.
روزهای بای بای پوشک شروع شده است. خواندن هزار باره قصه اردکی که دیگر پوشک نپوشید و خودش را به قصری میرسانْد، شده است نقل محافل قصری نشینیهایش.
بگوید و نگوید، بریزد و نریزد، در جواب من شدم مثل کی؟ باید بگویم اردکی که دفعه اول نتوانست و دفعه سوم توانست.
کاش به سادگی اردکی بود. دفعه اول و دوم نمیتوانست و دفعه سوم میگفت و میشد و فردایش عکس زینب روی صفحه آخر کتابی میافتاد که دیگر نینی پوشکی نیست!
بعد من تلفن را برمیداشتم و به همه زنگ میزدم که تمام شد. که ما از حصر خانگی آزاد شدیم. اما هنوز روز دوم است. فردا سومین روز و ما به خودمان گذاشتهایم ده روز بست بنشینیم تا شرمنده فرش خانه مامان بزرگها و مبل خانه خاله عمهها نشویم.
برای هرکس بگویم خندهاش میگیرد. ولی وقتی برای هزارمین بار یادآور میشوم «مامان هروقت جیش داشتی به من بگو» و بعد باز تاکید میکنم «قبل از اینکه تو شلوارت بریزه» دلم برای خش خش چسب پوشک تنگ میشود...
بیشتر از تخت و مبل و آشپزخانه این دو روز در حمام بودهام. بیشتر از اینکه ظرف بشورم شورت و شلوار اب کشیدهام. انگشتهایم به جای صفحه کیبورد گوشیام، تق و تق برچسب «هلو کیتی» کنده است که بچسبند روی دیوار حمام...
فقط از ته دل میخواهم
الهی این قصه سر دراز نداشته باشد... الهی
@truskez
تقریبا هر چیزی را الان دلم میخواهد، نمیتوانم داشته باشم.
شبیه جنون است.
پدر مادرم را میخواهم که سفر هستند. کیلومترها دور از من...
خواهرهایم را، که یکی سفر است و دیگری، تنهاش به تنه من خورده و دارد بچه از پوشک میگیرد. یا پوشک از بچه (!!)
دلم کیک شکلاتی میخواهد، از همانها که خودم درست میکنم. بافت نرمی دارد، شیرینیاش حلقت را نمیسوزاند و هیچوقت بیشتر از دو اسلایس به خودم نمیرسد. حالش را ندارم. تخم مرغ هم بزن، شکر را وزن کن، قالب را چرب کن!
دلم کربلا میخواهد، چند دقیقه شنیدن گپ و گفتی عربی، خستگی و تشنگی و گرمازدگی، دلم قفل شدن چشمهایم به شش گوشه نقرهای و قرار دل آشوبم را میخواهد، نیاز به توضیح نیست، نمیشود!
دلم نجمه را میخواهد، همکارم، همکار سابقم! بهش پیام بدهم که برنامه تو برای کانال چیست و بعد کمی غر بزنیم و خودمان را آماده ثبت نام بعدی کنیم...
و نوزاد جدید، و به پایان رسیدن این روزهای کش آمده...
و خیلی چیزهای دیگر که بخواهم بنویسم طوماری بلند میشود از خواستنها و نتوانستنها و نشدنها...
همین
@truskez
.
مادر پدرم رفته بودند عید دیدنی.
من و خواهرها مانده بودیم. پیش می آمد. نوهها بمانند پی بازی و بزرگترها بروند عیددیدنی اقوامی که نسبت فامیلیشان با کشیدن چند نمودار روی کاغذ در می آمد.
زنگ خانه مادربزرگ بلند شد. از همان نسبت فامیلی ها بود. کنار خواهرها نشستم. خودم را بینشان جا دادم. هشت سالم بود. روسری سر کرده بودم. غزال ده ساله بود و گفته بود چادر میخواهد و من هم انگار لگو بازی و چی چی بازی باشد، گفته بودم من هم میخواهم.
برعکس تمام مفاخر ایرانی، من در یک خانواده غیرمذهبی چشم به جهان گشودم. نه تنها خانواده که یک فامیل بزرگ غیر مذهبی. حالا چه شد که دری به تخته خورد و مادر پدرم فرمان را چرخاندند این طرفی بماند، اما درک این موضوع به این راحتی ها نبود. آن روزها هنوز جمله ویترینی «هر کس عقیدهاش محترمه» هم قرقره دهانها نشده بود.
