تروسکه/ زهرا مهدانیان
#خال_سیاه_عربی
چندباری بین خواندن سهمیه روزانه کتاب خال سیاه عربی، نوشتم من از متنهای سرشار از احساسات خوشم نمیآید. لای منگنه قرار میگیرم. چای میخورم یا پا روی پا انداختهام و عروسک دخترم را برای بار شانصدم میخوابانم که آن وسط میمانم با صفحه صفحه روضه آقای عسکری چه کنم؟ من که میخواستم سفرنامه بخوانم، چطور چراغها خاموش است و پای منبرم؟
خوشم نمیآید. نمیدانم مباحث تکنیکی برای این پاراگرافهای گریز از فلان چیز به فلان روضه حرفی دارد یا نه اما باب سلیقه من نیست. احساس میکنم نویسنده میخواهد هر طور شده مرا درگیر کند و آخر بگوید دیدی متاثر شدی؟؟
کتاب زبان یکدستی هم نداشت. همان چند صفحه اول بیشتر راضی بودم. تا قبل از اینکه نویسنده جدی جدی عازم حج شود تقریبا وضعیت خوب بود. اما تا آتش حج رفتن گرم شد زبان کتاب کانال به کانال شد. وسط دورهی قاجار لیز میخوردی میافتادی در اوج شاعرانگی قرن هشتم، ور دست کلمات حافظ، بعد ناگهان با ترکیب محیرالعقول صورتی یواش و چیچیطوریِ دنیای مجازی برق از سرت میپرید.
اما نکته آخر. بنده چندتایی سفرنامه خواندهام، نه انقدر که بتوانم اصول سفرنامه نویسی را اینجا به خط کنم. نه! در حد مجموعه کتابهای ضابطیان و سفرنامههای امیرخانی و دو سه تا متفرقه دیگر... یادم نمیآید در هیچکدام نویسنده اینقدر حرف بزند. اینقدر از خودش بگوید، احساسش را بریزد وسط و من مجبور شده باشم از لابهلای درونیات نویسنده پی به فضای بیرونی ببرم. مجموع احساسات، افکار و حرفهای آقای عسکری اگر در قالب دیدنیهایش بود، در قالب آدمهایی که با آنها برخورد داشت، تجربیات منحصر به فرد و یک سری جزییات دقیق، شاید بیشتر به دلم می نشست...
در پایان... جا دارد تشکر کنم از گلهای چادر نماز نفیسه :)
@truskez
در واپسین روزهای تیرماه
مهمان آقای طاهری خواهیم بود...
حقیقتا دو جملهی کوتاه پایین جلد، درست مثل گرمای تیر، دلم را گرم میکند.
«برگزیده دومین دوره جایزه احمد محمود»
«برگزیده یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد»
دلم میخواهد پایان این چند خط را با این شعر تمام کنم 👀
قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر… ♩♪
زندون تنو رها کن ای پرنده پر بگیر!! ♩♪
اون ور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن… ♩♪
اون ور روزای تاریک پشت این شبای روشن!!
(👀🤫)
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@truskez
.
همین امروز روایت کوتاه دوستم را خواندم. نوشته بود ما از آن خانوادههای بدون رسمیم. بدون مراسم خاص. باور نکردم. باور نکردم این جملات را خودم ننوشتهام.
خانواده ما هم خانواده بدون رسوم است. بدون تشریفات. سر ازدواج هر کداممان همگی برمیگشتیم به تنظیمات کارخانه. برای نوروز و یلدا و چهارشنبه سوری هم رسم خاصی نداشتیم. برای زائر سفرهای زیارتی هم. همین بیرسمیها من تشنه را کشیده سمت اینطور چیزها.
دم بهار، حتما برای خرید لوازم سفره هفتسین باید بروم بازار گل.
دلم میخواهد برای یلدا یک پاتیل انار سر حوصله دانه کنم و ماه رمضانها شله زرد بپزم و عید غدیر جشن بگیرم.
محرم که میآید تشریفاتش زودتر به دلم میریزد.
لباس مشکیها را با عزت و احترام میآورم بیرون. مبادا لکی داشته باشند.
بیرق و پرچمها را میگذارم روی پیشخوان مقابل چشم علی. روسری مشکیام بور شده باشد یکی جدید میخرم میگذارم کنار مخصوص هیئت. دختردار هم که هستم. گلسر و جوراب مشکیاش باید جفت و جور باشد.
