سالهای نوجوانیام را گاهی پشت بادجه روزنامهفروشی میبینم. دستش را دراز کرده و روزنامه استقلال میخرد. به هوای پیدا کردن و بریدن یک عکس سه در چهار از مهدی امیرآبادی... هافبک راست استقلال سالهای هشتاد و هفت، هشتاد و هشت.
سالهای نوجوانیام گاهی میان نتهای موسیقی فیلم تایتانیک پیدایش میشود. روی یک برگه امتحانی بزرگ خم شده است و برای هزارمین بار متن انگلیسی آهنگ را مینویسد و بعد با صدای بلند در اتاق در بستهاش فریاد میزند و معتقد است لهجه خوبی دارد.
سالهای نوجوانیام مثل هوای همین روزهای آخر اسفند است. تازه. کمی نمناک. خنک و بسیار لطیف.
این روزها دوست دارم لباس فرم طوسی و مقنعه خاکستری روشن سرم کنم. دوست دارم کولهام را یک وری بیاندازم روی چادرم، طوری که رد پاهای گربهای که روی بند کولهام با غلطگیر کشیدهام دیده شود و بعد با کفشهای آلاستار مشکیام روی جدول کنار خیابان راه بروم، آدامس بخرم و الکی پول به چیزهای اشغالی بدهم که چند سال بعد بیرون میریزم...
دلم میخواهد شبیه آنروزها یک هندزفری خراب بچپانم در گوشم و صبح تا شب آهنگهای محسن یگانه گوش بدهم و مثل دیوانهها، بیخود و بیجهت گریه کنم...
بعد خیالبافی کنم دختر فلاکتزدهای هستم که در یک خانواده بدبخت زندگی میکند و برای چهار قران، ده شاهی باید جان بکنم...
بعد که خوب داستان در آمد بیشتر اشک بریزم و فردا صبحش هم در مدرسه پول بدهم به یکی از رمانهای میم مودب پور تا خوراک روح مریضم در بیاید...
دلم از همین چیزهای چرتیپرتی میخواهد، و الا عرضی نیست/
@truskez
قربان خدا بروم
یک روز از آن روزهای کرونایی که من هم به این ویروس مبتلا شدم، حس چشایی و بویاییام تقریبا به مدت یک ماه از دست رفت.
عزیزی هم پیشنهاد داد تا میتوانی چیزهای طبیعی بو کن و من هم تا توانستم ریحان و نعناع و ادویه بو کردم تا حس بویاییم برگشت.
حالا این روزها همه چی بو میدهد.
یخچال و فریزر و ظرفشویی بوی اشغال میدهد.
از سیر، که عصای دم دستم در هر غذایی بود، به شدت فراریام و حتی بوی سفره هفت سین حالم را بد میکند.
امروز به جای اینکه دم افطار از پیچیدن بوی پیاز سرخ شده و غذای احتمالی مد نظرم، در راهپلههای آپارتمان لذت ببرم و دعا به جان همسایه کنم، فقط دعا میکنم زودتر بساط غذا تمام شود تا بتوانم نفسی تازه کنم.
این روزها بوی همه چی به توان صد شده. بسته پاپ کرن پنیری را هم که برای زینب باز میکنم باز بوی گند پنیر مانده میزند زیر بینیام.
نگفتم...
از بوی برنج هم فراریام... درِ خانه پدر و مادرم را که دیشب باز کردم و بوی برنج در حال پخت آمد حس کردم کسی دست انداخته و دارد معدهام را چنگ میزند...
قربان خدا بروم
بینی را داده، قدری بویایی هم داده. پیچش کمی سفت و شل شود فاتحه آدم خوانده است. مثل همه چیزهای دیگر
@truskez
تروسکه/ زهرا مهدانیان
.
توت فرنگی خوردن آن زمان در خانه ما انقدر علی السویه نبود. اساسا توت فرنگی هم میوهای دم دستی نبود. میوهای که مثل این سالهای اخیر، تمام سال در فروشگاههای خاصی موجود باشد و از اسفندماه هم رسماً وارد بازار شود تا اواسط تابستان.