حرف بزرگترها که کم آمد، یکی از آن مهمانیهای هفت پشت آن طرفتر رو کرد سمت ما سه خواهر و تیربار را کشید.
به نظرش از ما با آن سنهای کم، دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در می آمد. شاید هم اساتید دانشگاه فقه و معارف. میپرسید. میخندید و وقتی میرسید به آنجا که من هشت ساله نمیدانستم چه بگویم انگار مچ متهم ردیف اول را باز کرده باشد، صدای قهقههش بلند میشد. بیست سال گذشته...
طعم تمسخرشان، رد نگاهی که فریاد میکشید چه تفریح مفرحی، نشستن آنها روی مبل و دو زانو نشستن خودم آن گوشه کنار... قلبم که بیقرار میکوبید و نگاهی که به در دوخته بودم تا مادر و پدرم بیایند و مرا از آن دادگاه تفتیش عقاید بیرون بکشند یادم نرفته... هنوز همه چیز همانقدر زنده است. چشم ببندم پرت میشوم وسط بوی چای و میوه و عطر سفره هفت سین. وسط صداها، نگاهها.
سالها این قصه کش آمد. سالها مرجع پاسخگویی به سوالات شرعی و اعتقادی و سیاسی بودیم. چرا خدا گفته فلان و چرا فلان مسئول چنین کرده و از کجا معلوم فلان پیغمبر فلان معجزه را کرد... حالا سالهاست این چیزها تمام شده. نمک این داستان هم گندیده.
اما یک روز به درمانگرم گفتم چیزی که حالم را دگرگون میکند تمسخر است. رد نگاههای سنگین. پخ و پوخهای کم صدا و پچ پچ آن چه نمیدانی چیست اما میدانی درباره تو است... استرس میگیرم و پی مادر و پدرم میگردم.
هر چه هستید، هر اعتقادی دارید، محترم نیست. این جمله گل منگلی را بیاندازید دور. اما هرچه هستید به هرچه اعتقاد دارید دادگاه تفتیش عقاید راه نیاندازید. آدمها قرار نیست ارضا کننده نیاز تسخیرگر شما باشند.
این متن از عوارض بارداری است. باردار نبودم نمی نوشتم. شاید هم بعدها هم پاک کنم...
@truskez
زورم نمیرسد.
اساسا آدم قویای نیستم. گاهی خنده چشمهای علی را پر میکند که: زهرا، جون من دوتا مشت به بازوم بزن.
و بعد مشت پر قدرت من که بازویش را نوازش میکند، قهقه میخندد. کیف میکند.
اوج زورآزمایی من با در رب است. آخر هم باز نمیشود. ته قاشق را میفرستم لای در وامانده و پِس، هوا که خارج شد به تقی در رب را باز میکنم. از وقتی ازدواج هم کردم بدتر شد. ضعیفتر شدم. خانه پدر مادرم، گاهی موقعیتی پا میداد زیر نقش پسر خانواده بزنم و چند کیسه خرید جابهجا کنم یا تخت و میز اتاقم را از این سر به آن سر بکشانم. ازدواج که کردم همین قصهها هم تمام شد.
علی به خودش میگوید علی هشت دست. بعد کلید را به من میدهد که شما فقط در را باز کن و خودش هرچه در ماشین هست را بارِ دست و انگشتانش میکند و میآورد بالا. ییلاق قشلاق اسباب اثاثیه خانه هم با خودش است. بهار که بخاریها جمع میشود و پاییز که باز دکور خانه به خاطر همان سه بخاری کذایی بهم میریزد، نهایت کار من جارو کردن زیر فرش و «پس پس» دستمال کشیدن این طرف و آنطرف است. علی خودش همه چیز را جابهجا میکند...
گفتم که... من اساسا آدم قویای نیستم.
زورم نمیچربد. نه به در رب نه وقتی میخواهم حرفم را به کرسی بنشانم. تهدید میکنم. اما صدای خالی بودنش قبل از هرچیزی در گوش خودم میزند.
کاش فقط گاهی، کمی زورم میرسید...
@truskez
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
دوازده مهرماه هزار و چهارصد و دو 🩷
دمپاییهای بخش جراحی را پوشیدم و با پای خودم، بدون ویلچر و تخت، وارد اتاق عمل شماره چهار شدم. داروی بیحسی شبیه قایق سواری روی دریا بود. انگار روی موجهای دریا شناور بودم. بلند گفتم. خانم دکتر خندید: پس خوش به حالت.
