناگهان پریده است به کودکی. کودکی‌ از بازی‌ها و حرف هایش می‌زند بیرون. لجبازی‌ها و چک و چانه زدن‌های سه سالگی را هم اضافه کنم تصویر شفاف می‌شود. قبول کرده‌ام دیگر نی‌نی نیست! اما دلم نمی‌خواهد! از طرفی قند در دلم آب می‌شود وقتی یک گوشه برای خودش بازی می‌کند و مامان می‌شود یا زلم زیمبو به خودش وصل می‌کند و خانم باکلاسی می‌شود که محمد همسرش است و حین صحبت با تلفن شین‌هایش مثل خواننده های قبل انقلاب می‌زند، اما از طرفی دلم برای نی‌نی زینب تنگ می‌شود... تازه هنوز در آغوشم جا می‌شود. همیشه وقتی سیم‌های مغزم اتصالی می‌کند و زینب امپرم را به سقف می‌چسباند، فکر میکنم به آن روزی که دیگر در آغوشم جا نشود... فوبیای بزرگ و مزخرفی است. می‌دانم! هنوز تازه اول راه است... خودم ایراد دارم! زود دل می‌بندم، عادت می‌کنم دیر تن به تغییر می‌دهم... @truskez