توت فرنگی آن موقعها خواهر گوجه سبز بود.
البته من فکر میکردم خواهر برادرند. مثل قاشق چنگال که زن و شوهر بودند یا لیوانها که رفیق جان در جانی استکانها. توت فرنگی همیشه با گوجه سبز روانه بازار میشد.
بابا از سر کار که می آمد، یک پلاستیک گوجه سبز می آورد و یک پلاستیک کم وزنتر توت فرنگی.
بعد تا بساط ناهار راه بیافتد، مامان توتفرنگیها را میشست. گوجه سبزها را آب میکشید یک کاسه شکر میگذاشت تنگ سینی و روی گوجه سبزها هم کمی نمک میپاشید.
من عاشق همین لحظه بودم. لحظهای که توتفرنگیها را داخل شکر فشار بدهم. صدایش مثل فرو کردن چکمهها در برف بود. خرپ خرپ.
طراوت و بوی خاکِ بادِ کولرِ چند روز راه افتاده، عطر توت فرنگی، صدای خرچ خرچ گوجه سبز گوشهی لپهای کوچکمان... آن زمان در خانه ما حتی توت فرنگی خوردن آداب داشت. مثل خیلی از چیزهای دیگر...
من در به در دنبال همان آدابم. همان روزها...
.
@truskez
دلم برای زندگی عادیام تنگ شدهست.
یادم نمیآید آخرین بار کی آشپزی کردم،
کی پیاز خرد کردم و ایستادم پای گاز تا پیازها طلایی شود و بعد چه و چه اضافه کنم تا دم ظهر بوی غذا بپیچد در خانه.
یادم نمیآید آخرین بار کی درست و حسابی غذا خوردم. بدون حال تهوع قبل و بعدش. کی غذا خوردم و پس نیافتادم، شکمم سنگین نشد و از غذا خوردن پشیمان نشدم.
حتی یادم نمیآید آخرین روزی که با انرژی فراوان و در حالتی غیر درازکش با زینب بازی کردم چه روزی بود؟
این روزها زندگیام افتاده است روی دست انداز... دست اندازی عریض و طویل. هر چه می رانم تمام نمیشود. درست در بالاترین نقطهی دستاندازم.
خدایا من را کمکم بفرست پایین. من از ارتفاع خوشم نمیآید ...
@truskez
.
« آب »
درست است اینجا هیچکس به من (مثل فاطمه موسوی) پیام نمیدهد یم امروز کو؟
اساسا آنقدر هم حرف جذابی ندارم این روزها، جز یک سری غر و تهوع و دلتنگی که کسی سراغ نوشتههایم را بگیرد.
اما خب... من که باید بنویسم...
مثلا بنویسم این روزها مثل هیچ روزی نیست. حتی مثل روزهایی که یکبار دیگر در این حال و هوا بودم... آن دفعه، آن روزها حداقل آب خوش از گلویم پایین میرفت. این روزها اما مدام تشنهام. سیرآب نمیشوم. از ترس حال بد و دل درد و تهوع بعدش، یک قورت آب میخورم و مغز لعنتیام مرا پرت میکند به روزهای بچگی که یک دست زیر شیر، تا مرز ترکیدن اب میخوردم...
چنان حسرتی به دلم چنگ میاندازد که چند دقیقه دچار غم عمیقی میشوم.
شاید همین عطش، رزق این بچه باشد. رزقش حسینی است. جز این باشد راضی نیستم... به والله راضی به این تشنگی نیستم! خدایا دستم به دامنت همین باشد.
@truakez
.
آیا شما میدانستید کش پول و ظرف یک بار مصرف رستورانی بوی مخصوص به خودشان را دارند و از قضا بوی متعنفنی میدهند؟
آیا میدانستید این بو به قدری واضح است که لازم نیست بینی خود را به این دو بزرگوار چسبانده و نفس عمیق بکشید؟ فقط کافی است در آشپزخانه باشید و این ترکیب سمی روی پیشخوان آشپزخانه باشد؟
ایرادی ندارد! من هم تا امروز نمیدانستم!