صدای گریه ریحانه آمد. نمیدیدمش. آوردنش کنار صورتم. گریه میکرد. اولین جدایی زندگیاش را تجربه میکرد. از گرمای وجود من جدا شده بود. آوردنش کنار صورتم.
بوسیدمش. پرتکرار. آنقدر بوسیدمش که آرام شد. پیدایم کرد.
پنج روز است که دو جان دارم... دو جان عزیزتر از جان خودم. پنج روز است با واژههای سادهای که دور جانهایم پرواز میکند عشق میکنم.
میگویم: علی حواست به دخترها باشد تا ... و بعد دربست میروم روی ابرها. دخترها... جانهایم.
دخترک کوچکم، گل بهشتی من، لمس دستان لطیفت، دیدن مژگان بلندت، قشنگترین رویای این روزهای من است.
.
@truskez
از وقتی خواهر بزرگتر شده یا از وقتی دیگر به قول خودمان نینی شورتی شده، نمیدانم دقیقا! اصلا نمیدانم به این چیزها مربوط است یا دخلی ندارد... زینب بزرگ شده است. به رده سنی قبل از کودک چه میگویند؟ نوپا؟ خردسال؟ زینب انگار ناگهان پریده است به کودکی. کودکی از بازیها و حرف هایش میزند بیرون. لجبازیها و چک و چانه زدنهای سه سالگی را هم اضافه کنم تصویر شفاف میشود. قبول کردهام دیگر نینی نیست! اما دلم نمیخواهد! از طرفی قند در دلم آب میشود وقتی یک گوشه برای خودش بازی میکند و مامان میشود یا زلم زیمبو به خودش وصل میکند و خانم باکلاسی میشود که محمد همسرش است و حین صحبت با تلفن شینهایش مثل خواننده های قبل انقلاب میزند، اما از طرفی دلم برای نینی زینب تنگ میشود... تازه هنوز در آغوشم جا میشود. همیشه وقتی سیمهای مغزم اتصالی میکند و زینب امپرم را به سقف میچسباند، فکر میکنم به آن روزی که دیگر در آغوشم جا نشود... فوبیای بزرگ و مزخرفی است. میدانم!
هنوز تازه اول راه است...
خودم ایراد دارم!
زود دل میبندم، عادت میکنم
دیر تن به تغییر میدهم...
@truskez
هنوزم چشمای تو مثل شبای پر ستارهست
هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوبارهست
هنوزم وقتی می خندی دلم از شادی می لرزه
هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزه
تا گلی بر سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت
شبنمی غمزده از گوشه ی چشمان من آویخت
دوریِ بین من و تو، دوریِ باغ و تماشاست
دوریِ بین من و تو، دوریِ ماهی و دریاست
در رویداد عجیب و محیرالعقولی، امروز در مبنا جلسهای داشتیم که قدرت خدا، هروقت روی لینک میزدی در گوگل میت باز میشد و افرادی با هم در حال گفتوگو بودند. از ساعت نه صبح، تا همین لحظه که دارم مینویسم جلسه تمام نشده. موضوع بحث عوض میشود فقط.
هنوز ده روز از مرخصی یک ماههام مانده. هنوز میتوانم به حساب فانتزیهای مرخصی، لم بدهم و پا روی پا بیاندازم و نوشیدنی بخورم و غرق صدای قهقههی یک کودک سه ساله و عطر خوشبوی نوزاد شوم. هنوز ده روز مانده. خودم خواستم. گفتم امروز بروم جلسه. تمرین برای روزی که بگویم سلام خانم مردانی، مرخصیم تمام شد.
چطور بود؟
دلم تنگ شده بود اما یک لحظه به خودم آمدم دیدم دلم میخواهد دکمه قرمز را بزنم و وسط بحثها خودم را بندازم بیرون. زینب قفل کرده بود روی «مامان برام لاک بزن» و ریحانه فشار میآورد که شکمش کار کند.
پدرم گفته بود بعد نماز میآید دنبالمان و من زینب را باید قانع میکردم جوراب خودش را بپوشد و دست از سر جورابهای گشاد شده ریحانه بردارد.
از جلسه آمدم بیرون.
خداروشکر بودنم مهم نبود.
ده روز از مرخصیام مانده، بروم کمی پا روی پا بیندازم برای روزهایی که باید با تمام سرعت بدوم!
@truskez
وقتی علی هست، بیشتر زهرا هستم.
وقتی آغوشش باز است و سعی میکنم با وجود کیلوهای اضافه پس از زایمانها و دور شدن از زهرای ترکهای اوایل ازدواج، باز هم خودم را مچاله، درون آغوشش جا دهم...