هیچوقت در خانه پدرم اهل تخمه خوردن نبودم. ازدواج که کردم دیدم علی از اول محرم لب به تخمه نمیزند. خوشم آمد. حالا چند سال است محرم صفر کرکره تخمه خوردنمان پایین است.
یک بار هم جایی شنیدم زنان قدیم، طلاهایشان را اول محرم در می آوردند و تا آخر صفر سراغشان نمیرفتند. چند سال شده؟ اول محرم حلقهی طلایم را میگذارم کنار و عقیق دستم میکنم...
چه اجباری؟ دل باید عزادار باشد!!
چه کنم؟ همین دلم میخواهد.
میخواهد چند روزی هر جا سرک کشید عطر عزا شامهاش را پر کند.
هر جا را میبیند بغض کند و نوای حسین حسین زیر گوشش بدود.
@truskez
#محرم
#امام_حسین
#عزاداری
#مشکی
کیف پولم را ریخته بود وسط خانه. کارتها را چیده بود روی مبل و هزارتومنیها و پانصدیها در خانه پرواز میکردند. چند دقیقه بعد که خرید بازی و کارت کشیدنهای الکی و خانم این چندهها تمام شد، رفت سراغ عکسها. مجبورم کرد انگشت بیاندازم و عکسها را از زیر پلاستیک بکشم بیرون. خوشش آمده بود. باباناصر و مامان مژگان و کودکی های بابا علی و چندین و چندتا باباعلی در قطع ثابت سه در چهار با فواصل زمانی مختلف جلویش ردیف شد.
عکس کودکی های علی را برداشت. گفتم. ببین، بابا علی اینجا نینی بوده.
خندید. باباناصر و مامان مژگان را هم چندبار نگاه کرد و نشانم داد.
-مامان بابات
خندیدم. خم شد و عکس علی را برداشت. چند ثانیه. عکس بعدی، چند ثانیه دیگر. یک دفعه لبهایش جمع شد. ته دلم گفتم ای وای، شروع شد.
شروع شده بود. علی را میخواست. اشک هایش بند نمیآمد. میگفت بابا و باز های های گریه میکرد. حالا علی را وسط روز از کجا میآوردم. چه بساطی شد. فوری عکسها را برداشتم. باباناصر و مامان مژگان و سه درچهارهای علی را فرستادم پشت همان قاب پلاستیکی. نشاندمش روی پایم.
_دخترنازم زنگ بزنم با بابایی صحبت کنی؟
اشکهایش سر میخورد پایین.
-اره
گوشی را باز کردم. یک بوق دو بوق.
-جانم؟
-بابا علی زینب میخواد با شما حرف بزنه.
-جانم بابایی
زینب خودش را مچاله کرد در دلم. باز لب هایش میلرزید.
-بابایی ... بیا!
@truskez
همان زمان بود که همه چی بو میداد و هیچ چیز در دلم بند نمیآمد. همان روزها بود. برایش پیام فرستادم که:
-من الان با این وضعیتم، کارهای مبنا هم هست، زینب هم که خودش یک پروژه کامله، به نظرت پیشرفته ثبت نام کنم؟
نگفت آره. نگفت مگر فرش قرمز پهن شده را نمیبینی؟ بیا ردیف است و تو موفق میشوی و فلان.
-دوره پیشرفته خیلی سخته زهرا، مباحث جدید، تمرینهای زیاد، باید داستان کامل بنویسی، متن بخونی و خلاصه باید تمام توانت رو بذاری تا نتیجه بده. اگر فکر میکنی میتونی بیا.
اتمام حجت کرده بود. همان دم حجله مرا کشته بود تا بعد دو قورت و نیمم باقی نماند که آی تو که گفتی بودی بیا.
دروغ چرا؟ همان اول راه جفت کردم. به هر کارم که روی هوا مانده بود میگفتم جهنم و میرفتم سروقت تمرینهایم. سفر رفته بودیم و چند ساعت روی گوشی چمبره میزدم که داستانم تمام شود و سروقت برایش بفرستم. حتی یک روز، سر تمرین جلسه آخر، نشستم روی مبل کنج پذیرایی و گریه کردم که چرا سفر قهرمانم در نمیآید و چرا واژهها چفت هم جور نمیشوند.
