راستی تلگرام هم یک نسخه از همین کانال رو زدم، هیچ مزیتی نسبت به اینجا نداره جز اینکه گزینه کامنت رو فعال کردم.
اگر اینجا سختتونه، آیدی اون طرف رو هم میذارم.
آیدی کانال تلگرام:
@truskezm
اصلا هم حسودیم نمیشه خانوادگی رفتید رای دادید و عکسش رو گذاشتید...
🙃🙃
#یک_رای_دهنده_تنها
گفتند چرا حرف نمیزنی؟
میترسم.
میترسم بعد یک طوری یک جوری یک جایی که فکرش را نمیکنم چماق شود و بدتر حالم را بگیرد.
میترسم بیاهمیت باشد... من خودم را ریز ریز کنم و طرف مقابلم باکش نباشد من دارم در آتش میسوزم.
حتی میترسم طرفم ناراحت شود. آنقدر چه بگویم و چطور بگویم زیاد است که میگویم بیخیال!!
دیروز میگفتم... زیرلب. مغزم پکیده بود و بعضی جملات را پس پس زیر لب میگفتم. گفتم تقصیر خودمه!
واقعا تقصیر خودم است. همهی این اضطرابهای تمامنشدنی... خودم مقصرم!
من زیادی خودم را به آب و آتش میزنم...
من از جملهی « فدای سرت » خیلی خوشم میاد، بهم حس امنیت میده.
اینجوریه که فدای سرت داری گند میزنی به همه چیز، فدای سرت غذا سوخت، فدای سرت چای ریخت، فدای سرت نمرهت کم شد، فدای سرت نتونستی، فدای سرت نشد، نرسید، نرفتی، نیومد؛ فدای سرت.
💬 feere_fere
« از کانال کاف تلگرام »
هدایت شده از Banooogallery_resin
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شما_هم_دعوت_هستید
🌿 چهارمین رویداد باتا 🌿
نمایشگاهی با بیش از ۵۰ غرفه متنوع و جذاب🤩
🌺این بار در ماه شعبان و به یاد گل نرگس زهرا(س)، دور هم جمع خواهیم شد و به پیشواز سال جدید خواهیم رفت و در کنار هم، در فضای صمیمی و شاد و مخصوص بانوان، بهترین ها را برای نوروزمان انتخاب خواهیم کرد.🌺
فروش انواع محصولات حجاب 🛍
پوشاک👔👚
مواد غذایی 🥪🍔🌮
محصولات ارگانیک🍯
کیک و شیرینی🧁🍰
محصولات مراقبتی و آرایشی💅🏼💄
مکمل های ارگانیک و پروبیوتیک💪🏻💊
محصولات فرهنگی💿📔
و کللللی چیزای دیگه که باید حضوری بیاین و ببینین…
🔴 بازدید مخصوص بانوان 🔴
مکان :
خیابان احمدآباد ۱ ، ابومسلم ۵ ، پلاک ۶۷
افتتاحیه :
سه شنبه ۱۵ اسفندماه، به مدت چهار روز تا جمعه ۱۸ اسفندماه از ساعت ۱۶ الی ۲۲
منتظر دیدارتون هستیم😘
لطفا مبلِّغ باشیم!
#حمایت_میکنیم💪🏻
این جمله ی نزار قبانی رو خوندم که میگفت:
"خطرناک ترین بیماری قلبی، حافظه ی قویه!"
بعد یادم به این جملهه از آقای محمود درویش افتاد که میگفت:
"احساس میکنم مدتی است که با چیزی بیشتر از توانم درگیر بودهام."
بعد به خودم بیشتر نگا کردم دیدم راست میگه؛ من خیلی وقته به همه چیز زیاد اهمیت میدم، خیلی زیاد، خیلی بیشتر از توانم!
