اوبونتو|ubuntu
نشستهام به صفحهی ِموبایل خیره شدهام🦦🥲؛
کل امروز تا به اینجا اینطور گذشت ، صبح خیلی ذهنم درگیر بود اما الان حالم بهتره و آرومترم:)✨
دخترخالم از صبح اومده خونهمون ، و هرچی وسیله داشتیم ریختیم وسط تا واسه اتاقهامون یه چیزایی درست کنیم؛
نمیدونم تهش قراره چی بشه🦦 . .
اولش با دخترخالم دقیقا ًنمیدونستیم میخواهیم چی کار کنیم ، فقط تغذیه (به قول خودمون تققذیه) میکردیم🦦😂؛
کم کم شروع کردیم با کاموا ، گواش و چوب و اینا به قولی ور رفتن . .
اوبونتو|ubuntu
اولش با دخترخالم دقیقا ًنمیدونستیم میخواهیم چی کار کنیم ، فقط تغذیه (به قول خودمون تققذیه) میکردی
داداشمم با دقت به ما نگاه میکرد تا کارای ِمارو تکرار کنه😂
اوبونتو|ubuntu
از کارایی که کردیم نپرسید ، که جواب واضحی ندارم🦦😂.
هنوز به نتیجهای نرسوندیم کارا رو ، و خوب ما فقط اهل ِایده دادنیم تو عمل ضعیفیم🙈😂.
زهرا_دخترخالم_ توو تمام ِامروز رو به من :
فاطمه ، از امروز خواستی بگی از من تعریف میکنی هااا !
تعریف کن ازم . .
من : باشه ، خیالت راحت ازت تعریف میکنم😔🤝🏻
اوبونتو|ubuntu
زهرا_دخترخالم_ توو تمام ِامروز رو به من : فاطمه ، از امروز خواستی بگی از من تعریف میکنی هااا ! تعری
بچهها زهرای ِما خیلی دختر ِتعریفیای هست ، تعریفیترین دختری هست که تا حالا دیدم ، کارش با کاموا هم خیلی خوبه😔🤣.
پ.ن: زهرا راضی هستی ازم ؟
اوبونتو|ubuntu
-🐼🤍
چون چوب داشتیم ، تصمیم گرفتیم یه کارِ خیلی آسون انجام بدیم ، که هم از امروز یادگار بمونه و خوب کار با گواش لذت بخشه دیگه✨🕶؛
پ.ن: لازمه شاید این رو هم بگم که ما هیچگونه سخنی در رابطه با اینکه کارمون خیلی عالی و تمیز و استاندارده نداریم ، و خوب حتی ما کار با گواش رو بلد نیستیم زیاد ؛ و این اشتراک گذاشتنش اینجا صرفا ًبهخاطر ِاینه که بگم روزمون کنار هم چطور گذشته و چه کارهایی با هم انجام دادیم:))🧡
هدایت شده از اسٺـارگـرݪنـۅشـٺ🌱☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وارد کتابخانه شد. نگاهش را بین قفسه ها چرخاند به امید دیدن آن دختر ریزنقش.. همانی که چند هفته پیش با یک نظر دل از کَفَش ربوده بود..
اما ندید. سر افکنده بین قفسه ها قدم زد.. گویی رد پای دخترک را به چشم میدید.. مقابل قفسه رمان های فانتزی ایستاد. کتابی که قبلا در دست دخترک بود را دید. آن را از لای کتاب ها بیرون کشید.. کتاب را باز کرد و عطر کاغذ که نه عطر دخترک در مشامش پیچید.. انگار که دختر این کتاب را پوشیده باشد.. نفس عمیقی کشید ناگهان صدایی مخملی بلند شد:《 اه لعنت به این قد》 نگاهش را برگرداند.. باورش نمیشد.. خودش بود.. دخترک دقیقا کنارش بود.. ذوق زده سعی کرد لبخندش را جمع کند تا مبادا صدای قلبش گوش دخترک را کر کند..
_《 میشه اون کتابو به من بدید؟》
دخترک از او خواهشی داشت.. با جان و دل پذیرا بود.. چرا که نه دخترک.. کتاب را که نه.. قلبم را به تو میدهم.. دست دراز کرد و کتاب را بیرون کشید و به دست دختر داد..
صدای دختر گوشش را نوازش میکرد: 《 خیلی ممنونم.. واقعا چرا انقدر قفسه های اینجا بلنده که من قدم بهشون نرسه.. واقعا ممنونم.. مرسی》
بدنش لرزید.. چشمانش هم.. قلبش هم.. لبخند بزرگی به صورتش نشست.. در ذهنش گذشت که نه قفسه ها بلند نیستد تو زیادی کوچکی..
و ترسید از بیشتر ماندن کنار دخترک.. از اینکه نکند کار دستش بدهد.. عجیب قلبش به در و دیوار سینه اش کوبیده میشد..
پا تند کرد قبل از اینکه رازش لو برود..
با همان لبخند
با همان عطری که لای کتاب بود...
#استارگرل_نوشت
اوبونتو|ubuntu
وارد کتابخانه شد. نگاهش را بین قفسه ها چرخاند به امید دیدن آن دختر ریزنقش.. همانی که چند هفته پیش با
اونی استارگرل ِعزیز ، خوندن ِنوشتههات واسه من همیشه لذت بخش خواهد بود.
لطفا ًباز هم واسهمون بنویس🤝🏻🧡.
اوبونتو|ubuntu
اونی استارگرل ِعزیز ، خوندن ِنوشتههات واسه من همیشه لذت بخش خواهد بود. لطفا ًباز هم واسهمون بنویس
https://eitaa.com/like_a_52hz_whale/11783
احساسی جز شرمندگی واسه آدم میمونه ؟ نه والا🥲.
هدایت شده از لیها؛
در چشم تو دیدم غم پنهان شدهات را
پنهان نکن احساس نمایان شدهات را