زهرا پابهپایم بود. میخندیدم و میگفتم: کچلت کردم. کچلش کرده بودم. سوال پشت سوال که اینجا اینطور میشود چکار کنم و وقتی آن جا فلان طور میشد باید چه چیزی اضافه و کم کنم؟ حوصله میکرد. ریز به ریز جوابم را میداد و پشت بندش تشویقم میکرد. زهرا میگفت آفرین و من چند روز با همان آفرین پرواز میکردم. نمیدانم اگر پشتم نمیایستاد، اگر راه را نشانم نمیداد و دستم را نمیگرفت تا از چاه رد شوم آخر این سه ماه چه میشد.
امروز سر صبح تماس گرفت. نفهمیده بودم. خودم شمارهاش را گرفتم.
خندهی نشسته روی صورتش از صدایش بیرون میزد:
-زهرا حرفهای قبول شدی
@z_Attarzade
@truskez
بیشتر از زخمها و رد شمشیر و نیزهها، بیشتر از اسارت و سوختن خیمهها و گم شدن بچهها، فکرها من را میسوزاند
آن گفتوگوهای ذهنی بر زبان نیامده
آن چشمها که سرگردان از این سر میدان به آن سو دویده.
مجری پرسید: چه صحنهای از واقعه کربلا؟
از علی پرسیدم تو بگو!
گفت: حضرت رقیه
گفتم من...
من دلم آن وقت که امام حسین علیاصغر را زیر عبا پنهان کرده، قدمهایش سست شده، مانده جواب رباب را چه بدهد، چشمهایش مات روی علی میمانده و باز همان حوالی پی تکهای جا میگشته... یاالله، من دلم برای آن قدمهای پشت خیمهها، آن غلاف شمشیر و دو وجب قبر چماله میشود. برای آن فکر که اگر رباب بیاید، خدا کند رباب نیاید... برای عرق شرم روی پیشانی که این صدای قدمهای رباب است ... آخ ...
چه کسی دوست دارد قهرمانش را در این قامت ببیند؟
نوشتم جگرم میسوزد از فکرها! از چشمها!
اما ننوشتم روضه حضرت زینب هول به دلم میاندازد. از همان وقت که سوار مرکب شد و از مکه بیرون آمد. چه رسد به شب عاشورا. چشمهایم را که میبندم میبینم خانمی به همهی خیمهها سرک میکشد. روی پا بند نیست. دلش میجوشد. چندبار برادرش را نگاه میکند و چندبار هم دم خیمه عباس پیدایش میشود.
اضطراب به چشمهایش ریخته...
فکر میکنم گاهی پلکهایش را چند ثانیه بیشتر بسته و بعد که باز کرده و برادر را در حال خواندن قرآن دیده نفسش را با صدا فوت کرده...
من با اضطراب حضرت زینب هول میشوم. دلم سُر میخورد سراشیبی قتلگاه... ای امان
اولین باری که کربلا رفتم، سر ضریح قرمزی ایستادم. گفتند قتلگاه است. سرم چرخید. تل زینبیه کجا بود؟ چقدر فاصله؟ سر میچرخاندم.... حرم گود بود و قتلگاه در مرکز آن گودی... خواهرش از آن بالا چه میدیده؟ دلم هم میخورد. اضطراب به جانم افتاده بود... کسی نشانم نداده بود، کسی آن جا روضه نخوانده بود و من داشتم جان میدادم.
یاالله... او که میدید، او که صدای همهمه را میشنید...
ماندهام چطور متن را تمام کنم. اصلا فکر کن متنی در کار نیست، روضه خواندهام...
التماس دعا
@truskez
هفته سی و یکم
هفت یا هشت هفته دیگر باید ساک نوزاد را ببندم و با یک بسته پوشک سایز یک بروم بیمارستان.
هنوز دوست ندارم به عمل فکر کنم. به درد، به فشار دست پرستارها روی بخیههایم و هرچیزی که ضربان قلبم را بالا میبرد.
همان روز قبل از زایمان کافی است.
این روزها بیشتر فکرم کج میکند سمت زینب. میخواهد بزرگترین تغییر زندگیاش را تجربه کند و تمام حرفهای ما، قصه و داستان کتابهایش از فرزند دوم، تهش حرف است. باد هوا!
روزی که ببیند ریحانه، نینیِ خاله فلانی نیست که هروقت از صدای گریهش خسته شود یا بترسد خودش را بیاندازد بغل من چه؟
وقتی ببیند درمانده صدایم میزند مامان بیا و من درماندهتر نمیتوانم خودم را برسانم و مشغول یک طفل چند روزه هستم چه فکری میکند؟ در حال تجربه چه احساسی است؟
من چطور؟ اصلا زینب به کنار!