🤦🏻♀️
@truskez
«خطر بزرگ»
چند روز قبل با مادرم سر میز آشپزخانه خانهشان نشسته بودیم و حرف میزدیم. بگذارید همین جا بگویم، میز آشپزخانه خانه مادر و پدرم چه آن زمان که شش نفره بود، چه بعدها که با عروس شدن خواهر بزرگم چهار نفره شد، چه حالا که شبیه این کانترهای باکلاس شده و به عنوان میز هم استفاده میشود، همیشه استراتژیترین محل برای صحبتها و تصمیهای جدی و مهم در خانه پدر و مادرم بوده و هست.
آن شب هم مثل الباقی گفتمانهای حیاتی گذشته، مادرم از کودکیاش تعریف میکرد و از شیوه تربیتی پدر و مادرش. از حساسیت دائمی مادربزرگم روی اخلاقیات و بعدها حساسیت خودش روی این مورد. یادم بود. ما سه خواهر همیشه جزو بچههای مودب فامیل بودیم. از آن بچهها که فعلهایشان را جمع میبندند، تو را شما میگویند و این قسم چیزها.
من حتی تا قبل از ورود به دوره پرشکوه راهنمایی و آغاز عصر نوجوانی، هیچ فحش درست حسابی بلد نبودم. جز احمق احتمالا که آن هم از بچههای بی ادب دوران دبستان یاد گرفته بودم.
مادرم از اخلاق میگفت. از تربیت خودش، از تربیت ما سه نفر و ... که ناگهان گوشهایم زنگ زد!
سوت بدی در سرم پیچید.
روی صندلی وا رفتم!
-من همین الانشم به اخلاق زینب خصوصا تو مهمونیها حساسم.
مادرم لبخند زد.
- دوست دارم جوری رفتار کنه که خیلی مودب باشه، کار زشتی نکنه، حرف بدی نزنه... وای خدایا زینب خیلی بچهس هنوز آخه...
مادرم هم درد من بود. من را میفهمید: آره خب زینب هنوز واقعا کوچولوعه.
از سه روز پیش مدام پرت میشوم به تمام مهمانیهایی که با زینب رفتهام. خانه دوستهایم، خانه فامیل، مولودی، روضه، اینور، آنور...
چراغانی میشد دلم وقتی کسی میگفت: دخترت چقدر خانومه!
خدایا من چقدر تباه بودم!
دختر دو ساله مگر باید خانم باشد؟
من چرا کیلو کیلو قند در دلم آب میکردم؟
چرا وقتی چوب شورش را به دختربچه کنار نمیداد، گونههایم سرخ میشد و خجالت میکشیدم؟
زینب تازه دو سال و پنج ماهش است! شاید باید همین جمله را قاب کنم بزنم بیخ دیوار!
باید خودم را نجات بدهم!
هم خودم هم زینب!
@truskez
.
«پیاز»
چیزی نمانده بود پیازهایمان سبز شود
علی امروز ایستاد پای سینک تا هر چه پیاز داشتیم را پوست بکند.
چشمهایش حساس است. دو لایه پوست میکَند رودخانه راه میافتد و بینیاش فخ فخ میکند.
-میخوای همهشون رو سرخ کنی؟
-اره دیگه، دارن سبز میشن.
تقریبا دو ماهی میشود کرکره پخت و پز آشپزخانه پایین است.
آن هم آشپزی جدی... غذایی که پیاز سرخ کرده بخواهد و گوشت تفت داده شده.
علی دهها پیاز سفید و تمیز را گذاشت کنار دستش.
-علی جان اگه با من کاری نداری برم بخوابم یک کم.
آمدم تو اتاق.
در را بستم.
پنجره باز است اما انگار علی همین بیخ بینی من پیاز سرخ میکند. همینجا ور دل من. اصلا انگار بالشتم را گذاشتم زیر گاز آشپزخانه. تارهای بینیام بوی پیاز میدهد.
خوابم نمیبرد. تمام تمرکزم را گذاشتم حالم بد نشود، محتویات معدهام را سر جایشان نگه دارم و ویلان و سرگردان حمام نشوم!
هفته چندمم؟
من همیشه عاشق بوی پیاز سرخ شده بودم!