هدایت شده از تبادلات .
#درآغوش_معشوق
#پارت150
نگاهش به آویز پشت در میرود، آن لباس چهار خانه ایِ #قرمز حسابی به او چشمک میزند و #وسوسه اش میکند.
از جا بلند میشود و سمتش میرود، عمیق بو میکشد.
#عطرمردانه ی همیشگیِ رسول مشامش را پر میکند.
رو به آینه ی نسبتا بزرگِ اتاق می ایستد و #لباس را تنش میکند، کمی برایش بزرگ است و در تنش زار میزند.
دستش سمت #موهایش میرود و بافتی که رسول بعد از نماز صبح برایش زده بود را باز و موهایش را دورش پخش میکند.
نگاه دیگری به خودش در آیینه می اندازد و لبخندی میزند، چقدر مثل #بچه های پر شیطنت چهره اش #بامزه شده است!
با صدایی که از پشت سر میشنود #ترسیده سمت در برمیگردد:
رسول-چهار خونه ایِ قرمز به تو هم میادااا!
حنانه هول شده و پر #خجالت میگوید:
ب.. بب.. ببخشید ا... الان درش میارم!
رسول دستش را جلو می آورد و با عجله میگوید:
نه نه، بزار بمونه!
بعد هم آرام تر #نجوا میکند:
#عطرت از روی لباس قبلی خیلی وقت میشه از بین رفته!
.
رمان کامله و میتونی با خیالِ راحت بخونی😎!
https://eitaa.com/joinchat/948961515C21e864fc2f
_ فقط اینجا پیداش میکنی ❌🔞