چقدر بلدم مادر دو بچه باشم؟ چطور خودم را نصف کنم؟ نصفی را بفرستم پینقاشی و خاله بازی و نصفی را بفرستم کنج اتاق برای رفع نیازهای اولیه یک نوزاد پنجاه سانتی؟
دلم برای خودم میسوزد. طرحوارههایم میزند بالا. لابد جای طرحوارههای احتمالی زینب هم گریه خواهم کرد. ریحانه را بغل میکنم و برای زینبی که نمیتوانم فوری به داد دلتنگیاش برسم به آل و آدم اخم میکنم.
حتما برای ریحانه هم غصه میخورم. چرا چند ماهگیش شبیه چند ماهگی زینب نیست و چرا فلان روزگیاش را مثل فلان روزگی زینب برگزار نکردیم.
این وسط علی را هم گم کنم، دیگر همه چیز تکمیل میشود.
من که خیلی آماده بودم...
من که حساب همه چی دستم بود....
پس چرا هرچه روزها از روی تقویم خط میخورد، من بیشتر غرق میشوم؟
این روزها دلم میخواهد زینب را طولانیتر بغل کنم....
@truskez
.
روزهای بای بای پوشک شروع شده است. خواندن هزار باره قصه اردکی که دیگر پوشک نپوشید و خودش را به قصری میرسانْد، شده است نقل محافل قصری نشینیهایش.
بگوید و نگوید، بریزد و نریزد، در جواب من شدم مثل کی؟ باید بگویم اردکی که دفعه اول نتوانست و دفعه سوم توانست.
کاش به سادگی اردکی بود. دفعه اول و دوم نمیتوانست و دفعه سوم میگفت و میشد و فردایش عکس زینب روی صفحه آخر کتابی میافتاد که دیگر نینی پوشکی نیست!
بعد من تلفن را برمیداشتم و به همه زنگ میزدم که تمام شد. که ما از حصر خانگی آزاد شدیم. اما هنوز روز دوم است. فردا سومین روز و ما به خودمان گذاشتهایم ده روز بست بنشینیم تا شرمنده فرش خانه مامان بزرگها و مبل خانه خاله عمهها نشویم.
برای هرکس بگویم خندهاش میگیرد. ولی وقتی برای هزارمین بار یادآور میشوم «مامان هروقت جیش داشتی به من بگو» و بعد باز تاکید میکنم «قبل از اینکه تو شلوارت بریزه» دلم برای خش خش چسب پوشک تنگ میشود...
بیشتر از تخت و مبل و آشپزخانه این دو روز در حمام بودهام. بیشتر از اینکه ظرف بشورم شورت و شلوار اب کشیدهام. انگشتهایم به جای صفحه کیبورد گوشیام، تق و تق برچسب «هلو کیتی» کنده است که بچسبند روی دیوار حمام...
فقط از ته دل میخواهم
الهی این قصه سر دراز نداشته باشد... الهی
@truskez
تقریبا هر چیزی را الان دلم میخواهد، نمیتوانم داشته باشم.
شبیه جنون است.
پدر مادرم را میخواهم که سفر هستند. کیلومترها دور از من...
خواهرهایم را، که یکی سفر است و دیگری، تنهاش به تنه من خورده و دارد بچه از پوشک میگیرد. یا پوشک از بچه (!!)
دلم کیک شکلاتی میخواهد، از همانها که خودم درست میکنم. بافت نرمی دارد، شیرینیاش حلقت را نمیسوزاند و هیچوقت بیشتر از دو اسلایس به خودم نمیرسد. حالش را ندارم. تخم مرغ هم بزن، شکر را وزن کن، قالب را چرب کن!
دلم کربلا میخواهد، چند دقیقه شنیدن گپ و گفتی عربی، خستگی و تشنگی و گرمازدگی، دلم قفل شدن چشمهایم به شش گوشه نقرهای و قرار دل آشوبم را میخواهد، نیاز به توضیح نیست، نمیشود!
دلم نجمه را میخواهد، همکارم، همکار سابقم! بهش پیام بدهم که برنامه تو برای کانال چیست و بعد کمی غر بزنیم و خودمان را آماده ثبت نام بعدی کنیم...
و نوزاد جدید، و به پایان رسیدن این روزهای کش آمده...
و خیلی چیزهای دیگر که بخواهم بنویسم طوماری بلند میشود از خواستنها و نتوانستنها و نشدنها...
همین
@truskez