💬نیکتا
«کانال کاف تلگرام»
به مامان گفته بودم امشب یک سر میآییم خانهتان. در جواب چه زمانی هم گفتم نمیدانم. باز خرید اینترنتی کردهام و باید پنج سانت از پایین عبای سال جدیدم را کوتاه میکردم. پاچهی شلوارهایم را هم. چند پارچه شلواری و پیراهنی هم برای علی باید میبردیم خیاطی. مسیرها هم از شرق به غرب. به علی گفتم زنگ میزنم مامان میگویم نمیآییم. میگویم باشد فردا. گوشی مامان مشغول بود. زنگ زدم بابا. این دو سه ماه گذشته، هروقت زنگ زدهام به بابا، امید چندانی به شنیدن صدایش نداشتم. خیلی وقتها جواب نمیدهد. جواب نداد. گوشی را گذاشتم روی دستهی در. گفتم: بابا هم که جواب نمیده... نقطه جملهام را نگذاشته بابا زنگ زد... گفتم الو بابا و صدایش... کاش زنگ میزدم غزال و جیران. میگفتم شما هم زنگ بزنید. بابا، بابای همیشگی بود. صدای پر انرژی. صدای یک مرد چهارشانهی قوی که همهی کارهایش روی دور تند است. بابا حرف میزد و لایه لایه خاک از روی قلبم تکانده میشد. گفتم فردا میآییم و ...خداحافظ. گوشی را قطع کردم. لم دادم به پشتی صندلی. گفتم اخیش، بلند و کشیده... به علی گفتم صدای بابا مثل همیشه بود... و یک مرتبه اشکهایم ریخت... شادی رخنه کرد بود به مغزم و مغزم پس از سه ماه ناگهان حیران ماند... فرمان داد علیالحساب کمی گریه کن تا بفهمم این موقعیتها چه کار میکردیم...
اشک می ریختم و میگفتم خدایا شکرت ... و بعد باز صدای گریهام بلند میشد.
مغزم دو ساعت بعد یادش آمد. وقتی پشت شیشه فلافلی شهرک عربها نشسته بودیم و لبخند بر لب فکر میکردم خوشبختترین زن جهانم.
@truskez
از حمام نیامده علی را صدا زد. «علی آقا دیگه داریم هم سر میشیم» علی خودش را زود به بابا رسانده بود. بالای پلهها حرف میزدند.
« تا اب رو باز کردم اینقدر مو کنده شد رفت»
ندیدم چقدر. یک کف دست، دو انگشت، یک بند انگشت، چقدر...
میگفت عوارض شیمی درمانیست.
صدایش مثل خودش آن بالاها بود. اما من از ته حنجرهش آوای حسرت میشنیدم.
علی گفت عیب ندارد من هم میخواهم برای عید بروم سرم را تیغ بزنم و یک دست... پارسال هم تیغ زده بود. تمام عکسهای نوروز پارسالمان علی برق میزند.
امروز، همین که کاپشن پوشیده آماده رفتن شد، گفتم علی؟ خواب بابا را دیدم. خم نشد کفشهایش را بپوشد. برگشت سمتم.
لابد علی هم برق چشمهایم را دید و لبخندی که از شرق تا غرب صورتم را روشن کرده بود.
«خواب دیدم بابا میخندد، دو سه برابر جوانیاش موی سیاه و تا روی گوش آمده دارد. روی زمین نشسته بود و میخندید که آزمایش داده و همه چیز تمام شده و حالا از ما سالمتر خودش است. صدایش نه حسرت داشت نه آرام بود. بلند و پر افتخار، درست مثل زمانی که کارتهای بازی را میشمرد و با صدای بلند میگفت چهل و هشت. من بردم!
خنده بر صورت علی هم تابید. «خداروشکر»
پینوشت: به دعای شما دوستان حال بابا خیلی بهتره الحمدلله. باز هم این روز و شبها، پای سفره افطار و سحری، اگر یادتون بود منت میذارین برای سلامتی کامل بابا دعا کنین.
@truskez
فکر میکنم در یک جهان سراسر کثافت زندگی میکنم، میان انبوهی از لجن و گندآب. برجهای بلند و تکنولوژیهای عجیب، صنعت مد و فشن، سینما، نجوم و تمام چیزی که امروز علم میدانند، همه جزئی از همین جهان متعفن است. حالم بد میشود.
من یقین دارم چنان از حق دور شدهایم که حتی خیال حقیقت برایمان مضحک به نظر میآید. سایه سنگین جهان امروز خستهام میکند. انگار بار این جهان روی شانه من افتاده. نور به سختی میتابد...، خودم میفهمم کدر شدهام. شیشههای قلبم را دوده گرفته ...
خسته ام.
خداوندگارا
نورت را، آن منشأ نور پشت ابرت را بر جهان بتابان. نگذار باریکههای حیات در جانمان خشک شود.
این روزها همه به دنبال نورت هستند...
خداوندگارا
به حق بزرگ بندهی تشنهات، ما را تشنه نور از این دنیا نبر. ما را سیراب کن. ما را سر بر دامن نورت بمیران، ما را در راه نورت بمیران.
@truskez