فکر میکنم بیشتر زهرا هستم.
باقی روز مادرم... گاهی هم همکار. مجهز به یک لایه مقاومتی، که باید قانون وضع کند یا به قانون عمل کند و با یک دست چند هندوانه بردارد. به علی که برسم، نه آن زمان که هنوز با رخ مادرانهام در خانه میچرخم، نه! وقتی بچهها خوابند و دست بر قضا لای چشمهایمان هنوز دو میل باز است، همان وقت را میگویم. فکر میکنم پرت میشوم به بیست سالگی. به همان وقت که من را پر از «من» شکل داده بود. خودم بودم و چیزهایی که به خودم سنجاق میشد. حتی علی!
لعنت به واژهها، روی هم چفت نمیشوند که بگویم چه میگویم! پرت و پلا سر هم نمیکنم! علی شاید نوشتهام را بخواند و بگوید چرا غمانگیز مینویسی، شاید هم مامان بخواند و فردا زنگ بزند و بیش از یک بار بپرسد خب حالت چطور است؟ و بعد سر حرفمان باز شود. غزال، خواهرم هم نوشتهام را بفرستد خصوصی و بگوید میفهمم!
چه میگفتم؟
دلم نمیخواهد در بیست و هفت سالگی غرق بشوم. در خانمی که چارچوب باید نبایدهایش روز به روز بلندتر میشود... دلم میخواهد علی باشد و من هی پرت بشوم وسط بیست سالگی...
@truskez
(🤦🏻♀️😂)
خندهمان بند نمیآمد. به هم نگاه میکردیم و پقی میزدیم زیر خنده. لیوان شیر از دست زینب میافتاد و باز صدای خندهمان بلند میشد. خندهی «نمیدانم چه گلی به سرم بگیرم» از آن خندهها. از سر شب شروع شد. تلویزیونِ در به در را روشن کردیم، از دوازده پریدیم روی چهارده و از چهارده زدیم بیست و آخر یک دور به همه شبکهها چند ثانیه فرصت دادیم تا خودی نشان دهند اما دست از پا درازتر زدیم فیلیمو!!
من و علی همان اوایل ازدواج هم نمیتوانستیم فیلم انتخاب کنیم. علی فیلم زیرنویس دار نمیدید و من هم فیلم ایرانی پسندم نبود. سایتها را شخم میزدیم و دست آخر با سلام و صلوات یک فیلم خارجی دوبله پیدا میکردیم و خوب یا بد، ناچار تا انتها میدیدیم. زینب که آمد بدتر شد. مثل همین امشب که «چشم و گوش بسته» را انتخاب کردیم و همان دو دقیقه اول فهمیدیم اگر قطعش نکنیم، تربیت سه سالهمان باد هواست. گفتم علی بزن همان برادران اسکات. نوار جستجو آدرس سایت آپارات را نشان میداد، اما صفحه بالا نمیآمد. ریحانه گریهش در آمد. زینب هم نشست کنارم که مامان من گشنمه. گفتم بگذار خواهری را شیر بدهم بعد. صفحه گوشی را انداختم روی تلویزیون. گفتم خب، مصیبت تمام شد. بین تمام پیامبران رفتم سراغ جرجیس. بین شانصد قسمت، همان قسمتی را زدم که یکی از برادران اسکات خانه خودش و دوست دخترش را دیزاین میکرد و راه و بی راه غش میکردند بغل هم و ماچ و بوسه راه میانداختند. زدیم قسمت بعدی. گوشیام بامبول در آورد. صدا پخش میشد، تصویر ثابت میماند. قاشق را انداختم روی سفره. نگاهمان به هم افتاد. ته چشمهایمان استیصال بود و روی لبهایمان خطی از لبخند. یک لعنت کلی به ناکجا فرستادیم و تلویزیون را خاموش کردیم.
دیگر افتادیم روی دور خنده. لیوان شیر از دست زینب افتاد، خندیدیم. خرده کیکها روی گلهای فرش گم شد، خندیدیم. ریحانه هر به ده دقیقه آژیر میکشید، خندیدیم. زینب دکمه سه راهی را زد و لپتاپ علی خاموش شد و طراحی کابینتها پرید، باز هم خندیدیم. مثل آدمی که روز عروسیاش گریه میکند یا به وقت دیدن عزیزی... به وقت خوشی اشک شوق میریزد... حکایت خنده ما هم همین بود. منتهی از آن طرفی!
@truskez